🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : دیگه اونقدر خندیده بودم دلم درد گرفته بود امیرحسین : والا میدونم ماشینو خوب نگه میداری ولی الان دستم خالیه پیام جان ، پولشو فوری نیاز داری و گرنه تا یکی دو ماه دیگه جور میکردم برات - ای بابا بخشکه شانس ، پاشم برم ببینم خریدار پیدا میکنم ؟ ی دفعه یاد چکی که استاد بابایی بهمون داده بود افتادم و آروم گفتم : امیر من چکِ حق الوکاله ی پروندم همراهمه یادم رفت بزارمش خونه ، میخوای بدیم ؟ به نظرم برسه پولش - مگه چقدره ؟ - ... میلیون ، البته نصفش مال منه ، نصف دیگش مال ترنمه ، قرار شد پس فردا نقدش کنم بهش بدم چشماش گرد شد - واقعا حق الوکاله ی پروندتون اینقدر شده ؟ - بله دیگه ... خانومتو دست کم گرفتی ؟ گوشه ی لبش با لبخندی بالا رفتو گفت : بنده بی جا بکنم خانوممو دست کم بگیرم ، برو چکو بیار - پیام جان صبر کن نرو ، بزار چک حق الوکاله ی خانومم هست ، بیاره ببینیم کی نقد میشه - پیام : عه چه عالی مریم خانوم برید بیارید ، ثواب میکنید به خدا - چشم چکو آوردمو دادم دست امیرحسین که پیام از دستش کشید ، مبلغشو که خوند سوتی زدو گفت : ایوللللل مریم خانوم این برای ی پرونده تونه؟ - بله - بابا شما وضعتون توپه امیرحسین خندیدو چیزی نگفت اما من گفتم : نه این پرونده رو با دوستم وکالتشو داشتیم نصفش مال منه - پیام : حله مریم خانوم ، نصفشم از پول ماشین من بیشتره - من : خدا رو شکر آقا میثم سرک کشیدو چکو دید - زن داداش یک پروندت اندازه ی دو ماه کار منه ، شما کار آموزیت تموم بشه میخوای چقدر در بیاری ؟!!! - شما کارتون همیشگیه ولی اینجور پرونده ها کاملا شانسیه و به افراد بی‌تجربه هم زیاد اعتماد نمی‌کنند، رو حساب استادم بهمون دادن و گرنه نمیدادن - میثم : بردید پرونده رو ؟ - بله - دایی : پس مطمئن باش دخترم ، یواش یواش شناخته میشی و به تواناییت اطمینان می‌کنند - امیدوارم امیرحسین نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : دیر شده ، همگی برید خونه ی خاله و ما هم ی دور با ماشین پیام میزینیمو میاییم و آروم کنار گوشم گفت : شمام تا من برسم مواظب فسقلِ من باش - اطاعت ، زود بیایید فقط - موتور ماشینو ببینیمو باهاش ی کم کلنجار برم ، اومدم همگی راه افتادیم و امیرحسین هم با آقا میثم و آقا حامد و پیام رفت وقتی رسیدیم با استقبال خیلی گرمی از خانواده ی خاله صفیه مواجه شدیم اونقدر گرم که واقعا خیالم راحت شد که اینجا اذیتی برام ندارند نشستیم رو مبل و خالش به همه خوش آمد گفت : خدا رو شکر که بچه ها ی خواهر خدا بیامرزمو بازم خونم جمع کردم ، خیلی خوش اومدید بچه ها برید تو حیاط بازی کنید - بچه ها هم انگار که از بند آزاد شده باشند با خوشحالی رفتن حیاطشون 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110