🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : استرس و نگرانی تمام وجودمو گرفته بود که ی دفعه دیدم زینب خودشو انداخت تو بغلم امیرحسین : زینب جان بیا اینجا نشوندمش رو پامو به امیرحسین که روی مبل روبروم نشسته بود آروم گفتم : بزار پیشم باشه بچه‌ها همگی تو حیاط بودن و انگار یکی نگذاشته بود بیان داخل ولی اونقدر این دوتا طفل معصوم دلواپس بودند که طاقت نیاورده بودن بیرون بمونند - خاله سوری : امیر محمد ، زینب جان بیاید ببینید براتون چی آوردم ؟ و یه ماشین کنترلی بزرگو یه عروسک بزرگتر از اون از کنارش برداشت و بهشون نشون داد . امیر محمد اخماشو کرد تو همو از جاش تکون نخورد و زینبم روشو برگردوند و سرشو فرو کرد تو سینم - خاله سوری دلش خیلی براتون تنگ شده‌ها نمیاید پیش من ؟ زینب در گوشم گفت : مامان پاشو بریم خونمون نمی‌خوام اینجا بمونم من از خاله سوری و فرزانه هه می‌ترسم دست کشیدم رو سرشو گفتم نترس عزیزم چیزی نیست ولی واقعیتش این بود که خودمم ترسیده بودم ، که چی پاشدن اومدن اینجا ؟! هرچی فکر می‌کردم می‌دیدم فقط با دلیلی که دایی گفته بود جور در میومد ؛ یعنی این دختر اینقدر حقیره که با وجود اینکه امیرحسین ازدواج کرده بازم می‌خواد خودشو بهش بچسبونه ؟؟؟ دقیقاً همون چیزی که همیشه ازش وحشت داشتم به سرم اومده ؟؟؟ شاید هم نفرین مهرانه ، اون شبی که تو بیمارستان اومده بود باهام حرف بزنه به همین بهونه با لحن بدی ردش کردم چون عذاب آورترین چیز برام سایه ی یک زن دیگه تو زندگیم بود که حالا به لطف فرزانه همین به سرم اومده ناخودآگاه تموم حرف‌های وحید شروع کرد به رژه رفتن توی سرم ؛ می‌گفت بچه‌دار می‌شی و دورت حسابی شلوغ میشه و نمی تونی برای شوهرت وقت بزاری و همین مشغله ی زیادت میشه فرصتی برای اون تو همین افکار بودم که زینب از بغلم کشیده شد و بلافاصله جیغ کشید میخوام بغل مامانم بمونم ، نمیام برو برو نمی‌خوام بیام باهات سرمو بلند کردم و دیدم خاله سوریش داره بچه رو از بغلم در میاره و زینب محکم بهم چسبیده ، همهمه شدو من فقط بهت زده نگاش میکردم که یک دفعه امیرحسین داد زد : - دستتو بکش خاله ، مگه نمیبینی بچه می‌ترسه - فرزانه : برای چی می‌ترسه امیر ؟ مگه مامان من خیلی مواقع نمیومد پیششون ، نکنه کس دیگه ای بچه ها رو اینطور ترسونده - منو میگفت ؟؟؟!!! از شدت عصبانیت صورت امیرحسین سرخ شد و داد زد - تو بی جا میکنی اسم منو میشکونی ، مادرمم هیچ وقت منو امیر صدا نکرده که تو ... آقا مجتبی و آقا حامد بلند شدنو گرفتنش و آقا پوریا دستشو گذاشت رو دهنشو گفت : .... 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110