🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ :
#میم_فࢪاهانے
#قسمت581
دیگه اونقدر خندیده بودم دلم درد گرفته بود
امیرحسین : والا میدونم ماشینو خوب نگه میداری ولی الان دستم خالیه پیام جان ، پولشو فوری نیاز داری و گرنه تا یکی دو ماه دیگه جور میکردم برات
- ای بابا بخشکه شانس ، پاشم برم ببینم خریدار پیدا میکنم ؟
ی دفعه یاد چکی که استاد بابایی بهمون داده بود افتادم و آروم گفتم : امیر من چکِ حق الوکاله ی پروندم همراهمه یادم رفت بزارمش خونه ، میخوای بدیم ؟ به نظرم برسه پولش
- مگه چقدره ؟
- ... میلیون ، البته نصفش مال منه ، نصف دیگش مال ترنمه ، قرار شد پس فردا نقدش کنم بهش بدم
چشماش گرد شد
- واقعا حق الوکاله ی پروندتون اینقدر شده ؟
- بله دیگه ... خانومتو دست کم گرفتی ؟
گوشه ی لبش با لبخندی بالا رفتو گفت : بنده بی جا بکنم خانوممو دست کم بگیرم ، برو چکو بیار
- پیام جان صبر کن نرو ، بزار چک حق الوکاله ی خانومم هست ، بیاره ببینیم کی نقد میشه
- پیام : عه چه عالی مریم خانوم برید بیارید ، ثواب میکنید به خدا
- چشم
چکو آوردمو دادم دست امیرحسین که پیام از دستش کشید ، مبلغشو که خوند سوتی زدو گفت : ایوللللل
مریم خانوم این برای ی پرونده تونه؟
- بله
- بابا شما وضعتون توپه
امیرحسین خندیدو چیزی نگفت
اما من گفتم : نه این پرونده رو با دوستم وکالتشو داشتیم نصفش مال منه
- پیام : حله مریم خانوم ، نصفشم از پول ماشین من بیشتره
- من : خدا رو شکر
آقا میثم سرک کشیدو چکو دید
- زن داداش یک پروندت اندازه ی دو ماه کار منه ، شما کار آموزیت تموم بشه میخوای چقدر در بیاری ؟!!!
- شما کارتون همیشگیه ولی اینجور پرونده ها کاملا شانسیه و به افراد بیتجربه هم زیاد اعتماد نمیکنند، رو حساب استادم بهمون دادن و گرنه نمیدادن
- میثم : بردید پرونده رو ؟
- بله
- دایی : پس مطمئن باش دخترم ، یواش یواش شناخته میشی و به تواناییت اطمینان میکنند
- امیدوارم
امیرحسین نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : دیر شده ، همگی برید خونه ی خاله و ما هم ی دور با ماشین پیام میزینیمو میاییم
و آروم کنار گوشم گفت : شمام تا من برسم مواظب فسقلِ من باش
- اطاعت ، زود بیایید فقط
- موتور ماشینو ببینیمو باهاش ی کم کلنجار برم ، اومدم
همگی راه افتادیم و امیرحسین هم با آقا میثم و آقا حامد و پیام رفت
وقتی رسیدیم با استقبال خیلی گرمی از خانواده ی خاله صفیه مواجه شدیم
اونقدر گرم که واقعا خیالم راحت شد که اینجا اذیتی برام ندارند
نشستیم رو مبل و خالش به همه خوش آمد گفت : خدا رو شکر که بچه ها ی خواهر خدا بیامرزمو بازم خونم جمع کردم ، خیلی خوش اومدید
بچه ها برید تو حیاط بازی کنید
- بچه ها هم انگار که از بند آزاد شده باشند با خوشحالی رفتن حیاطشون
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥
@salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110