🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part144
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
نگاهم دنبال سوگند کشیده شد.
رفتارهایش عجیب و هول زده بود. سطل ماست را به جای کاسهاش سر سفره میگذاشت.
عجیب به حرکاتش نگاه میکردم که آخر با یک بهانهٔ الکی از زیر کار در رفت و وارد اتاقش شد.
فکرم درگیر بود، بابا دست هایش را شست و بالای میز نشست.
_طاهره خانم دستتون درد نکنه چه سفرهٔ رنگینی!
مامان طاهره با پایین دامنش دستانش را خشک کرد.
_خواهش میکنم، چیز قابل داری نیست.
حلما جان، میری سوگندم صدا کنی؟
تیلههایم روی مامان طاهره نشست.
پلکهایش را روی هم انداخت. فکر کنم گفت که بروم و از حال سوگند سر در بیاورم.
_چشم.
لبخندش شکفت؛
چشمانش غرق قدردانی شد.
از میز و اعضایش دور شدم و سمت اتاق سوگند رفتم. در اتاقش نیمباز بود و خودش بغ کرده سر تخت.
تقهای به در زدم و بیاجازه وارد شدم.
_چیشده ملکهٔ شاه پریون ناراحته؟
تیلههای آبیاش لحظهای روی من نشست و بعد برگشت.
توی خودش جمعتر شد.
_هیچی.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻