🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part126
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ عسلی"
تکیهام را به مبل داده و به صحبت همکارها گوش میدادم.
فنجان چای در دستانم تکان میخورد و چای خوشرنگش متلاطم میشد.
بحث سر امتحانات میانترم و سطح سوالات بود.
غرق در گفتوگوی آنها بودم که از گوشهٔ چشم دیدم خانم طاهرخانی دولا دولا میآید.
متعجب سرم را برگرداندم.
درست دیده بودم، بندهٔ خدا از دیوار کمک میگرفت.
بلند شدم و از اتاق خارج.
_خانم طاهرخانی!
سر بلند کرد و با دیدن من خندید.
دندانهای لمینت شدهاش، میان رژ صورتی ملایمش درخشید.
_سلام خانم نیکنام. احوال شما؟
به وضعش اشاره کردم.
_سلام، من که خوبم ولی فکر کنم شما ناخوشین.
به خوش نگاهی انداخت و باز خندید.
_این قصه داره.
زیر بازویش را گرفتم و طرف اتاق هدایتش کردم. همکارها با دیدن حال و روزش، احوالش را پرسیدند.
طاهرخانی با خنده، روی صندلیِ اتاق پشتی مخصوصی گذاشت و نشست.
_اوو، چه همه دلنگران شدن.
چیزی نیس...سیاتیکم گرفته؛ از دست این نسل جوون.
پسرم پریشب با دوستش تو اوتوبان میرفتن، نگو موتور چپ میکنه اینا میوفتن وسط اتوبان.
هین کشیدن هماهنگ همکارها، من را وادار به خندیدن کرد.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻