eitaa logo
سلام بر آل یاسین
26.2هزار دنبال‌کننده
275 عکس
522 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۶۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است مریم کنارم نشست و هر چی که گذشته بود رو برام تعریف کرد. آقاجون و احمدآقا هم به اصرار مریم از اتاق بیرون رفتند. همونطور که آروم دستم رو نوازش میکرد با صدای پایینی گفت: _ ملیحه ،فکر نمیکردم اینقدرعاشق مهدی شدی که به خاطرش بهت شُک وارد شده باشه. زیر لب آروم زمزمه کردم. مهدی.. عشق... مارجانم... مح...محمد.. قطره ی اشکی از چشمم چکید. آروم با صدای خش دار و پر غم گفتم: _رضوانه خوشگل شده بود؟ مریم سکوت کرد. میترسید جوابم رو بده و حالم بدتر شده. نگاهم رو به چشماش دادم . که آروم سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد قطره اشک دوم هم از چشمم چکید و سؤال بعدیم رو پرسیدم. _مه...مهدی....ک....کامران وقتی چادرش رو کنار زد؟ ذوق کرد؟ مریم اشک چشماش رو با چادرش گرفت و گفت: آره عزیزِخواهر حس کردم قلبم از هم پاشیده شد. و صدای گریه ام بیشتر شد. چرا من اینجام. این چه کاری بود کردم.دما متعلق به این خانواده نبوده و نیستم. مریم وقتی بی تابیم رو دید بلند شد و بغلم کرد. لاغر بودم و این مدت لاغرتر شده بودم. میون گریه مادرم رو صدا میزدم. مادر و برادری که طبق شواهد کلا شهرمون رو ترک کردند. حتی خانواده ی زنداداشم هم اظهار بی اطلاعی میکردند. خوانواده ی همسر خواهرش هم اصلا اجازه دیدنش رو نمیدادن. بعد از کلی گریه کردن. دراز کشیدم و دوباره خیره به سقف شدم. مریم دستش رو گذاشت روی شکمم گفت: ملیحه عزیز خواهر ،این بچه هم الان تنهاست. ولی تو حداقلش ما رو داری. درسته مثل مادر و خواهر برادرت نمیشیم ولی بازم هستیم. ولی این بچه هیچکسی رو غیر از تو نداره. دستم رو جای دستش گذاشت. و آروم و بی صدا اشک ریختم. _ مریم ...خیلی سخته که چند سال ،به کسی دل ببندی ولی بعدش متوجه بشی اصلا تو رو نمیخواد. و تو میمونی با دلی که دیگه برات دل نمیشه. مریم دلم برای خودم سوخت. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۱۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت در vip👈 با قیمت ۵۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۷۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است روزها پشت سر هم رد میشد . خیلی لاغر و بد غذا شده بودم. اصلا آثار بارداری خیلی برام مشخص نبود. حدودا ماه ۵_۶ بارداریم شده بود. توی این مدت اصلا از خونه بیرون نمی رفتم. از نگاههای همسایه ها میترسیدم. فکر میکردم هنوز مردم من رو یادشونه. ی روز که مریم اومد بهم سر بزنه بهش گفتم: مریم جان . توی روستا دخترها باید از همون بچگی باید همه چیز رو یاد بگیرند. آشپزی،خیاطی،گلدوزی،و... منم بلدم. دیگه نمیخوام آقاجون یا احمد آقا هزینه ی زندگی من رو بدن میخوام برم بگردم و کار کنم. بخاطر خودم و بچه ام. مارجانم همیشه به محمد میگفت: هیچ وقت دستت رو جلوی کسی دراز نکن. عزت نفس داشته باش. مریم با عصبانیت در حالی که داشت میوه ها رو توی سینک می ریخت گفت : _ این چه حرفاییه که میزنی آخه. مگه غریبه ای. اگه آقاجون بفهمه واویلا میشه. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۱۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت در vip👈 با قیمت ۵۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:5029381062244199 مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۷۲ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است مریم دستاش رو با روسریش خشک کرد و غمگین رو بهم گفت: _ملیحه اونقدرمیشینی توی خونه و هر چه اصرار میکنم بریم بیرون نمیای، که فکرای عجیب و غریب میاد سراغت. لبخندی به حرفهای مریم زدم و جلو رفتم. بغلش کردم و ازش خواهش کردم نگرانیم رو درک کنه و هر طور شده با عمو احمدت و آقاجونت صحبت کنه. غرغرکنان چادرش رو سرش انداخت و از خونه رفت که به اصرار من با آقاجونت صحبت کنه. آقاجونت اول خیلی عصبی شد مریم میگفت آقاجونت گفته برای من اُفت داره. فردا مردم نمیگن عزت الله خان با اون همه ثروت هوای زن پسر بی غیرتش و نوه اش رو نداشته که افتاده به کار کردن برا این و اون؟ عمواحمدت هم به تبعیت از پدرش مخالفت کرد. خیلی نگران بودم دیگه نمیتونستم تا فردا و اومدن مریم صبر کنم همون شب خونه ی عمو احمدت زنگ زدم و از مریم پرسیدم که موضوع رو به عزت الله خان گفته یا نه. بعد از اینکه صحبت های مریم تموم شد و مخالفت آقاجونت رو انتقال داد.فکرم خیلی درگیر شد. بی توجه به ملیحه، ملیحه گفتن مریم گوشی رو قطع کردم. نمیدونم همونطور نشسته روی مبل، چقدر خیره به گل های قالی شدم و فکر کردم. به حرفهای صبحم که به مریم گفتم. به نگرانی هام. به کاری که از دستم بر میومد و باید میکردم. و به تموم ترس هایی که تو وجودم ریخته بود و انگار راه فراری ازشون نداشتم. زندگی الانم نتیجه ی این بود که بقیه برام تصمیم گرفتند. دیگه ازین به بعد نباید اجازه میدادم دوباره قربانی تصمیم دیگران بشم . ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۱۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت در vip👈 با قیمت ۵۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:5029381062244199 مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۷۴ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است سرم رو روی پیراهنش گذاشتم و گفتم: _ کاشکی هیچ وقت ندیده بودمت. کاشکی هیچ وقت عاشقت نمیشدم. کاشکی عقشت از دلم میرفت. و بلند گریه کردم. _ الان حتما با رضوانه خوش بختی. خوش بحال رضوانه که از نزدیک عطر تنت رو بو میکنه. الان حتما دارید با هم غذا می‌خورید. شایدم بیرون میرید. سرکار میرید. ولی من چی.... تنهام... تنهای... تنها.... چرا نذاشتی برات خودم توضییح بدم. آهههههههه.(عمیق نفسم رو آه مانند بیرون دادم). نمیدونم چقدر توی اتاق بودم. وقتی بلند شدم پیراهن سفید مهدی خیس اشکام بود. صدای اذان مسجد محل بلند شده بود. پیراهنشو روی تاج تخت آویزون کردم تا خشک بشه و از اتاق خارج شدم و درش رو قفل کردم. قول دادم بخودم تا روزی که توی این خونه ام برای اینکه یادم نره چه اشتباهی کردم. این اتاق، اتاق شکنجه ام بشه. شکنجه ی اینکه رضوانه، مهدی رو داره ولی من حتی فکر مهدی رو هم ندارم. نباید گول دلم رو میخوردم. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۱۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت در vip به غیر از ایام تعطیل 👈 با قیمت ۵۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:5029381062244199 مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110