🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : - مریم جان درو باز کن - برو امیرحسین ... الان ... میام - شما درو باز کن ببینمت - نه ... حالم بده چند لحظه بعد درو نمیدونم با چی باز کردو اومد تو - برو بیرون امیر ... و دوباره عق ... - ببینمت ... بوی غذا حالتو به هم میزنه ؟ از تو آینه نگاش کردم - آره ... خیلی بده نمیدونم احساس من بود یا واقعا اینطور بود ، که به آنی چشماش برق زدو لبخندی هم گوشه ی لبش نشست و من دوباره عق .... ی دفعه صدای گریه ی زینب بلند شد - مامانم داره میمیره ؟؟؟ - نه عزیزم مریض شده ، نگرانیت برای چیه وقتی من اینجام ؟ برید پنجره ها رو باز کنید مخصوصا آشپز خونه رو ، کولرم زیاد کنید خم شده بودم رو دستشویی و ... که شروع کرد به ماساژ بین دو کتفم تا یکم آروم شدم - بهتری ؟ بریم بیرون ؟ - آره و دستمو گرفتو دو قدم نشده بود که از دستشویی فاصله گرفته بودیم که دوباره دوییدم سمت دستشویی - مریم جان دیگه هیچی تو معدت نیست ، نترس دیگه بالا نمیاری فقط یکم بوی سوسیس تنده طول میکشه از بین بره بریم تو حیاط ، رو تاب بشین تا این بو از بین بره ، بیا بریم - حالم بد میشه و دوباره خندید - من حالم بده تو میخندی ؟ - بیا عزیزم بریم بهت میگم ، فقط تو پذیرایی نفس نکش ، تا برسیم حیاط - وقتی رفتیم حیاط و نشستم رو تاب تازه متوجه ی بچه ها شدم که نگران دورمو گرفته بودند و توشون امیرمحمد از همه وحشت زده تر بود و هاج و واج نگام میکرد امیرحسین صندلی رو تراسو برداشتو نشست رو بروم و متوجه ی نگاه من رو امیرمحمد شد رو کرد بهشو گفت : - امیرمحمد ، خاله مریم فقط حالش بهم خورده پسرم ، الان میبرمش بیمارستان زود خوب میشه - امیرمحمد در حالیکه بغض کرده بودو صداش میلرزید گفت : خب ... مثل ما که برامون سرم میزنی ، بهش سرم بزن خوب بشه - نه گل پسر ، ی کوچولو خاله مریم فرق داره من نمیتونم سرخود بهش سرم بزنم ی دفعه زد زیر گریه مگه دیگه آروم میشد این بچه ، امیرحسین هر کاری کرد آروم نشد - امیرمحمد بیا رو پای خاله ببینمت نشست روپام و گفتم : خاله جون ازین چیزا پیش میاد ، ی وقتایی آدم مریض میشه دیگه ، میریم دکتر دارو میده خوب میشیم - داداش دکتره دیگه ، همین جا دارو بده خوب بشی ، بیمارستان برای اوناییه که خیلی خیلی حالشون بده اونایی که دارن میمیرن ... مثل مامانم مات زده به امیرحسین نگاه کردم ، به کل حال خودمو یادم رفت ، پسرکم با کوچیکترین استرسی اینطور ترساشو بیرون می‌ریخت و ما تازه می‌فهمیدیم تو دل کوچیکش چی میگذره - امیرحسین : اشتباه فکر میکنی عزیز دل داداش ، بیمارستان برای کمکای اورژانسیه 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110