eitaa logo
سلام بر آل یاسین
22.8هزار دنبال‌کننده
835 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" چشمم روی علی بود. حتی بخار نشسته روی شیشه‌های ماشین هم نتوانسته بود، ابهت مردانه‌اش را محو کند. کنار پیرمرد لبو فروش ایستاده بود و منتظر حاضر شدن لبوها‌. گرد سال‌خوردگی روی چهرهٔ پیرمرد نشسته و لب‌های خندانش از او یک تابلوی مهربانی می‌ساخت. کاسه‌های لبو را دست علی داد. بخار خاکستری در هوا می‌رقصیدند و بالا می‌رفتند. علی تشکر کرد و سمت ماشین آمد. قبل از اینکه برسد، از روی دنده خم شده و در طرف راننده را باز کردم. سریع روی صندلی نشست و کاسه‌ها را سر داشبورد گذاشت. _وویی، چه داغه! با لذت به سرخی لبوها خیره شدم. آب دهانم راه افتاده بود. _بخوریم‌شون؟ _آره دیگه، نگرفتم که بهش خیره بشیم. پشت چشمی نازک کردم و کاسهٔ لبویم را برداشت. با ذوقی کودکانه تکه‌ای را کنده و داخل دهانم گذاشتم. آتش گرفتم. _چه داغه!! _یواش! من که از اول گفتم داغه که. _آخه نمیشه؛ من لبو رو خیلی دوست دارم. کنایه‌وار گفت: _خوش به حال لبو... سرم برگشت طرفش. متعجب بهش خیره شدم. _علی... _هوم؟! _تو به یه لبو حسادت می‌کنی؟ به خودش اشاره زد. _من؟ نه بابا! با خنده چند بار پشت هم دست زدم. _چرا چرا... وای خدایا! علی خیلی... ابرو بالا انداخت. _خیلی چی؟ لب‌هایم را جمع کردم. _هیچی‌. غرغر کنان شروع به خوردن لبویش کرد. _یه جوری عاشق این چغندر قرمزه‌ها آدم فکر می‌کنه این چیه. خانم یه بار اینطوری به ما ابراز علاقه نکرده‌ها بعد اونوقت به این لبوئه... ریز ریز در حال خندیدن و خوردن بودم. به قول مامان، مرد‌ها گاهی وقت‌ها از بچه‌ها هم بچه‌تر می‌شدند. تشنهٔ محبت بودن و عاشق تعریف! علی کوچولوی منم، دلش محبت می‌خواست و کمی عاشقی! چه اشکالی داشت؟ من به علی محبت نکنم و برایش عاشقی، برای چه کسی این کار را انجام دهم؟! آخرین تکه را دهانم گذاشته و جویدم. ظرف خالی را سرجایش گذاشته و سمت علی برگشتم. تمام حسم را، قلبم، ضربانم را؛ در چشم‌ها و حرف‌هایم ریخته و در طبقی از اخلاص، مقابل علی گرفتم. _واقعا ازت ممنونم علی‌م! نمیدونی چقدر خوشحال شدم و بهم چسبید... پا روی پا انداخته و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. _گرمای عشق و محبت تو، مثل همین لبوی شیرین می‌مونه توی زمستون! به همون اندازه گرم و شیرین و لذت‌بخش... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ عسلی" _بیا پایین. متعجب سر بلند کردم. _چرا خونهٔ شما؟ ابرو‌یش را بالا و پایین کرد. _بیا می‌فهمی. قبل از اینکه پیاده شود، دستش را گرفتم. _وایسا ببینم. مامان منتظرمه علی‌. خنده‌ای کرد و خانه را نشان داد. _آره منتظرته. اینجان همه‌... صورتم را جمع کردم. _چرا بهم نگفتی. _سوپرایز بود! بیا پایین دیگه سین جیم می‌کنی چرا. برایش شکلک درآوردم. خندید و متأسف در ماشین را بست. دنبالش راه افتادم، زنگ در را زد‌. _میگن مردا با ازدواج بزرگ میشن؛ من با ازدواج با تو به دنیای کودکیم برگشتم! تنه‌ای بهش زدم. _خیلی‌م دلت بخواد. به دور و اطراف نگاه کرد و ناگهان سرش را جلو آورد و..‌. حس کردم، گونه‌ام آتش گرفت. گر گرفتم و سرخ شدم! لبخند پر رنگ علی و چشمان چراغانی‌اش، مقابل نقش بست. _خیلی‌ هم دلم می‌خواد خانم خانما! ناگهان صدای سوگند از پشت آیفون آمد. _کوچه جای این کاراس علی‌آقا؟ سر علی سریع برگشت. چشمانش گرد شده بود و دهانش باز مانده بود. _تو وسط خلوت زن و شوهرا میای نباید یه خبر بدی؟! سوگند با خنده و پررویی گفت: _کاری که تو کوچه انجام بشه، میشه مل‌عام، نه خلوت! بیاین بالا خونه مون واسه عاشقانه‌های شما جا داره... اشکم در آمده بود. دستم را جلو بردم و از پشت دست علی نیشگونی محکمی گرفتم. _آخ، حلما گوشتم رو کندی! _هوی عروس‌خانم، حالا داداشمون یه کاری کرد، تلافی نکن! خودتم دلت غنج رفته‌ها! چشم‌هایم به قاعدهٔ توپ پینگ‌پنگ گرد شد و به آیفون خیره. با خندهٔ سوگند، گوشی سرجایش رفت. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ عسلی" علی کنار ایستاد تا من اول وارد شوم. تک تک سلو‌ل‌هایم در حال آب شدن از خجالت و جوش خوردن حرص بود. سکوت بین من و علی حاکم بود. نگاه علی جای دیگری بود و حرفش رو به من. _حالا انقد بهش فکر نکن...چیزی نشده که. تیز نگاهش کردم که ساکت شد. هوفی کشیدم. در خانهٔ مامان طاهره‌ باز شد و سوگند با نیش شل شده، مقابل آن حاضر. _سلام چطوری؟ نگاه منظور دارم را بین علی و سوگند گرداندم. خدایا گیر یک جفت خواهر و برادرِ... سرم را تکان دادم و فقط با حرص سلام. سوگند با لبخند سرش را نزدیک گوشم آورد. _راضیت ندارم اگه تو دلت من و علی رو فحش بدی!! دندان بهم ساییدم. _از حرص خوردن من چی نصیبتون میشه؟ هم‌زمان و یک‌صدا گفتند: _خوشگلی‌ت! پوفی کردم و از بین‌شان گذشتم. بابا تنها روی مبل نشسته و مامان کنار مامان طاهره درحال حرف زدن بود‌. سعی کردم لب‌هایم بخندند. بلند و رسا گفتم: _سلام! بابا با محبت سر بلند کرد و صورتم را نگاه. _سلام باباجان. صدای مامان طاهره، هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. _سلام بر عروس گلم! خوش‌اومدی! با خنده در آغوشش فرو رفتم. _مامان یه جوری میگی انگار اولین بارمه؛ من که اینجا پلاسم! مامان برایم چشم و ابرو آمد که درست صحبت کنم؛ اما تن لرزان مامان طاهره بین حصار دستانم، باعث می‌شد بیخیال تذکر مامان بشوم. _خب خونهٔ خودته بایدم اینجا هی بیای. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" ظرف مرغ را بالای سفره گذاشتم. _سوگند اون دیس برنج رو هم میدی؟ _الان میارم. علی ظرف سالاد را کمی بالاتر از مرغ گذاشت. به اطراف دزدکی نگاه کرد و بعد با خیال راحت، یکی از خیار‌های روی سالاد را برداشت. دستش طرف دومین خیار رفت که با قاشق روی دستش زدم. _اوهوی آقا پسر! ناخونک زدن به غذا کار بدیه. علی بالای ابرویش را خاراند. _جدی؟! نمیدونستم. دستش سریع سمت خیار رفت و روی هوا قاپید. خوش‌حال خیار را به دهانش انداخته و خندید. _شکمو! شکلکی درآورد و از کنارم رد شد. با خنده سر تکان دادم که صدای زنگ در بلند شد. _ اِ...منتظر کسی بودید؟ سوگند زودتر از همه دیس را میز گذاشت و سمت آیفون رفت. از دور لرزش خفیف دستانش را می‌دیدم. گوشی آیفون را برداشت‌. _سلام..خوش اومدین. بفرمایید بالا، الان میگم بیاد. گوشی را سر جایش گذاشت و گردنش را چرخاند. رو به علی کرد. _آقا مازیار پایین منتظرته. علی خیره به سوگند از آشپزخانه درآمد و سمت در رفت. _خب دعوتش می‌کردی بیاد تو. سوگند دستش را مالید. _کردم، قبول نکرد. _برم ببینم چی‌کار داره. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" نگاهم دنبال سوگند کشیده شد. رفتارهایش عجیب و هول زده بود. سطل ماست را به جای کاسه‌اش سر سفره می‌گذاشت. عجیب به حرکاتش نگاه می‌کردم که آخر با یک بهانهٔ الکی از زیر کار در رفت و وارد اتاقش شد. فکرم درگیر بود، بابا دست هایش را شست و بالای میز نشست‌. _طاهره خانم دستتون درد نکنه چه سفرهٔ رنگینی! مامان طاهره با پایین دامنش دستانش را خشک کرد. _خواهش می‌کنم، چیز قابل داری نیست. حلما جان، میری سوگندم صدا کنی؟ تیله‌هایم روی مامان طاهره نشست. پلک‌هایش را روی هم انداخت. فکر کنم گفت که بروم و از حال سوگند سر در بیاورم. _چشم. لبخندش شکفت؛ چشمانش غرق قدردانی شد. از میز و اعضایش دور شدم و سمت اتاق سوگند رفتم. در اتاقش نیم‌باز بود و خودش بغ کرده سر تخت. تقه‌ای به در زدم و بی‌اجازه وارد شدم. _چی‌شده ملکهٔ شاه پریون ناراحته؟ تیله‌های آبی‌اش لحظه‌ای روی من نشست و بعد برگشت. توی خودش جمع‌تر شد. _هیچی. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" کنارش روی تخت نشستم. _هیچیِ هیچی‌م نیست. اگه اذیت میشی نگو. سر بلند کرد، آبی‌های شفافش حالا تَر بود. _به نظرت من آدم بدی‌م؟ جا خوردم. چه سوال بی‌موقعی! _نه کی گفته؟ رویش را برگرداند. _الکی میگی. دست روی بازویش گذاشتم و سرم را خم کردم توی صورتش‌. _الکی برای چی باید بگم؟ _چون من ناراحت نشم. خنده‌ای کردم. بینی‌اش را کشیدم. _نه نگران نباش من راستش رو گفتم. _ولی خدات همچین نظری نداره! _خدام؟ لب‌هایش را غنچه کرد. شبیه دختر بچه ها شده بود... لبخندم درآمد. تبسمی شیرین، شیرین‌تر از عسلی‌هایم! _نه اصلاً، اتفاقاً خدا هس که آغوشش به روی همه بازه! هر کسی که دلش نوازش بخواد. _بنده‌هاش چی؟ ریز‌بینانه‌ نگاهش کردم. _منظورت چیه؟ خودش را زد به آن راه. _همین‌طوری، شماها، علی و بقیه به نظرت من‌و می‌بخشن؟ _علی که میدونم بخشیدت. ذوق زده به من خیره شد. _راست میگی. _آره از رفتاراش باهات معلومه. مامانم که کلاً از اول کدورتی از تو نداشت. _اوم...حلما؛ به نظرت آدمی مثل علی، یکی مثل من‌و...به همسری قبول می‌کنه؟ چشم‌هایم گرد شد. یک حدسی دائم در سرم وول می‌خورد. _این حرفات...به آقا مازیار مربوط میشه؟ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" درست در خال زده بودم. سوگند مات مانده و دنبال توجیهی بود. اما در نتیجه؛ تسلیم شد و سرش را پایین انداخت‌. _خیلی ساله؛ ولی میدونم هم‌اندازهٔ مازیار نیستم. دستم را لای موهای مشکی و موج‌دارش کردم. _خدا تا حالا سرنوشت‌های عجیبی رو نوشته! شاید تو و مازیارم یکی از اونا باشی... امیدوار به من خیره شد. _یعنی میشه؟ _احتمال داره؛ ولی تو حاضری برای افتادن این اتفاق چی‌کار کنی؟ گیج به من خیره شد. _یعنی چی؟ _یعنی همونطور که از خدا، رسیدن به مازیار رو می‌خوای، حاضری براش چی‌کار بکنی؟ توی فکر فرو رفت‌. تا همین‌جا بست بود؛ حالا سوگند باید با خودش دو دو تا و چهارتا می‌کرد تا برسد به آن چیزی که باید می‌‌رسید... به شانه‌اش زدم. _پاشو حالا که دلم داره قیلی ویلی میره از گشنگی! لبخند زد و با من همراه شد. •♡• از جا پریدم، قفسه‌ی سینه‌ام تیر کشید. دور و اطرافم را نگاه کردم، نبود! از عمق جان داد زدم: _علی!!!! پرستار دوید داخل اتاق‌. _چی‌شده عزیزم؟ چرا داد میزنی تو حالت خوب نیس تازه عمل کردی. وحشت زده گفتم: _همسرم کجاست؟ قرار بود بعد عمل اولین نفر حضور اون رو حس کنم! چشمان پرستار پر از اشک شد. _یعنی ضربان قلبت رو حس نمی‌کنی؟ چشمانم گرد شد. _چی میگی خانم. همس...همسرم کجاست؟ با لکنت گفت: _این قلبی که برای شما پیوند شده ماله آقایِ سعیـ... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" _حلما...حلماجان! عزیزم... هین کردم و سریع نشستم. نفس نفس می‌زدم، ضربانم روی هزار می‌زد. عرق سرد روی پیشانی و بدنم نشسته بود. دستان علی دور کمرم حلقه شد و از پشت بغلم گرفت. در فضای تاریک اتاق خجالت‌ها رنگ می‌باخت... چانه‌‌اش را روی گودی گردنم گذاشت. هرم نفس‌‌های گرمش پوستم را سوزاند و آرامش را به قلبم هدیه داد. صدایش زیباترین و آرامش‌بخش‌ترین ملودی دنیا بود... _حلما خانم، عزیزم، چی‌شدی؟ خواب دیدی؟ خواب بود؟ نه کابوس بود... نبود علی؛ حس نکردن حضورش؛ برای من خود خود مرگ بود! چرخیدم و در آغو.شش غرق شدم. به این مأمن امن، متوسل شدم و بازویش را چنگ زدم. هق هق می‌کردم و اشک‌هایم را با پیراهن علی پاک. _علی...قول میدی؟ قول میدی همیشه پیشم بمونی؟ تنهام نذاری؟ علی من از تنهایی می‌ترسم! حصار دستانش را تنگ کرد. استخوان‌هایم در زیر بار این فشار محبت در‌حال له شدن بود. _چرا فکر می‌کنی تنهات میذارم؟ چرا فکر می‌کنی تنها می‌مونی؟ سرم را با انگشتانش بلند کرد. _به خاطر حرفیه که بهت زدم؟ نگران چی هستی حلما؟ خیلی وقته می‌خواستیم بهت بگیم که نیاز به عمل داری... مازیار اومد گفت که دکتر گفته برای تو یه مورد پیدا شده برای آزمایشات باید بیای‌. زودتر بهت گفتم که بعداً شوکه نشی! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" خُل شده بودم یا بیش از اندازه عاشق؛ نمی‌دانم. وسط حرف زدن‌های علی روی قلبش را بوسیدم. کفر نبود، بالای بلندی می‌رفتم و بلند فریاد می‌زدم: "من بندهٔ عشق علی‌ام" غرق شده بودم در آغوشش؛ در ضربانش؛ گرمای وجودش... زیر لب برای خدایم نجوا کردم: _ممنونم که در قصهٔ من، علی را همسفرم کردی! ممنونم که یه نفری که اسم مولام رو وام گرفته، با من همراه شده و من غرق در وجودش هستم! ممنونم مهربونم... آوای خوش مردانه‌اش در فاصلهٔ میانمان پیچید. _حلما خانم، عزیزم... بهتری؟ لب‌هایم را برچید و از او فاصله گرفتم. چشم‌هایم با تاریکی عادت کرده و صورت علی را محو می‌دیدم‌. موهای سیاهش پیچ خورده و روی پیشانی‌اش نشسته بود. چشمان خمار و خواب‌آلودش، بیشتر از پیش برایم دلبری می‌کرد. لب‌هایم را برچیدم و به علی خیره شدم. کودکانه سر تکان داده و گفتم: _اوهوم‌. خندید؛ خسته و دلربا. دست به پیشانی‌ام کشید. چتری‌های وروجکم را عقب راند. _پس خانم کوچولو بخوابیم دیگه؟! باز هم لب برچیده و اوهومی کردم. علی نزدیکم آمد. ناگهان پلک‌هایم بسته شده و پشت آنها، نبض گرفت... لب‌های داغ علی، روی چشم‌هایم نشسته و برایم ضربان می‌زد. فاصله گرفت. حس می‌کردم پلک‌هایم سنگین شده‌... زیر پلکم را دست کشید. خیسی به جا مانده از اشک را گرفت. _شیرینی‌های زندگی‌ من‌و دیگه با اشک شورشون نکن! این عسلی‌ها، قند و نبات زندگی‌ِ منن! لبخندم لو رفت. تبسم علی میان ته‌‌ریشش، حسابی حلما کشش کرده بود‌‌. صدای زنگ موبایل علی، میان عاشقانه‌ هایمان شکاف انداخت. خم شد و از روی پاتختی، گوشی‌اش را برداشت. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" _بله؟ صدای تیز زنانه‌ای از پشت خط به گوشم خورد. _آقای دکتر یه بیمار اوژانسی اوردن... علی از تخت پایین پرید و گوشی را بین کتف و گوشش گرفت و از رخت‌آویز لباسش را برداشت‌. تند تند هم داشت به خانم پشت گوشی می‌گفت که: _باشه باشه، الان میام. دکتر ابراهیمی نیس؟ باشه الان خودم رو می‌رسونم. دمغ شدم. پاهایم را ضرب‌دری در شکمم جمع کردم و به حرکات شتاب زدهٔ علی خیره شدم. علی شلخته، دگمه‌های پیراهنش را بست. از روی تخت بلند شدم و مقابلش ایستادم. آرام شروع به بستن و مرتب کردن دکمه‌هایش کردم. _دیره حلما بیخیال! آرام بودم، نمی‌دانم چرا‌. _تموم شد. همسر من باید همیشه آراسته باشه. حالا برو... روی پیشانی‌ام را سریع بوسید و از اتاق بیرون رفت. خداحافظ را پشت سرش گفتم، گرچه به گوشش نرسید. •♡• خیره به دهان پونه بودم. کلافه رویش را برگرداند. نگاهش را به دیوار داد. _خوردیم بس که نگام کردی! انگشتانم را درهم قفل کردم و پونه را نگاه. _خب نظرت رو بگو دیگه! چشم‌هایش را برایم درشت کرد. _آخه در مورد آدمی که کلا یه ربع توی تولد شوهرت دیدم چه نظری بدم؟ بعدشم... چشم گرفت. صدایش نم برداشت. _اون رضا که مثلاً مذهبی بود و عاشقم بود قبول نکرد. این‌که دیگه هر دم یه حوری ویار می‌کنه! خنده‌ای کردم و روی دستش زدم. نفسی گرفتم. _منم از این آقا آرمان مطمئن نیستم، برای همین نمی‌تونم زیاد پا پیچت بشم برای نظر دادن. ولی دقیقا چون رنگ و ورانگ زن دیده، به سمت تو گرایش پیدا کرده‌. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ عسلی" ابرو بالا انداخت. _اونوقت چرا؟ _چون یه همسری می‌خواد که باهاش این شکلی باشه! کف دستم را نشانش دادم. _صاف و تک رنگ! همسری که عاشقانه‌هاش بکر و تازه باشه... بینی‌اش را چین داد. _خودش بکر و تازه هست که هوس کرده من زنش بشم؟ نکنه چون ناقص شدم خیال کرده می‌تونی این مدلی هم امتحان کنه؟ وحشت زده دستم را مقابلش گرفت. _نه نه! صبر کن پونه چقدر تند میری! دستش را در هوا پرت کرد و صورتش را برگرداند. _به هر حال، هر توجیه و دلیلی هم که بیاری من راضی نیستم! جوابمم منفیه... لب‌هایم آویزان شد. همان لحظه گوشی‌ام زنگ‌ خورد. علی بود! آیکون رابا هیجان کشیده و پر انرژی سلام دادم. _سلام عزیزم...خسته نباشی! صوت خسته و مردانه‌اش، دلم را ریش کرد. _سلام بانو! خسته؟ بگو له! دارم میمیرم حلما! _خدا نکنه آقایی، کی میای؟ می‌خوام براتون چای دم کنم با گل‌محمدی و گاوزبون. خستگی‌تون در بره تاج سرم! بشاش و بامزه گفت: _همین الان خوبه؟ سمت پونه برگشتم. _من که از خدامه زودتر روی ماهت رو ببینم! صورت پونه جمع شد و برایم عق زد. شکلکی برایش درآوردم که صدای علی حواسم را جمع کرد. _گوشت با منه خانم؟ _جان ببخشید، پیش این تحفه بودم. _تحفه؟ _آره پونه رو میگم. _آها، گفتی بهش؟ نیم‌نگاهی به پونه انداختم. _آره ولی قبول نکرد. _فکر می‌کردم. این آرمان خوش‌اشتهاس! آخه تو رو چه به اون. میگم حلما... کشیده و ملوس گفتم: _جانِ حلما؟ _ساعت چند بیکاری؟ _اگه برای شماست که همیشه بی‌کارم! خنده‌ای کرد؛ خسته و دلنواز. _ممنونم! برای آزمایش‌ میگم. دلم هری ریخت. وا رفتم و تحلیل. _آزمایش...؟ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" لیوان یک‌بار مصرفی را پر آب کردم و قدم‌زنان سمتش رفتم. ضعیف و نحیف شده بود. خم شدم و جلوی پایش زانو زدم. _حلما جان...حلما خانم. بیا آب بخور بذار حالت جا بیاد. سر بلند کرد. دستانش را دراز کرد و دور لیوان قلاب. _ممنونم. کنارش نشستم و بهش خیره شدم. دستان ظریفش می‌لرزید. _خوبی؟ لیوان را پایین آورد و آرام لب‌هایش را تکان داد. _می‌ترسم. _از چی؟ دستانش را در هم قلاب کرد. _همه چی! امروز که آزمایش‌ها رو دادم، احساس کردم زیر پام خالی شد‌. کمی بهش نزدیک‌تر شدم. بیمارستان شلوغ بود. فقط توانستم دستم را دراز کرده و انگشتان یخ زده‌اش را در دست بگیرم. _ترست منطقیه! ولی تا وقتی ما هستیم چرا می‌ترسی؟ ملتمس به من خیره شد. _یعنی تا آخرش پیشم می‌مونی؟ سرم را برای تایید تکان دادم. _مطمئن باش! _علی... از حلما فاصله گرفتم و سمت صدا برگشتم. آرمان یک دستش را به چهارچوب زده و به ما خیره شده بود. ایستادم مقابلش. _بله؟ صدایش را پایین آورد و آرام پچ زد. _گفتی بهش؟ حرف زد؟ عاقل اندر سفیه نگاهش کردم. یعنی وقت نشناس‌تر از آرمان وجود نداشت! من داشتم حلما را برای عمل آرام می‌کردم آقا به فکر عشق مبهم خودش بود... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" با دندان‌های کلید شده گفتم: _آرمان واقعا خیلی بی‌خودی! چشم‌هایش گرد شد. _چته؟ چرا گاز می‌گیری؟ لبم را گزیدم. _درست حرف بزن. _من که حرفی نزده بودم. تو یه دفعه گارد گرفتی. _تو می‌بینی الان تو چه وضعی‌م؟ بعد می‌پرسی گفتی یا نگفتی! دست را در هوا پرت کرد و لحنش را کشید. _خب حالا توام. حالا انگ... صدای حلما، حرفش را برید. روی پا ایستاده و کنارم قرار گرفته بود. چشمش به زمین بود و حرفش رو به آرمان... _سلام، آقا آرمان جواب پونه منفی هست، دلایلش هم کاملا منطقیه. یه بار توی رابطهٔ عشق و عاشقی ضربه خورده برای سری دوم دیگه نمی‌تونه اعتماد کنه! نیم‌نگاهی به آرمان انداخت و محتاط گفت: _اونم به شمایی که... ابروی آرمان بالا رفت. _که چی؟ حلما چادرش را جمع کرد و سرش را بیشتر پایین انداخت. _شمایی که قبل از ازدواج‌تون کلی با خانم‌های دیگه گشتین. حق بدین که جوابش منفی باشه و نخوادتون. آرمان نگاه میان من و حلما دواند. _واقعا که! ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم! اون اگه نظرشم مثبت بشه شما ها رأی‌ش رو می‌زنید... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" حلما به رفتن آرمان خیره شد. _بد گفتم؟! شانه‌ای بالا انداختم و از بالا بهش نگاه کردم. _خودت چی فکر می‌کنی؟ _پوف، بیخیال. دست انداختم دور شانه‌اش. _بریم این اطراف چنتا کارت عروسی داره‌. بریم؟ بی‌حال نگاهم کرد و دلم را خون. _الان؟ _آره دیگه! جون علی نه نیار. دو هفته دیگه عروسی‌مونه. پوزخندی زد. _البته اگه من زنده بمونم. فشاری به شانه‌اش آوردم و دندان ساییدم. _برای چی نباید زنده باشی؟ حلما اینجوری حرف نزن اعصابم بهم می‌ریزه... نیمچه لبخندی زد. _واقعیت تلخه علی. کلافه دست در موهایم کردم. _جواب آزمایش‌ها و کارای قبل از عمل، بعد از عروسی میاد. یعنی بعد از عروسی تو با خیال راحت میری عمل می‌کنی و صحیح و سالم برمیگردی پیش ما. لبخند عجیبی زد و بازویم را کشید. _بیخیال بریم کارت عروسی انتخاب کنیم. •♡• چایم را آرام می‌نوشیدم. حلما متفکر به برگه خیره شده بود. ناگهان دستش را بهم زد و آهانی گفت. _خانم ربّانی رو هم آقا بانو دعوت کنیم. مامان عاطی‌ پیشانی‌اش چین خورد. _اون دیگه برای چی؟ عروسی تک پسرش که دعوتمون نکرده بود. حلما به دستش زد. _ اِ مامان، خانم خوبیه! حالا نتونسته یا نخواسته به هر دلیلی من می‌خوام توی عروسی‌م باشه. _بی‌خود، مهمونا زیاد میشن. حلما کودکانه لج گرفت. _مامان بذار بیان. بابا همسایه محل قبلی‌مون رو دعوت کردیم دیگه اینکه... مامان عاطی خواست دوباره با نظر حلما مخالفت کند که آقا مجتبی میانجی‌گری کرد. _خانم، عروسی خودشه بذار مهموناش رو خودش بگه. _شما کلاً طرف دخترتون رو بگیر. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاه‌ِ حلما" لیوان خالی‌ام را روی میز گذاشتم. _حلما‌جان...مامانت داره ناراحت میشه. حالا ایشون نباشه چی میشه؟ لب‌هایش را آویزان کرد و ناراحت به اسم ربّانی نگاه. _آخه معلم دبیرستانم بود. تازه یه مدتم همکارم بوده... مامان عاطی نیم‌نگاهی به حلما انداخت و بعد رک گفت: _یه مدتم پسرش خواستگارت بوده! ابروهایم درهم پیچید. برای درستی حرف مامان به حلما خیره شدم. _آره؟! مظلوم تیله‌هایش را به من داد. _اوهوم. اخمم غلیظ‌تر شد. _خطش بزن، یکی دیگه رو بنویس. خودکارش را روی برگه کوبید‌. _علی!! دست به سینه، تکیه‌ام را به مبل دادم. _خط بزنش. حلما با حرص نفسش را بیرون داد و چند باره روی اسم ربّانی خط کشید. مامان لبخند پیروزمندانه‌ای زد. آقا مجتبی متأسف خیره شد و سرش را به مبل تکیه داد. _علی‌آقا، شما مهموناتون رو نوشتین؟ پیشانی‌ام را خاراندم. _راستش مامان، قرار بود مامانم و سوگند بنویسن. _چند نفر می‌خواین دعوت کنید؟ شانه‌ای بالا انداختم. _والا نمیدونم مامان عاطی. صدای زنگ در بلند شد. حلما زودتر از همه از جا برخاست و سمت در رفت. از چشمی در بیرون را نگاه کرد. _ اِ غریبه‌ان. از روی مبل بلند شدم و به طرفش رفتم. _کی‌ان؟ برگشت سمتم و شانه‌ای بالا انداخت. _نمیدونم. یه پیرزن و یه مرد جوون. بازویش را گرفتم و عقب کشیدمش. _تو بیا اینور من جواب میدم. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" پشت در ایستادم، علی در را باز کرد. _سلام بفرمایید. _منزل خانم احسانی؟ فامیلی مامان بود. علی برگشت طرفم که پلک بستم. دوباره برگشت طرف آن دو. _بله بفرمایید. صدای پیرزنی با صلابت آمد. _برو اونور... در کمی عقب جلو شد و علی معترض گفت: _کجا خانم سرتو انداختی پایین. اصلا بگو کی هستی که راهت بدم... _قرار نیس از تو به خاطر ورودم به این خونه اجازه بگیرم. کیان... ناگهان علی داد زد. _حداقل وایسا روسری سرشون کنن! آرام طرف مبل خزیدم و روسری و چادر مشکی‌ام را روی سر انداختم. مامان هم روسری‌اش را سرش کرد. علی طرف ما برگشت و با دیدن حجاب ما دستش را از جلوی در برداشت. کنجکاو چشمم را به در دوختم و نزدیک رفتم. پیرزن خوش‌پوش و با صلابت؛ عصا زنان داخل آمد. چیزی به نظرم در صورتش آشنا بود. یک کپی از اطرافیانم. کی بود؟ چرا انقدر به چشمم آشنا می‌آمد. قفل زبان مامان باز شد و لب‌هایش برای اسمی چرخید. _مامان... حس کردم بهم جریان برق وصل کردند. لرزیدم و ضربانم روی هزار رفت. مامان؟! مادربزرگ؟! دروغ؟! این زن الان باید در بهشت سکینه"س" صد کفن پوسانده باشد... پس چطور اینجاست؟ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" صدای برخورد عصایش با پارکت‌های خانه، میان سکوت‌ جمع می‌چرخید و به گوش‌ها می‌رسید... پشت سرش پسر جوانی چهارشانه با نگاهی خریدارانه به من خیره شده بود. دستم در پنجه‌های کسی فشرده شد. سر که بلند کردم با صورت در حال انفجار و سرخ علی رو به رو شدم... رگ گردن و پیشانی‌اش بیرون زده و توی ذوق می‌زد. عرق‌های درشت روی گره پیشانی‌اش نشسته بود. فکش زیر فشار دندان‌هایش در حال خورد شدن بود.... هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی از علی بترسم! ولی الآن... واقعا از علی می‌ترسیدم! از این انبار باروت هر کاری بگویی بر می‌آمد. _به خاطر اینجا، به خانواده‌ت پشت کردی؟ به مادرت؟ پوزخندش، سوهان اعصابم شد. نمایشی روی مبل‌ها دست کشید و نچ نچ کرد. سر بلند کرد و با تحقیر به مامان خیره شد. _عجب قصری برای خودت ساختی! گردن کشید و به برگه‌های خیره شد. پوزخندش غلیظ‌تر شد. سرش را برگرداند و زل در چشم‌های من... تا مغز و استخوانم را سوزاند با آن نگاه خیره و پر از حرفش... آن همه نفرت و کینه از کجا می‌آمد؟ _قرار نبوده من خبر داشته باشم که عروسی نوه‌ام هست نه؟! بعد نیشخندی زد. خودش را نشانه رفت و بعد مامان و بابا را... _آهان...یادم رفت. من که مادربزرگش نیستم همونطور که... _مامان! بسه دیگه. پیشانی‌ پر از چروکش را به اخمی مهمان کرد. _به حقیقت رسید، رو ترش کردی؟ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ عسلی" جلو آمد‌، خیلی جلو. عینک کائوچویش روی بینی‌ عقابی‌اش مانده بود. با چشم‌هایش ارزیابی‌ام‌ کرد. دورم چرخید و بعد ایستاد. عصایش را زمین زد. مامان دستانش را بهم فشار می‌داد. بابا نگران نگاه می‌کرد. بوی سونامی به مشامم می‌رسید. حقیقت چی بود که چشمان مامان را انقدر هراسان کرده بود؟ ناگهان پیرزن نزدیکم شد. ترسیده خودم را عقب کشیدم. فیلم آنابل نگاه می‌کردم انقدر هیجان و ترس نداشتم که اینجا و این لحظه دارم! رو کرد به مامانم. _خیلی شبیه زینب شده... می‌شناسیش که. زن لطیف رو میگم. مامان دندان سایید. دلنگران به من خیره شد بود. حس می‌کردم این راز سر به مهر منم! با انگشت شصت من را نشان داد. با لحن مرموزی گفت: _بهش گفتی؟ گفتی که... مامان با گامی بلند به طرف زن آمد. _بسه دیگه... این آتیش رو نمی‌خوای یه جا خاموش کنی؟ همیشه باید شعله‌ور نگه‌ش داری؟ اون قلبش ضعیفه! داغش می‌مونه به دلم... مامان مقتدرم؛ ضعیف شد... خاضع شد... ملتمس شد... _التماست می‌کنم! آرامش زندگی‌م رو نابود نکن! حلما رو ازم نگیر... ابرو بالا انداخت. چشم‌هایش درخشید. برق زد. از دیدن شکستن مامان کیف کرده بود. _پس اسمش رو حلما گذاشتی؟ مامان به دستان پیرزن چنگ زد. _مامان!! _ولی مامان و باباش...زهرا بیشتر دوست داشتند! وقتی این جمله‌اش را گفت، به من نگاه کرد. حس کردم زانو‌هایم تبر خورد. سست شدم و شکستم... به مبل چنگ زدم. یعنی چی که گفت مامان و بابام؟ پس این دوتا کی بودن؟ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" بالاخره بابا به حرف آمد. _بلورخانم؛ بسه! به اندازهٔ کافی اذیتمون نکردی؟ بازم می‌خوای شروع کنی؟ پیرزن خشمگین به بابا خیره شد. _از اولم باید می‌فهمیدم برای چی این دختره رو به فرزندی قبول کردین! می‌دونستین حاجی کل ثروتش رو برای این دختر به ارث گذاشته... مغزم سرم ترکید. روح از تنم جدا شد. یک میتِ بی‌جانِ بهت زده! دهانم باز و بسته می‌شد و تمنای هوا می‌کرد... علی با چشمان نگران به من خیره شده بود. پیرزن بی‌ملاحظه، یکی یکی حقیقت‌ها را روی می‌کرد. من دختر لطیف و زینب بودم. عمهٔ مهربانم بعد از فوت آنها من را به فرزندی قبول کرده بود. من...من... من بچهٔ عاطفه و مجتبی نبودم! بیست و پنج سال دروغ!! نفسم نمی‌آمد. گیر کرده بود لعنتی! با مشت به گلویم کوبیدم. عاطفه و آن پیرزن مقابل چشم‌هایم کج و مأوج می‌شدند. صداها دور و نزدیک می‌شدند. مرد جوان پوزخند می‌زد. مامان التماس می‌کرد. بابا فریاد می‌زد و پیرزن فتنه ساز؛ با لبخندی سرخوش به ویرانه‌ها نگاه می‌کرد. و اما علی‌م! علیِ من کو؟ تکیه‌گاه روز‌های سختم کو؟ خواستم بچرخم و در زلالی دریایش غرق شوم و بشنوم که یک مشت دروغ و دغل شنیده‌ام که... پنجه‌هایم شل شد و تنها تکیه‌گاه این ستون سست از زیر دستم در رفت و من سقوط کردم... صدایش، گرمای تنش... _حلمای من! عسل خانمم! عزیزم... دستانش را دور تنم حلقه کرد و نگذاشت روی زمین بیفتم. باهم روی زمین سرخوردیم و او تن بی‌جان و محتضرم را در آغوش کشیده بود. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" نفسم در نمی‌آمد. دیدم تار شده بود و التماس‌های علی در گوشم بود‌. علی من را از خودش جدا کرد و به مبل تکیه داد. با قدم‌های بلند و صورتی سرخ سمت آن پسر جوان یورش بود‌. جیغم در گلو خفه شد و چشم‌هایم از حدقه بیرون زد. علی با پسری که نامش کیان بود، دست به یقه شد. _زود از اینجا گورتون رو گم کنید تا خودم ننداختم‌تون بیرون! به تخته سینهٔ مرد کوبید و حرفش را رو به پیرزن زد. _الان دلتون خنک شد؟ برای یه قرون دو هزار دارین جونش رو می‌گیرین که چی؟ که انتقامتون رو گرفته باشین؟ شما آدمید؟ کیان علی را هل داد. _هی!! حرف دهنت رو بفهم... علی دستش را به معنی برو بابا برایش پراند. کیان طرفش حمله کرد‌. بالاخره جیغم راهش را پیدا کرد و از گلو خارج شد. علی تعادلش را از دست داد و زمین خورد. چهار دست و پا چرخیدم و از پشت مبل علی را دیدم. هین کشیدم. خونی غلیظ و قرمزی از پارگی روی پیشانی‌اش پایین می‌ریخت. مامان سریع سمت علی رفت و بابا دست پیرزن را گرفت و طرف در خروجی کشید. _بلور خانم دیگه حق ندارین به خونوادهٔ من نزدیک بشین! دست این قلچماق هم بگیر و ببر تا بیشتر از این شر درست نکرده!! پیرزن پوزخندی زد و به خانوادهٔ بهم ریخته‌یمان نگاه کرد‌. تیر خلاصی را وقتی زد که چشم‌هایش را به من دوخته بود. _تصادف مامان و بابا از عمد انجام شده بود! نمی‌آمد.... نفسم بین دنده‌هایم گیر کرده بود... چشمانم از کاسه‌اش بیرون زده و من به زمین و پارکت، چنگ می‌زدم تا هوایی به این ریهٔ بی‌ملاحظه‌ام وارد شود. ندیدم که چه شد و چطور آن پیرزن و مرد جوان پشت‌سرش از در خارج شدند. ندیدم که علی چطور سرپا شد و طرفم آمد. فقط دیدم که صورت نگران بالای سرم است و مشغول احیاء این قلب و ریهٔ مرده است. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" دوباره صدای تقهٔ در و صدای لرزان ماما... نه! او مادر من نیست... دوباره صدای لرزان عم...عمه آمد. _حلما جان، تروخدا در رو باز کن برات توضیح میدم عزیزم...حلما!! دلم با هر ضجه‌اش خراش برمی‌داشت. ریش می‌شد و خون می‌آمد... ولی؛ ولی‌‌... خودشان کاری کرده بودند که من نتوانم بیست و پنج سال زحمتی که برایم کشیدند و ببینم! دروغ! آن هم این همه سال؟! نه، این قابل بخشش نیست! صدای عمه قطع شد. نگران به علی گفت: _نکنه حالش بد شده جواب نمیده؟ یا خدا! محکم و کوبنده‌تر از قبل به در زد. پشت سر هم اسمم را صدا می‌زد. _حلما...حلما جان! در رو باز کن. حلما جان من در رو باز کن... صدایش تحلیل رفت. شنیدم که چیزی با زمین برخورد کرد. فکر کنم سرش را به در تکیه داده بود. یک در میان‌مان فاصله افتاد. یک در بلند و قطور!! یک در، به اندازهٔ تمام عمرم... _دیگه جونم برات ارزش نداره بی‌معرفت؟! حق داری! برات توضیح میدم. حلما...! تروخدا، مرگ من... دست روی گوشم گذاشتم. با دست دیگرم جلوی دهانم را گرفتم و هق‌هق و زاری‌ام را خفه کردم. نفس کم آورده بودم. باز دوباره ملتمس گفت: _حداقل...حداقل یه کاری بکن بفهمم حالت خوبه. چشم باز کردم. قطره اشکم سر خورد و از روی صورتم چکید. دستم را انداختم. آرام از زیر در بیرون فرستادم. لمس نرم و لطیف انگشتانش را احساس کردم. باز دلم بی‌قرارش شد. دوستش داشتم، قد تمام بیست و پنج سال مادرانگی‌هایش! دوستش داشتم، بابت تمام نوازش‌ها و آغوش‌های گرم و آرام‌بخشش! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ بی‌قرارِ علی" سکوت... سکوت... و باز هم سکوت... فقط سکوت بود و نوازش‌هایی که مادر بدلی‌ام روی ناخن‌هایم انجام می‌داد. لب از لب باز کرد. _این قضه برمیگرده به خیلی سال قبل! پدر من حاجی بازاری بود. ملاک بود، برو بیایی داشت‌. اون موقع پسر داشتن از نون شبم واجب‌تر بود‌. وقتی بعد از ازدواجش با مادر من فهمید مامانم دختر‌زاست تصمیم گرفت یه زن دیگه بگیره. نرفت غریبه بگیره... اومد و دوست مامان‌مو گرفت! انقد صمیمی بودن، ما بهش می‌گفتیم خاله! فکر کن! چند ماه بعد از ازدواجش، خاله‌م لطیف رو باردار شد. هی کشید. جوری که باز غمش من را هم آب کرد. اشک‌هایم پشت سر هم سُر می‌خوردند و پایین می‌ریختند که ادامه داد... _خاله‌م سر زا مرد. بزرگ کردن لطیف افتاد گردن مامانم. با اینکه تنها یادگاری دوستش بود، ولی به خاطر رفتارای بابام، از صدتا نامادری باهاش بدتر شده بود. این جریان تا بزرگ شدن لطیف هم بود. تا اینکه... مکثش طولانی شد. انگار که داشت دوباره صفحات خاطراتش را ورق می‌زد. _بابا به لطیف گفته بود باید پیشش توی حجره کار کنه، ولی لطیف مخالفت کرد. دوست داشت توی همون رشتهٔ خودش فعالیت کنه؛ ولی بابا می‌گفت تنها وارثش باید راهش رو ادامه بده... این شد اولین اختلاف و کدورت بین لطیف و بابا. سر ازدواجش با زینب، دیگه بابا خیلی عصبی شد. هرچی لطیف با احترام و با التماس می‌خواست بابا رو راضی کنه، بابا کوتاه نمی‌اومد... کلامش را قطع کرد. با نرمی پرسید: _حلما؟! هستی هنوز؟ می‌شنوی؟ به جای زبانم، فقط انگشتانم را زیر دستش تکان دادم. حس کردم لبخند زد؛ لبخندی محزون و غمگین. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" رشتهٔ کلام را در دست گرفت. رسید به اصل مطلب... _لطیف برای ازدواج با زینب از ارث محروم شد ولی راضی بود! می‌گفت زینب و نجابتش ارزش ول کردن مال و اموال رو داشت. من اون موقع تازه با مجتبی ازدواج کرده بودم و باردار بودم. یه...یه...گل‌ نرگسی رو باردار بودم که...تمام جونم بود. بغض، کلماتش را مقطع کرده بود. _به دنیا که اومد انگار دنیا رو بهم داده بودند، تا اینکه سرماخورد و ریه‌هاش عفونت کرد...گل‌ نرگسم پر پر شد! روزای اول توی شوک بودم...تا اینکه یه تلفن شد بهمون گفتن که‌‌‌...گفتن که... هق زد. این قسمت از خاطراتش را، خاکستر غم پاشیده بودند. _گفتن لطیف و زینب تصادف کردند. زینب بهشون شمارهٔ من‌و داده بود. با عجله رفتیم اونجا که...از داداشم و زنش یه بچه فقط برامون مونده بود. شیری که نشد نرگسم بخوره قسمت یتیم برادرم شده بود. از اون موقع شدی همه کسم! شدی پارهٔ تنم! شدی دخترم...حلما می‌شنوی؟ تو دخترمی! بچه‌می! من بهت شیر دادم! بزرگت کردم! هق می‌زد، هق می‌زدم! با اشک‌هایش، خون می‌باریدم! من امشب دوبار یتیم شدم... یک بار وقتی که فهمیدم عاطفه و مجتبی، پدر و مادرم نیستند... یک‌بار هم وقتی فهمیدم؛ پدر و مادر خودم مردن! سینه‌ام تنگ شده بود. جایی برای این قلب ورم کرده از غم نداشت. حالم بد بود... نوازش دستانش دیگر نبود. صدایش هم... از در کمک گرفتم، بلند شدم. من الان فقط به یک چیز نیاز داشتم! سینه‌های ستبرِ مَردم. من الان به گرمای آغوشِ علی... به پنجه‌های مردانه‌اش... نیاز داشتم!! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "هم‌سفرِ حلما" سر و کف پایم را به دیوار تکیه داده بودم. چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دادم. یک شهاب سنگ افتاده بود وسط برنامه‌ها و زندگی‌ام. با یادآوری آن پیرزن و مردکِ... دندان‌هایم را روی هم فشار دادم. دستان مشت شده‌ام و رگی که برجستگی‌اش، پوست گردنم را منبسط می‌کرد. صدای چرخیدن کلید و بعد لولای در، چشمانم را باز کرد و تکیه‌ام را از دیوار انداخت. راست ایستاده و نگاهم را به اتاق حلما دوختم. در نیم‌باز... درست می‌دیدم؟! در اتاقش را باز کرده بود؟ دهانم از حیرت باز ماند. چرخیدم تا آقامجتبی و مامان عاطی را صدا کنم که... _فقط..خودت. تا اتاقش پرواز کردم. در را باز تر کردم و داخل رفتم‌ و... خورد شدم با دیدن چهرهٔ پر از اشک حلما و چانه‌ای که می‌لرزید. غرورم، مردانگی‌ام؛ عشق و محبتتم؛ قلبم... با دیدن این حالش شکست، خورد شد و تکه تکه... موهای خرمایی‌اش، به صورت خیسش چسبیده بود. تیله‌های عسلی‌اش در دریایی از خون شناور بود... اراده‌ام را از دست دادم. جلوتر رفتم و تن نحیف و لرزانش را به آغوش کشیدم. حلمایم منتظر همین کار بود انگار... دستانش به پیراهنم دخیل بست‌. پنجه‌هایش مشت شد، اشک بود که می‌بارید و پیراهنم را نمناک می‌کرد. سرش در گودی گردنم فرو رفته و هق هق گریه‌اش در سینهٔ ستبرم خفه می‌شد. این دخترک بی‌قرار؛ همان دلبرِ عسلی من بود؟! اصلا و ابدا! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "هم‌سفرِ حلما" حصارم را به دورش تنگ‌تر کردم. او در محدودهٔ امن من بود! ضربان قلبش آرام گرفته‌ بود. هق‌هقش شده بود سکسکه‌ای ریز... هر چند لحظه یک‌بار در آغوشم تکانی می‌خورد. پنجه‌هایم را در آبشار خرمایی‌اش کشیدم. نوازشی آرام و پر مهر..‌. لب‌هایش بالاخره باز شد؛ پر بغض! _رو سر بچه یتیم دست کشیدن چه حسی داره؟ رگ دستم گرفت. خشک شد و از کار ایستاد. تازه سفرهٔ دلش باز شده بود. ناگفته‌هایی که جانش را می‌گرفت. _می‌بینی؟ بیست و پنج سال بهم دروغ گفتن! بیست و پنج سال بهم...بهم کلک زدن! من امشب دوبار یتیم شدم علی؛ دوبار مامان و بابام رو از دست دادم. علی من نمی‌کشم! چانهٔ خودم از ضجه‌هایش لرزید. اشکالی داشت، اشکی از گوشهٔ چشمم بغلتد و گونه‌هایم را خیس کند؟! چه کسی گفته مرد‌ها نباید گریه کنند؟ اتفاقا مرد وقتی گریه می‌کند که دیگر راهی جز آن نداشته باشد! وقتی گریه می‌کند که مقابل چشمش، عزیزش در حال پر پر شدن باشد... علی"ع" وقتی زهرایش"س" را غسل داد، هق‌هق کرد! من با چشم‌های خودم دارم، دست و پا زدن عزیزم را می‌بینم؛ می‌سوزم و خاکستر می‌شوم. کمرش را نوازش کردم و به سمت تخت هدایت. روی آن نشاندمش. پاهایش را دراز کردم و چینیِ شکسته‌ام را روی تخت خواباندم. پتو را رویش کشیدم. چشمان حلما به سقف خیره بود و اشک‌هایش از گوشهٔ چشم، جوشان. لب‌هایش‌ هنوز می‌لرزید. انگشت اشاره‌ام را خم کردم و روی گونه و پیشانی‌اش را با پشت انگشتم نوازش کردم. طره‌ای از موهایش را عقب فرستادم. کار من الآن فقط آرام کردن حلما بود و بست. کوک کردن، دل ناکوک و بیمارش! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻