🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part151
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
لیوان یکبار مصرفی را پر آب کردم و قدمزنان سمتش رفتم. ضعیف و نحیف شده بود.
خم شدم و جلوی پایش زانو زدم.
_حلما جان...حلما خانم. بیا آب بخور بذار حالت جا بیاد.
سر بلند کرد.
دستانش را دراز کرد و دور لیوان قلاب.
_ممنونم.
کنارش نشستم و بهش خیره شدم.
دستان ظریفش میلرزید.
_خوبی؟
لیوان را پایین آورد و آرام لبهایش را تکان داد.
_میترسم.
_از چی؟
دستانش را در هم قلاب کرد.
_همه چی!
امروز که آزمایشها رو دادم، احساس کردم زیر پام خالی شد.
کمی بهش نزدیکتر شدم.
بیمارستان شلوغ بود. فقط توانستم دستم را دراز کرده و انگشتان یخ زدهاش را در دست بگیرم.
_ترست منطقیه!
ولی تا وقتی ما هستیم چرا میترسی؟
ملتمس به من خیره شد.
_یعنی تا آخرش پیشم میمونی؟
سرم را برای تایید تکان دادم.
_مطمئن باش!
_علی...
از حلما فاصله گرفتم و سمت صدا برگشتم.
آرمان یک دستش را به چهارچوب زده و به ما خیره شده بود.
ایستادم مقابلش.
_بله؟
صدایش را پایین آورد و آرام پچ زد.
_گفتی بهش؟
حرف زد؟
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم.
یعنی وقت نشناستر از آرمان وجود نداشت!
من داشتم حلما را برای عمل آرام میکردم آقا به فکر عشق مبهم خودش بود...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻