eitaa logo
سلام بر آل یاسین
22.9هزار دنبال‌کننده
838 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دخترک عسلی" متحیر نگاهش کردم. _اینارو نمی‌دونستم من. همشون راسته؟ یک‌جوری نگاهم کرد که جوابم را گرفتم. ناگهان تصویر چشم‌هایش عوض شد. شده بود به دلگیری، تابلویی از غروب دریا... حسرت زده لب‌هایش را جنباند. _قدر عشق و محبت علی رو بدون. پنج ساله دارم برای یه نگاه محبت‌آمیز دیگه ازش؛ دست و پا می‌زنم! خوشحالم برادرم کنارت می‌خنده، خوشحالم کنارت آرومه! فقط از این می‌سوزم که به عنوان یه دختر همهٔ اینا رو داشتم و بهشون پشت‌پا زدم. دستش را نرم گرفتم. _ولی علی هنوزم دوستت دارم. تو تنها خواهرشی... لبخند پر دردی زد. _اگه برای دلخوشی من گفتی ممنون! ولی واقعیت چیزی عکس اینه‌‌‌... اگرم هنوز علی دوستم داشته باشه با کاری که من کردم چیزی مثل قبل برنمی‌گرده. سرم را تکان دادم. _درسته چیزی مثل قبل نمیشه؛ چون نه تو سوگند قبلی هستی نه علی. باید با همین علی و سوگندی که الان هستید دوباره بهم جوش بخورید. خسته خندید. _این روحیه و امیدت رو دوست دارم. چند لحظه‌ای سکوت شد. چراغ گوشی‌ام روشن و خاموش شد. وسوسه شده بودم که پیام را باز کنم. این حس به من غلبه کرد. پیام را باز کرده و وارد کانال شدم که ای‌کاش نمی‌شدم...! فیلم دانلود شد و صحنه‌ بالا آمد... کربلای مجسم بود! یکی با قساوت تمام روی سینهٔ بر.هنهٔ پسر جوانی می‌پرید! یکی دیگر پای آن را گرفته و می‌کشید... این قوم وحوش ایرانی بودند؟! حس کردم، تیری در قلبم فرو رفت. نفسم بالا نمی‌آمد. قفسهٔ سینه‌ام می‌سوخت. حس از اندام‌های بدنم رفته و گوشی از دستم افتاد. انگشتانم روی سمت چپ س.ینه‌ام چنگ خورد. همان‌ جایی که قلب رو به احتضارم نشسته بود... لب‌هایم بهم می‌خورد و چشم‌هایم از درد روی هم افتاده بود. به رو تختی چنگ زدم... صدای پرسشی سوگند آمد. _حلما... من را سمت خورد چرخاند و با پلکم نیم‌باز شد. سوگند وحشت زده هین کشید و به صورتش زد. سمت در بلند داد زد: _علی!!!!! صدای دویدن پاهای کسی و بعد چهرهٔ آشفتهٔ مردم... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "صاحب‌چشم‌های‌دریایی" چشم‌هایم روی صورت رنگ پریده‌اش میخ شده بود. دیدنش در لباس بیمارستان و این تخت سفید، قلبم را خراش می‌داد. پشت دستش را لمس کردم‌. سوزن سِرم، بی‌رحمانه پوست نازکش را دریده بود. انگشتم را روی چسب سِرم گذاشتم. کمی خون خشک شده کنارش نشسته بود. مأیوس به پلک‌های افتاده‌اش خیره شدم. هیچ حرکتی نبود؛ هیچی! حتی محض دل‌خوشیِ من، پلک‌هایش نمی‌لرزید. ناامید پیشانی‌ام را به دستش تکیه دادم‌. دلم می‌خواست کمی اشک بریزم... چرا این‌کار را برای ما مرد‌ها قدغن کردند؟ بیچاره حلما که به من تکیه داده بود! نمی‌دانست در برابر مریضی و ناراحتی‌اش، مثل پسربچه‌ای شکننده و بی‌پناه هستم! تقه‌ای به در زده شد. آقامجتبی با لیوان آبی داخل آمد‌. قدم‌هایش آرام بود، انگار کوهی رو دوشش سنگینی می‌کرد... لیوان را به طرفم گرفت. نگاهش به حلما بود و دستش سمت من. _بخور بذار حالت جا بیاد. تیله‌هایم روی آقامجتبی افتاد. لیوان در دستانش معطل بود‌. دست دراز کردم و لیوان را با تشکری ریز، گرفتم. لیوان را به لب‌هایم چسباندم. خنکایش روحم را تازه کرد. لیوان را پایین آوردم؛ عجیب نبود اگر نمی‌توانستم به خاطر بغضی که در گلویم است، باقی آب را بخورم. _حرف دکتر احمدی همونیه که شنیدی. راه دیگه‌ایم برای حلما نیست. لب‌هایم لرزید. فضای دهانم خشک شد. پس آن آب‌ها کجا رفت؟ بزاقم را قورت دادم. _توی لیست پیوند رفته؟ _اوهوم. مکث کردم. _مامان میدونه؟ میلهٔ تخت را فشرد‌. _امروز بهش میگم. _خود حلما چی؟ _نه! استرس براش زهره. صدایش گرفته شد. _نمیدونم کی مورد برای پیوند پیدا بشه، شرایط حلما حاده! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "صاحب‌چشم‌های‌آبی" دست حلما را بیشتر فشردم. وقتی سوگند با هول و هراس صدایم زد؛ دلم گواه بد. وقتی رسیدم و حلما را در آن حال دیدم، خودم جان دادم و دوباره جان گرفتم! با ترس و وحشت، سرش را به بغ.ل کردم. التماسش می‌کردم چشم‌هایش را باز کند‌. حلمایم نامهربان شده بود! به التماس‌هایم گوش نمی‌داد... سرم را تکان دادم. زنده‌ کردن دوبارهٔ آن لحظات، حال الآنم را خرابتر می‌کرد. آقا مجتبی، دست به شانه‌ام زد و فشرد. _قوی باش! الآن حلما بیشتر از همیشه بهت نیاز داره. توی دلم گفتم: "کجا کاری دکتر؟ من به دخترت الان محتاج‌ترم!" دستش سُر خورد و افتاد. چرخید طرف در و از اتاق خارج شد. در تمنای یک لرزش پلک‌های حلما؛ باز میخ به صورت او خیره شدم. _بی‌معرفت، دو روزه باهام حرف نزدی. نمی‌خوای یکم مارو مهمون اون عسلی‌هات بکنی؟ دلت میاد اینجوری اینجا آب بشم؟ تو که بی‌رحم نبودی حلما! سرم را به طرف سقف گرفتم. جایی که می‌دانستم آن نویسندهٔ عاشقانه‌های من و حلما، نشسته‌ است. _خدایا تورو به عصمت زهرای اطهر قسمت میدم، حلمای من‌و سالم و سلامت بهم برگردون! خدایا تو که به عشق و نجابت فاطمه دوعالم رو خلق کردی... حس کردم، جسمی گرم و لطیف در پنجه‌ام تکان خورد. چشم‌های ناباورم روی حلما نشست. دستان مینیاتور‌ی‌اش تکان خورد و پلک‌هایش هم. لبخند در لب‌هایم حل شد. از عمق جان صدایش زدم. با قلبم؛ با ضربانم... _حلمای من! عزیزم‌... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "صاحب‌ِتیله‌های‌ِآبی" چشم‌هایش گیج گشت. دنبال منبع صدا می‌گشت. دوباره خواندمش. _حلما خانم؟! سرش چرخید. چشمش به من افتاد. تیله‌هایش لرزید. زبان روی لب‌های خشکش کشید. _آ..ب. از جا جهیدم. دور خودم‌ چرخیدم. این پارچ آب لعنتی کجاست؟ آها، کنار میز بود... انقدر هول و هراس داشتم که پارچ به آن بزرگی را ندیدم! سمت میز رفته و پارچ را داخل لیوان خالی کردم. به طرفش رفتم. عطش روی لب‌هایش رد انداخته بود... لیوان را نزدیک بردم. نمی‌شد، زیادی تختش پایین بود. ناامید به تلاطم آب چشم دوخت. لیوان را روی میز گذاشتم و با حرکتی بالش زیر سرش را بلند کردم. دست زیر گردنش گذاشته و از تخت فاصله دادم. لیوان را نزدیک صورتش بردم. به لب‌های خشکیده‌اش چسباندم و کام خشکش را تَر کردم... چنان با ولع می‌نوشید که انگار تا حالا آب نخورده. لبهٔ تختش نشستم. درست پشت سرش... لیوان که خالی شد روی میز گذاشته و دستانم را دور تنش حلقه کردم. حالا نوبت من بود تا آرامش بگیرم! این دخترک رنگ پریده با آن‌ چشمان عسلی و لرزان؛ همان آرامش و قرار گم‌شدهٔ من بود... چانه‌ام را روی شانه‌اش گذاشتم. سر حلما بی‌حال روی شقیقه‌ام‌ افتاد. زیر گوشش آرام پچ زدم: _میدونستی من یه بار جون دادم و دوباره‌ جون گرفتم؟ دیدم که پلک‌هایش افتاد. خسته بود و بی‌حال... منم چشم بستم؛ هر دو به این آرامش نیاز داشتیم. _وقتی سوگند اونجوری صدام زد، وحشت کردم. حالم بد بود؛ وقتی‌ام‌ که تورو اونطور دیدم روح از تنم جدا شد... خدا هیچ‌کس رو با عزیزش امتحان نکنه! چانه‌اش لرزید. قطره اشکی پشت دستم چکید. _یعن..ی مادرشم...اون صحنه رو دیده؟ دستم را بالا برده رو به علامت سکوت، روی دهانش گذاشتم. _هیس... برات خوب نیس بهش فکر نکن! ناله زد و بغض کرد. _میشه؟! _برای منی که دوباره تورو از خدا گرفتم‌ میشه! به خودت رحم نمی‌کنی به دل بی‌صاحاب شدهٔ من رحم کن! ملتمس صدایم زد. _علی..‌.. حال دگرگونم دست خودم نبود؛ این حرف‌ها نه از زبانم، نه از مغزم، فرمان نمی‌گرفت... مستقیم از دلم می‌آمد! _جان علی؛ زندگی علی! حلما خواهش می‌کنم. حالت خوب نیس... هق زد‌. _نمیشه لعنتی! چهره‌اش از جلوی چشمم کنار نمی‌ره! ناگهان از روی تخت پایین پریدم. رو به رویش نشستم و دو طرف سرش را در دست گرفتم. پیشانی‌اش را مماس با پیشانی‌ خودم‌ کردم. حلقه اشکی در چشمم نقش بسته بود. چشمانم بین عسلی‌هایش دو دو می‌زد. _ببین! می‌بینی؟ دارم اشک میریزم لعنتی؛ دارم جون میدم حلما؛ تو رو سر جدت فراموش کن! حالت خوب نیس بفهم... لبش را داخل دهانش کشید. تقه‌ای به در خورد. از حلما فاصله‌ گرفتم. از گوشهٔ چشم دیدم اشکش سُر خورد و افتاد. عصبی دست در موهایم کردم. _بفرمایید. پرستار آرام داخل شد. _بهوش اومدن؟! نگاهم را سمت حلما کشیدم. چشم‌هایش باز بود، دستانش را تکان می‌داد... _بله. سمت در رفت و سریع گفت: _برم دکتر احمدی رو خبر کنم. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "صاحبِ‌تیله‌هایِ‌آبی" دستانش را در دست گرفته و آرام و محتاط، سمت اتاقش می‌بردم. مامان عاطفه، نگران به قدم‌های حلما و صورتش نگاه می‌کرد. از وقتی فهمیده بود حال حلما حاد است، بیشتر حساس شده بود. عروسک لجوجم، قرار بود سه چهار روزی را مهمان دوا و دکتر باشد؛ ولی با زبانش من و آقامجتبی را قانع کرد که در خانه سرحال‌تر است... دو راهی سختی بود؛ دعا کردن برای بهبودی حلما، مساوی شده بود با عزادار کردن یک خانواده. یکی باید از عزیزش می‌گذشت تا عزیزِ دیگری بماند! عاطفه‌خانم زیر بازوی حلما را گرفته و روی تخت نشاند. چهرهٔ حلما درهم شد. دست روی پایش گذاشته و مقابلش زانو زدم. توجهی نکردم مامان‌ و عاطفه‌خانم بالا سرم هستند یا نه؛ چشمان آقامجتبی روی من هست یا نه؛ تنها چیزی که تنها می‌کرد، چهرهٔ دردمند حلما بود... رو بهش توبیدم‌. _مگه تخت‌های اونجا میخ داشت که اومدی خونه! ببین آخ و اوخ‌ت دراومده. دیدم که مامان، دست عاطفه‌خانم را کشید و از اتاق بیرون برد. خلوت‌ کرده بودند تا من و حلما اختلاط کنیم.... حلما لبخند بی‌رنگی زد. مظلوم سرش را کج کرد‌. _می‌خواستم پیش آقاییمون باشم! توی این حال هم دست از دلبری برنمی‌داشت؛ دخترهٔ....لااله‌الا‌الله! لب‌هایم نافرمانم خندیدند. آرام تلنگری به بینی‌اش زدم. _چی رو دیگه می‌خوای فتح کنی؟ روی قلبم ضرب گرفتم. _این بی‌صاحاب شده، شش‌دونگ به نام توعه! چشمکی برایم زد و آرام خندید. _کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه... سر تکان دادم و آرام حلما را روی تخت خواباندم‌. گیره روسری‌اش را باز کردم‌. چادرش را از دورش برداشتم. رو لباس‌هایش حساس بود؛ پس شروع به تا زدن چادر و روسری‌اش کردم. _من برم از مامان آب بگیرم قرصت رو بخوری. سرش را جای زبانش تکان داد‌. شیطون گفتم: _زبونت‌و موش خورده؟ سرش را بالا انداخت و نوچی کرد. متأسف بهش خیره شدم و از اتاق بیرون زدم. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "صاحبِ‌تیله‌هایِ‌آبی" مامان عاطفه دست به سر گرفته و به نقطه‌ای دور خیره شده بود. آقا‌مجتبی داخل هال قدم‌رو می‌رفت. پایم را کج کردم طرف سوگند و مامان. خم شدم توی صورت‌شان. _مامان؛ اگه خسته‌این می‌خواین برسونمتون خونه؟ سرش را بلند کرد. نگرانی در چشمانش نِی‌نِی می‌زد. _نه عزیزم. دلنگرون حلمام، میمونم. چشمم چرخید طرف سوگند. توی فکر بود و تکیه‌اش را به بازوی مامان داده بود. _توهم می‌مونی؟ سرش را بلند کرد. عجیب شده بود... _آ..ره. سرم را تکان دادم و طرف آشپزخانه رفتم‌. لیوانی از آبچکان برداشته و پر از آب کردم. _قرص‌های حلما رو کجا گذاشتم؟ پیشانی‌ام را خاراندم. آقامجتبی داخل آشپزخانه آمد. _چیزی می‌خوای؟ _آره، قرصای حلما کوشن؟ به میز ناهارخوری اشاره کرد. _اونجاس. به پیشانی‌ام زدم. _گیج میزنم. _حقم داری. از آشپزخانه بیرون زدم و هال را رد کردم. داخل اتاق رفتم. چشمش به کنج دیوار بود. آفتاب ظهر، داخل اتاق پهن شده بود. لا به لای موهایش نشسته و بور‌ی‌شان را بیشتر به رخ می‌کشید.... طلایی شده بود و هم‌رنگ عسل. مژه‌هایش زیر تلالؤ خورشید، برق زده و می‌درخشید... نفسم رفت؛ فرشته‌ای کوچک در این اتاق بود و من از این همه زیبایی که خدا در جسم و روح این دختر گذاشته بود، حیرت‌زده و مبهوت بودم... جلو رفتم، کنارش روی تخت نشستم. دستم را در موهایش کردم. آرام نوازشش کردم. این رشته‌های طلائی را... لالهٔ گوشش را لمس کردم. _یعنی میشه؟ تیله‌هایش روی من افتاد. _چی؟ _اینکه هر روز دارم بیشتر از روز اول عاشقت میشم؟ لب‌هایش را کشید. لبخند زد. _نقطه اشتراکمون زیاده! چشم‌هایش گرم شد. اصلاً داغ شد... _منم هر روز بیشتر از قبل دوستت دارم. جوری که می‌ترسم یه روز از دستت بدم. قرص را از جلد آلومینیومی‌اش درآوردم. _فعلا که شما داری با عزرائیل یه قل دو قل بازی می‌کنی! خندید؛ مظلوم و نرم. داشتم آتش می‌گرفتم از دیدن این حلمای آرام. _فعلا که بیخ ریشت گیرم. قرص را با لیوان آب برداشته و نزدیک لب‌هایش بردم. آرام آن‌ها را از هم باز کرد. قرص را داخل دهانش انداختم. زیر سر و کمرش را گرفته و آب را به خوردش دادم. چشمانش برق زد و شیطون گفت: _خوبه‌ها... سوالی نگاهش کردم. _چی خوبه؟ خودش را یکم بالا کشید. _همه دورم می‌چرخن دیگه! داشتم کمبود محبت می‌گرفتم. الان هر چی بگم برام فراهم میشه. آرام به دستش زدم. _خُلی‌ها. چشمکی زد و با غرور گفت: _اگه نبودم که عاشق تو نمی‌شدم. چشمانم را درشت کردم. _بله بله؟! خودش را جمع کرد و بلند گفت: _بابا... آقامجتبی و مامان عاطفه سریع داخل اتاق آمدند. مامان جلو آمد. _جانم عزیزم. حلما شیطون به من نگاه کرد و با بغض گفت: _علی اذیتم میکنه. چشمانم گرد شد. صدایم بلند شد: _حلما؟! نشانم داد و گفت: _ببینید سرم داره داد می‌زنه‌. مامان عاطفه ناراحت نگاهم کرد. _علی آقا! بچه مریضه برای چی اینجوری می‌کنید. ماندم چه بگویم؛ با چشم‌هایم برای حلما خط و نشان کشیدم که لبخند دندان‌نمایی زد. زن گرفتیم ما... خدایا خودت رحم کن! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "صاحب‌ِ‌عسلی‌هایِ‌دلبر" قدم‌هایم را روی سرامیک‌های سفید بیمارستان گذاشتم. فضای بیمارستان و بوی الکلش را دوست نداشتم ولی حالا به عشق کسی آمده بودم که دنیایم را رنگین کرده بود. پیچ سالن را رد کردم‌ که علی را در هیبت جناب دکتر دیدم. جدی به رو به رویش خیره شده و سفارشاتی به پرستارها می‌کرد. ریز به صورت پرستارها خیره شدم. به‌به، دوتا جوان و یکی میان‌سال بود! لب‌هایم را غنچه کردم و با چشمانی باریک به علی خیره شدم. بیشتر که خیره شدم، دیدم علی، اصلاً به آنها نگاه نمی‌کند. چشم‌هایش را بند دیوار پشت آنها کرده بود. دلم برای این محجوب بودن مَردم؛ غنج رفت. زیر لب زمزمه کردم: _اگه نگاشون می‌کردی‌ها علی چشماتو از کاسه‌ش در می‌اوردم!! _با کی کار دارین خانم؟ هین کشیدم و ترسیده طرف صدا برگشتم. مردی با روپوش سفید و موهای بالا زده به من خیره شده بود‌. فاصله گرفتم و با اخم‌های درهم رو. _با آقای دکتر سعیدی کار دارم. پوزخندی زد و سرتا پایم را نگاه کرد‌. _اونوقت شما با دکتر چی‌کار دارین؟ تیز نگاهش کردم. _فکر نمی‌کنم، به شما ارتباطی داشته باشه! دهان باز کرد تا حرفی بزند که صدای علی، او را ساکت کرد. _چیشده آرمان؟ پسر آرمان نام، به من اشاره زد و با تمسخر گفت: _خانم میگه با تو کار داره. با اخم‌های غلیظی سمت علی برگشتم. چشمانش گرد شد. _حلما؟ اینجا چی‌کار می‌کنی؟ نیم‌نگاهی به آرمان انداختم. فکش در رفته بود از تعجب... با غرور سرم را سمت علی کج کردم. _سلام. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "صاحبِ‌عسلی‌های‌ِ‌دلبر" متعجب به من خیره شد. _اینجا چی‌کار می‌کنی؟ سرم را جلو بردم و آرام گفتم: _اول این رفیقت رو دَک بکن تا بگم! آرمان خودش را وسط انداخت‌. _دُکی زیرآبی میری؟! علی چشم ابرو آمد. _خانمم هست. دست را روی شانهٔ علی گذاشت و با لحن لاتی گفت: _میدونم داش؛ تو عرضهٔ چیز دیگه نداری! میگم چرا نگُفتی ترسیدی شیرینی بخوام؟ ابروهای علی چین خورد و کمی درهم شد. _بعداً حرف می‌زنیم. _این یعنی هِری دیگه؟! علی اخطار گونه صدایش زد. _آرمان!! لبخند دندان‌نمایی زد و رو به من گفت: _تبریک‌ میگم خانم؛ البته درستش اینکه بگم تسلیت میگم، علی فوق‌العاده آدم مزخرفیه! تازه به کسی هم غیر شما نگاه نمیکنه خیالتون جمع نیازی به چشم درآوردن نیست!!! مات بهش خیره شدم. آبروم...! آرمان فلنگ را بست و خیلی سریع ناپدید شد. علی متحیر به رفتن آرمان خیره شد. _این منظورش چی بود؟ _هان؟ دوباره شمرده‌تر پرسید: _میگم منظور این چی بود؟ "خدایا تقلب برسون!!" _هیچی...میگم چی‌کاره‌ای الان؟ روپوشش را دست گرفت و تکان داد. _می‌بینی که فعلاً هستم. مُصر پرسیدم. _یعنی تا کِی؟ مشکوک بهم خیره شد. _حلما چیشده؟! راستش رو بگو! چشمانم را بالا دادم و نوک انگشتانم را بهم زدم. _راستش یه کاری کردم. ریز نگاهم کرد. _چه دسته گلی به آب دادی؟ تیله‌هایم را دور از چشم‌هایش گرداندم. _میشه بیای خونمون؟ اونجا این گند رو زدم. متأسف به من خیره شد. _الان آخه؟ ای خدا...باش. فقط من ماشین نیاوردم که. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "صاحبِ‌عسلی‌هایِ‌دلبر" گل از گلم شکفت. دستش را چسبیده و کمی کشیدم. _پس الان بریم. لبش را گاز گرفت و اطراف را نشان داد. _زشته حلما! سرم را زیر انداخته و دستش را ول کردم. _ببخشید. مشکوک و ریزبینانه نگاهم کرد. _خیلی مشکوک می‌زنی!! متعجب به خودم اشاره کردم و با استرس گفتم: _من؟! نبابا... سمت اتاقش رفته و من هم دنبالش. نگاه خیرهٔ پرسنل، معذبم می‌کرد‌. _تو به کسی نگفتی زن گرفتی؟ سمت چوب لباسی‌اش رفته و روپوشش را روی آن انداخت. یقهٔ پیراهن مردانه‌اش را صاف کرد و سمتم برگشت. _نه وقت نشد... انگشتم را روی میز کشیدم و شکل‌های نامفهوم. دستش را روی دستم گذاشتم. سربلند کردم که خندید. _بریم خانم؟ سرم را تکان دادم و دنبالش از اتاق بیرون رفتم‌. گام‌هایش بلند بود. معترض صدایش زدم. برگشت و با صورت عنق من، رو به رو شد. _چیشده؟ به دور و اطرافم نگاه کردم و با اخمی گفتم: _دنبالت کردن؟ _یعنی چی؟ _خو یکم آروم برو! من نمی‌تونم بدوئم دنبالت..‌. سرش را خاراند. _ببخشید خب بیا لاک‌پشتی میرم! اخمم توی هم شد. _یعنی من لاک‌پشتم؟ چشمانش گرد شد و ترسیده گفت: _نه! صورتم را به نشانهٔ قهر برگرداندم. هم‌قدم با او تا دم در رفتم. خواستم جلوتر بروم که دستم را از پشت گرفت. _بریم کنار خیابون تا ماشین بگیرم. نگاهم سمتش چرخید، نق زدم. _چرا آخه ماشین نیاوردی... _دیگه گفتیم فضای شهر رو آلوده نکنیم. عجیب نگاهش کردم که مسخره خندید. _الان ماشین میگیرم دیگه. پوفی کردم و با هم تا کنار خیابان رفتیم. منتظر بودیم تا تاکسی بیاید که یک ماشین جلوی پایمان ترمز زد. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "صاحبِ‌عسلی‌هایِ‌دلبر" شیشهٔ طرف شاگرد را پایین آورد. خودش را خم کرد و با لحن لاتی گفت: _دُکی برسونیمت! علی یک قدم جلو رفت و سرش را خم کرد. _آرمان چه وضع حرف زدن آخه. _بیخی تورو خدا، ملا غلط بگیر نشو. بیا یا به‌گازم برم؟ علی نگاهی به من انداخت. _باشه، حلما بیا بشینیم. صورتم جمع شد. "من از این آرمانه خوشم نمیاد!!" به ناچار عقب نشستم که علی هم کنارم نشست. آرمان از آینه به علی خیره شد. _قربان تاکسی اجاره نکردیا! دست به سینه به آرمان خیره شد و یک‌طرفه خندید. _فعلاً که اجاره کردم. را بیوفت! آرمان دندان بهم سایید و با حرص دنده را عوض کرد. دلم خنک شد. لبخند روی لبم طرح انداخت. تا خود خانه سکوت کرده و به فکر جشنی بودم که برای علی گرفتم! ده روزی می‌شد که از بیمارستان به خانه آمدم. علی و بقیه مثل پروانه دورم چرخیده بودند‌. دوست داشتم یک‌جوری جبران کنم! جشن گرفتن در روزی که خدا به من و سرنوشتم منت گذاشت و علی را زمینی کرد؛ می‌توانست بهترین جبران باشد... تاریخ بیست و سوم آبان، برای من یک تاریخ استثنایی بود. در آن روز خداوند با مهر خودش در کالبد علی دمیده و آن را برای عاشقانه‌های من خلق کرده... ماشین ایستاد‌. سر بلند کردم و خانه‌یمان را دیدم. علی از آرمان تشکر کرد. اخم‌های آرمان توی هم بود. فکر کنم بدجور به برجکش خورده بود... از ماشین پیاده شدیم. دو دل بودم؛ "بگم به علی آرمانم بیاد؟ نه معذب میشیم! خوب مازیارم هست حالا اینم باشه، چی‌ میشه؟" آرام سرم را در گوش علی کردم. _بگو دوستتم بیاد. گرد شده نگاهم کرد. _برای چی؟ مگه نگفتی دسته‌گل به آب دادی می‌خوایم بریم درستش کنیم دیگه آرمان برای چی؟ من‌من کنان دنبال یک توجیه بودم. خدایا یک بار دیگه تقلب...! لطفاً.‌‌‌.. آهان فهمیدم! _دسته گلم به کمک نیاز داره. باید نفرات زیاد باشن. خیره نگاهم کرد. قیافه‌اش جوری بود که انگار می‌خواهد زار بزند. سرش را سمت آرمان برگرداند. _پاشو بیا پایین. _واسه چی؟ _برای بیگاری... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ‌ علی" آرمان خیلی سریع و بی‌تعارف از ماشین پایین آمد. جلوتر از آن دو راه رفتم و کلید انداختم. موقع سوار شدن در آسانسور، علی اشاره کرد من تک بروم؛ خودش و آرمان دور بعد میایند. از خدا خواسته جلوتر رفتم. وقتی طبقهٔ مورد نظر رسیدم، سریع بیرون زدم و در. جوابم را نمی‌دادند. دندان بهم‌ ساییدم. دوباره در زدم و خفه گفتم: _بابا منم باز کنید تنهام. در باز شد و قیافهٔ پکر سوگند. گردن کشید در سالن. _پس کو علی؟ _پایینه داره میاد. بجنبید سریع. مامان و بابا؛ طاهره خانم سریع در جایگاهشان قرار گرفته و من و پونه کنار در منتظر. آقا مازیار هم با کیک منتظر ایستاد. وظیفهٔ بمب کاغذی هم افتاد گردن سوگند... چراغ هنوز روشن بود. با چشم‌های درشت به سوگند نگاه کردم. _چراغ!!! لامپ را تند خاموش کرد که صدای آسانسور آمد. هیجان زده به در خیره شده بودم و قوطی برف شادی را در دست جا به جا می‌کردم. علی در نیم‌باز را باز کرد. _چرا چراغا خاموشه؟ حلما؟ همین که صدای بسته شدن در آمد. سوگند چراغ زد و بمب را ترکاند. هول شده برف شادی را زدم که یک‌راست رفت توی چشم علی!! همه باهم یک‌صدا جیغ زدیم. _تولدت مبارک!!!!! صدای دست بعدش که خانه را لرزاند. علی با دستش برف‌ها را از روی چشم و ابرویش کنار می‌زد و با حیرت به ما نگاه می‌کرد. فکر کنم یادش رفته بود که امروز؛ به زمین هدیه داده شده بود... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" چشم‌های علی دور چرخید. لب‌هایش متعجب خندید، نگاهش گرد بود و تحیر در رفتارش معلوم. تیله‌هایش قدرشناسانه روی من افتاد. مامان طاهره جلو رفت و زودتر از همه دست در گردن علی انداخت و گردن پسرش را بوسید. علی خم شده و دست مادرش را بوسه زد. چشم‌های دریایی سوگند، پر از آب‌های لرزان بود. مازیار وسط فیلم هندی پرید. کیک را با آن عکس رویش مقابل علی برد. تا نگاه علی به کیک افتاد، برق از سرش پرید. چشمان گرد و نابود شده‌اش روی من نشست. اسمم را ناله زد. _حلما...!! حضار بلند خندید. آرمان از روی شانهٔ علی گردن کشید و کیک را دید زد. با دیدن عکس کیک، پقی زیر خنده زد. _دُکی آخه این عکس!! یعنی قشنگ حلما‌خانم با لودر از روت رد شد. صدای خندهٔ جمع خانه را برای بار دوم لرزاند. علی زار نگاهم می‌کرد. هفتهٔ پیش که برای مراقبت پیشم آمده بود، پایین تخت از خستگی خوابش برد. منم حوصله‌ام سر رفته بود، روی صورت علی شکلک گذاشتم که یکی‌ش ملوس و بامزه بود. خیلی ناز شده بود علی، همان را روی کیک گذاشتم. خودم را ملوس کردم و به علی نگاه. مازیار با خنده به علی تنه زد. _راستش رو بگو دعواتون شده که اینطور تلافی کرده؟ مامان طاهره سرخ شده بود از خنده. بابا خودش را وسط بحث انداخت. _ولی خیلی ناز شدی دکتر! آرمان باز مزه پراند. _دیگه دکتر شاهکار دختر خودتونه، شما تعریف نکنید کی بکنه؟ حوصلهٔ پونه سر رفته بود. زیر گوشم پچ زد: _چرا سرپاییم؟ خب بریم بشینیم. حرف دل پونه را مامان زد. _خونه‌مون جا نشستن داره‌ها! بریم بشینیم دیگه. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ عسلی" دست علی را گرفتم. از جمعیت جدایش کردم و با ببخشیدی سمت اتاق کشیدمش. _چیشده حلما؟ در اتاقم را باز کردم و علی را داخل انداختم. _بیا اینجا. لباسی که برایش اتو زده بودم را از روب تخت برداشتم. چرخیدم و مقابلش گرفتم. حدسم درست بود، آسمان آبی، به دریای چشم‌هایش می‌آمد! _چه جیگر شدی علی! بلند خندید. _خوشگل خوشگل حرف می‌زنی خانم!! روی ابرویم را خاراندم. _دیگه برای همچین جنتلمنی که کلی دورش حوری ریخته، بایدم از این کارا بکنم... ابرو بالا انداخت. _حوری؟ لب‌هایم را غنچه کردم و آرام دگمه‌های لباسش را باز. زیر نگاه علی، شمار نفس‌هایم بازرسی می‌شد! _هوم. اون پرستارای رنگ و وارنگ و میگم. با انگشت تلنگری به پیشانی‌ام زد. _ای بابا، چه فکرایی می‌کنی، ما حوری تک رنگ خودمون رو به حواریون رنگین‌کمونی ترجیح میدیم! آخه این حوری خانم ما، با منم تک رنگه!! نه هزار رنگ... چشمانم را گرد کردم و تحسین. _به‌به عجب جمله‌ای، کمرم رگ به رگ شد. اینو بذارم بیوم؟ انگشت شصت و اشاره‌اش را بهم چسباند و گفت: _صد در صد! راستی آتیش پاره، این چه عکسی بود رو کیکم گذاشتی؟ آبرو و حیثیتم رفت!! زبانم را برایش درآوردم و پیراهن را از تنش. زیرپوش آستین‌دار از زیر تنش بود‌. _بله، تا شما باشی دیگه خانمت رو سر پل ول نکنی بری!! گرد گرد نگاهم کرد. _تو هنوز اون قضیه یادته؟! ابرو بالا انداختم و کشیده گفتم: _بَعلَم! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ‌ عسلی" متأسف به صورتم نگاه کرد. صاف ایستاده بود تا من پیراهن را تنش کنم. آستین‌هایش را داخل دست‌هایش کردم. شیطنتم باز گل کرد. _دستای علی کوش؟ ایناهاش. اون یکی دستتم بده. دست چپش را گرفتم که ناگهان من را سمت خودش کشید. صورت به صورت هم دیگر شدیم. فقط یک نفس میانمان فاصله بود. چشمانم در دریای نگاهش حل شد... قلبم خودش را به قفسهٔ سینه‌ام می‌کوبید. آرام برایم نجوا کرد. _امروز خیلی شیطون شدی خانم‌خانما! حواست باشه... بعد دهانش را باز کرد از گونه‌ام گازی محکم گرفت. آخی گفتم که با لبخندی عمیق ولم کرد. با اخم لپم را ماساژ دادم. _خیلی بدی!! الان جاش میمونه! شانه‌ای بالا انداخت و برایم چشمک زد. با حرص دست چپش را هم داخل آستین کرده و دو لبهٔ لباس را بهم چسباندم. آرام آرام، دگمه‌ها را بستم و یقه‌اش را صاف کردم‌. _بفرما حاضر شدی. تقه‌ای به در خورد‌. علی با لبخند هنوز به خیره بود و چشم برنمی‌داشت. _بله؟ _داداش منتظریم‌ها!! پوفی کرد و چشمانش را لوچ. _کاش کسی رو دعوت نمی‌کردی. دوتایی بیشتر خوش می‌گذشت. لپم را نشانش دادم و پشت چشم نازک کردم. _قشنگ معلومه. بینی‌ام را بین دو انگشتش گرفت و کشید. _اون بخاطر شیطنت خودت بود بانو. وگرنه من و از این کارا؟ پشتم را بهش کردم و چادر سیاهم را با چادر رنگی عوض. خیلی ناگهانی دستش را دور بازویم انداخت. چانه‌اش را به سرشانه‌ام تکیه داد. برایم عاشقانه نجوا کرد: _ازت ممنونم؛ نه به خاطر زحمتی که برای این جشن کشیدی، برای اینکه بهم اجازه دادی که بتونم از محبت و دوست داشتنت سهمی داشته باشم! ازت ممنونم ملکهٔ عسلیِ قلبِ من! تمام شد... همهٔ آن خستگی و هماهنگی‌ها، با یک جملهٔ علی در رفت. واقعا علی جراح قلب بود! با حرف‌هایش، قلبت را می‌شکافت و به درون آن رسوخ می‌کرد... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دانایِ کل" علی کنار مازیار نشسته و به حرف‌هایش گوش می‌داد. ظرف میوه در دستان پونه در حال گردش بود. به علی رسیده و تعارف زد. بعد از آنها نوبت به آرمان رسید. مقابلش خم شد. آرمان تا دست دراز کرد و میوه‌ای برداشت، میوه‌های دیگر سُر خوردن و زمین ریختند. آرمان یک‌دفعه به سرش زد، یکمی مقابل این دختر خودنمایی کند. ساده‌تر بگویم؛ جنتلمن بازی در بیاورد! مثلاً مردانگی کند... همیشه این راه برایش جواب داده است. خم شد تا میوه‌ها را بردارد که با صدای پونه خشک شد. _نیازی نیست؛ خودم دست دارم. برمی‌دارمشون. خورد توی برجک آرمان. برای اینکه ضایع نشود، پاچهٔ شلوارش را صاف کرد و جورابش را بالا کشید. فکر می‌کرد با این حرکت، دل پونه قیلی ویلی برود، ولی اشتباه بود‌. پونه می‌دانست، یک‌بار تجربه کرده بود. آدم‌هایی مثل آرمان و رضا دنبال ظواهر هستند. او دنبال مرد بود... مردی که پونه را با این نقص بپذیرد! رو گرفت از آرمان و بی‌توجه به او، سیب و پرتقال‌هایی را که روی زمین ریخته بود را جمع کرد. در مقابل چشم‌های متعجب آرمان، بلند شد و ظرف میوه را به طاهره‌خانم تعارف زد. علی شاهد این صحنه بود. از اینکه یک کسی پیدا شده بود و آرمان را ضایع کرده بود، خندید. از مازیار فاصله گرفت و سرش را زیر گوش آرمان برد. _خوردی اخوی؟ آرمان تیز سمت علی برگشت. _ببند نیشت رو دُکی! این یه چشمه اعجوبه‌س به من چه؟! این راه همیشه جواب داده. اخم‌های علی درهم شد. _درست صحبت کن. یه چشم چیه؟ پوزخند آرمان صدادار شد. _مگه نیس؟ خب هست دیگه! علی تنه‌اش را بالا کشید و از بالا به آرمان نگاه کرد. _از اول که این شکلی نبوده. یه نامردی سمتش بلوک پرت کرده خورده به چشمش این شکلی شده. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دانایِ کل" آرمان، متأثر به دختری که آرام و مقتدر چادر رنگی صورتی‌اش را دورش پیچیده بود و میوه تعارف می‌کرد، خیره شد. این دخترک نوع خاصی بود؛ جنسش با بقیهٔ فرق داشت‌. یک‌جوری بود؛ آها کلمه را پیدا کرد. آدم را مجذوب می‌کرد... اقتدارش؛ متانتش؛ وقارش؛ غرورش... اصلاً تمام حرکاتش! علی به آرمان خیره شد. در نگاه او همان چیزی را دید که خودش موقع دیدن حلما در چشمانش می‌درخشید. باز زیر گوش آرمان کرد و مزه پراند. _می‌خوای قاطی مرغا بشی؟ بهت بگما، این پونه خانم، غزل و آناهیتا و غیره نیستا! پوستت کنده میشه. آرمان چشم غره‌ای رفت. شاید چون علی داشت واقعیت را می‌گفت و او از واقعیت فراری بود! به نظر او چیز مسخره‌ای بود... ازدواج؟ عشق؟ علی هم دل خوشی داشت‌ها! مگه آرمان را نمی‌شناخت؟ این حس زودگذر بود؛ مثل همان روزی که این حس با دیدن میترا، جوانه زد. ولی تهش چی شد؟ این حس رفت و غزل جای میترا را گرفت! ولی نه... آرمان قاطی کرده بود. مطمئن بود این فرق دارد! این ضربان؛ این حس خوشایند زیر پوستی... فرق داشت، نداشت؟! آرمان به فکر فرو رفت. دست زیر چانه زده و غرق در استدلال‌هایش شد. غرق شد و لبخند زیرزیرکی علی را ندید. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ عسلی" تکیه‌ام را به مبل داده و به صحبت‌ هم‌کارها گوش می‌دادم. فنجان چای در دستانم تکان می‌خورد و چای خوش‌رنگش متلاطم می‌شد. بحث سر امتحانات میان‌ترم و سطح سوالات بود. غرق در گفت‌و‌گوی آنها بودم که از گوشهٔ چشم دیدم خانم طاهرخانی دولا دولا می‌آید. متعجب سرم را برگرداندم. درست دیده بودم، بندهٔ خدا از دیوار کمک می‌گرفت. بلند شدم و از اتاق خارج. _خانم طاهرخانی! سر بلند کرد و با دیدن من خندید. دندان‌های لمینت شده‌اش، میان رژ صورتی ملایمش درخشید‌. _سلام خانم نیک‌نام. احوال شما؟ به وضعش اشاره کردم. _سلام، من که خوبم ولی فکر کنم شما ناخوشین. به خوش نگاهی انداخت و باز خندید. _این قصه داره. زیر بازویش را گرفتم و طرف اتاق هدایتش کردم. هم‌کارها با دیدن حال و روزش، احوالش را پرسیدند. طاهرخانی با خنده، روی صندلیِ اتاق پشتی مخصوصی گذاشت و نشست. _اوو، چه همه دلنگران شدن. چیزی نیس‌...سیاتیکم گرفته؛ از دست این نسل جوون. پسرم پریشب با دوستش تو اوتوبان می‌رفتن، نگو موتور چپ می‌کنه اینا میوفتن وسط اتوبان. هین‌ کشیدن هماهنگ هم‌کارها، من را وادار به خندیدن کرد‌. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ عسلی" طاهرخانی با آب و تاب ادامه داد. _کاش فقط این بود؛ یه مینی‌‌بوسی میومده، این دوتا رو ندیده اومده از روشون رد شده. صدای وای گفتن جمع به علاوهٔ خودم آمد. تصورش هم آزاردهنده بود. صورتم جمع شد که باز او خندید. _دوستش قفسهٔ سینه‌اش ترک برداشته، اینم زانوی پاش پاره شده بوده. وقتی گفتا این رگ سیاتیکم گرفت دیگه راست نشدم... خدا دیوونه هی می‌گفت مامان نترسیا، من اوکی‌م!! دست روی شانه‌اش گذاشتم. یکی از هم‌کارها پرسید: _حالش خوبه الان؟ دستش را در هوا پرت کرد. _آره بابا، اون اوکی اوکیِ! من نا اوکی‌م! خندهٔ کوتاهی آمد و رفت. در فکرم چیزی جولان می‌داد. حرف‌های خانم طاهرخانی؛ شلوغی‌ها را اعتراض تلقی می‌کرد و کار‌های آن‌ها را یک نمایشی برای دیده شدن! نمی‌دانست... این وسط خیلی از مادرها داغ جوان دیدن! تو فقط پای پسرت زخمی شد به این روز افتادی، آن بی‌نوایی که... ذهنم را تکاندم. بیخیال؛ من کی هستم که قضاوت کنم. کیفم را برداشتم و پوشه‌ام را زیر بغل زدم. _با اجازه زنگ کلاس رو زدن. کم کم جمعش متفرق شد و هر کدام دنبال کیف و کتاب خود رفتند تا سر کلاس حاضر شوند. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• از اتاق که بیرون زدم، گوشی‌ام را درآوردم. تک زنگی به موبایل علی انداختم. هنوز گوشی را خاموش نکرده، زنگ خورد. نام علی جلوه‌بخش صفحه شده بود. _سلام عزیزم! لبم را تر کردم و ناز را چاشنی صدایم کردم. _سلام بر شوی خستهٔ من! چطوری آقامون؟ لحنش را غمگین شد. _خراب! یک لحظه ایستادم. نگران پرسیدم: _چرا؟ اتفاقی افتاده؟ با همان لحن و کمی هم شیطنت گفت: _آره؛ ضربان قلبم نیست. رفته مدرسه! یک لحظه تو بهت رفتم. _یعنی چی رفته مدرسه؟ آها... دندان بهم ساییدم. _خیلی بی‌مزه‌ای علی! _ای بابا؛ یعنی خوب نبود؟ خدا بگم آرمان رو چی‌کار نکنه؛ اون گفتم این جمله رو بگم از خوشحالی غش می‌کنی. روی لب‌هایم منحنی کوچکی نشست؛ لبخند! _حالا که اوستات شده آرمان؟ آدم قحطه؟ در تأیید حرفم، لب زد: _همونو بگو... حالا چرا زنگ زده بودی؟ دلت تنگ شده بود؟ پله‌ها را یکی یکی بالا رفتم. _نه‌خیر؛ زنگ زدم بگم دارم میرم سرکلاس، یک ساعت و نیم هم کلاس دارم. _خب، خسته نباشی. چه ربطی به من داره؟ گزارش کار میدی خانم معلم؟ ما از چشمامون بیشتر به شما اعتماد داریم! روی پاگرد ایستادم. _نه خیر آقای دکتر، این توضیحات رو عرض کردم تا باز سر کلاس زنگ نزنید، حیثیتم بره! کشیده و با خنده گفت: _آها... همون عروسک عسلی! چشم زنگ نمی‌زنم، پیامک میدم! حرصی اسمش را صدا زدم‌ که بلند گفت: _جان؟ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ عسلی" صدایم را نازک و زیر کردم. _اذیت نکن دیگه. دلت میاد؟! اوم کشیده‌ای گفت و بعد: _نه عزیزم دلم نمیاد اذیتت کنم؛ ولی خدایی حرص می‌خوری خوشگل میشی... تقریبا جلوی در کلاس بودم. باید زودتر قطع می‌کردم گوشی را. _خیلی ممنون؛ ولی یه روش دیگه پیدا کن. من جلوی در کلاسم دیگه خداحافظ. بامزه بازی‌اش گل کرده بود. پسرهٔ شیطونِ بی‌نمک! _اول تو؛ اول تو... بینی‌ام را چین دادم. _نکن اینکارا رو تصوراتم ازت بهم می‌ریزه. قهقهٔ مردانه‌ای زد که لبخندم شکفت. _اها این خداحافظیه که من دوست دارم؛ مکالمه‌ای که با خندهٔ تو تموم بشه... خنده‌اش قطع شد. حالش یک جوری شد، یک جور خوشایند... _عاشقی‌ها! لبم را جمع کردم. _چه جورم! چشم‌های شما بدجور دلبره آقا. یاعلی‌! _یاعلی‌ت دو پهلو بود دیگه؟ باشه، علی نگه‌دارت! لبخندم عمق گرفت. گوشی را پایین آوردم، خل شده بودم. حتی با دیدن گوشی خاموشی که چند لحظهٔ قبل، صدای محبوبم را از آن می‌شنیدم، می‌خندیدم. پوفی کردم. پسرک دیوانه! منم مجنون خودش کرده... من و علی خودمان غزلی داشتیم که نیاز بود، حافظی شیرازی بیاید و آن را بنویسد... یک غزل که من و علی آن را حروف به حروف می‌سرودیم! خدایا مراقب غزل‌ عاشقانهٔ من و علی باش! مراقب مصراع و ابیاتش... مراقب قافیه و ردیفش... مراقب دلی که با آن این سروده را زمزمه کردیم... در حال عاشقهٔ خودم پرسه می‌زدم که... _خانم! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ عسلی" روی پاشنه چرخیدم طرف صدا. الهه مشغول چلاندن مقنعه‌اش بود. دور انگشتش می‌بست و باز می‌کرد. آب دهانم را قورت دادم. از کی اینجاست یعنی؟! "ای خدا لعنتت نکنه علی که تا آخر این نامزدی من یکی رو از خجالت آب میکنی!!!" گوشی در کیفم هل دادم. _کاری داری عزیزم؟ صریح و بی‌پروا گفت: _میشه شمارهٔ گوشی‌تون رو داشته باشم؟ چشم‌هایم گرد شد. _برای چی؟ نوک انگشتان سبابه‌اش را بهم زد. _چیزه...می‌خوام باهاتون حرف بزنم...یعنی... میان حرفش دویدم. _مورد نداره عزیزم، داری خودکار؟ خوشحال از داخل جیبش خودکارش را بیرون کشید و کف دستش گذاشت. _بفرمایید... زبان روی لبم کشیدم. _صفر، نه‌صد و... خودکارش را در جیبش فرستاد و ستاره‌ باران نگاهم کرد. در کلاس پشت سرم یک‌دفعه‌ای باز شد و به کمرم خورد. صورتم جمع شد. _ اِ خانم چی‌شدی؟ _وای خانم! یک چشمم را نیم‌باز کردم و کریمی را نگاه. _از نمرهٔ مستمرت کم می‌کنم! آخ کمرم... خنده و گریه‌اش قاطی شده بود. _خانم چرا...خب خودتون پشت در بودین خانم. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ عسلی" به سختی راست ایستادم. انگشت اشاره‌ام را برایش تکان دادم. _برو داخل کلاس الان منم میام. به گونه‌هایم فشار آوردم و اشاره‌ به خنده‌اش کردم. _اینم جمع کن که باورم بشه نگرانم بودی! لبش را گاز گرفت که خنده‌اش بیرون نپرد. داخل کلاس رفت که سمت الهه برگشتم. _امشب وقتم خالیه خواستی زنگ بزنی. سرش را برای تشکر خم کرد. دسته‌ای از موهایش بیرون ریخت و توی صورتش. _ممنونم ازتون خانم. حرفی روی زبانش بود. می‌رفت و می‌آمد... راحتش کردم. _بگو الهه جان. با خجالت پرسید: _خانم ببخشید، چشمای...همسرتون چه شکلی که...گفتین دلبری میکنه؟ گرد شده بهش خیره شدم که با ببخشیدی محو شد. نفس گرفتم. یک‌بار... دوبار... سه بار... حرصی زیر لب گفتم: _علی!!!! •♡• کیفم را روی تخت پرت کردم و خودم را هم. چشمم را بستم. _آخیش... موبایل در دستم لرزید. چرخیدم و یک پلکم را باز کردم. مخاطب مزاحم دوست داشتنی‌ام پیام داده بود. لبخندی روی لبم نشست. "سلام خانم، از سرد خونه مزاحم میشم! اینجا یه قلب یخ زده هست که منتظر اس ام اس گرم شماست!" غلت زدم و روی شکمم خوابیدم. انگشتانم برای تایپ کردن روی صفحه لغزید. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" منتظر چشمم را به صفحهٔ موبایل دوختم. هنوزم مثل پسربچه‌های هجده‌ساله وقتی به حلما پیامک می‌دادم، پر هیجان و پر شور انتظار پیراهن یوسفم را می کشیدم... تق صدا داد. سر بلند کردم. آرمان ماگش را در دست داشت و ماگ مشکی من را هم روی میز گذاشته بود. بخار‌های لغزانِ نسکافه، از داخل ماگ صعور می کردند و در هوا محو می‌شدند. دست آزادم را دورش قلاب کردم. گرمایش روحم را نوازش داد. سرم را سمت ماگ کج کرده و می خواستم جرعه‌ای بنوشم که گوشی‌ام لرزید. سریع ماگ را زمین گذاشته و سمت موبایلم چشم گرداندم. نام "دلبرِ عسلی" بالای صفحه نقش بست ‌و پیامش رسید. "هم سوخت ز دوری‌ات دلم هم جگرم؛ با دوری خود دوگانه سوزم کردی..." لبم را گزیدم. خنده‌ام در پشت دندان‌های ردیفم گیر کرد.‌ صدای آرمان وسط عاشقانه‌هایم خدشه انداخت. سر بلند کردم. آرمان بیخیال ماگش را سر می‌کشید و از بالای آن من را دید می‌زد. _چیه؟ از طرفه یاره‌ که نیشت بازه؟ پا روی پا انداخته و گوشی را نزدیک‌تر آوردم. _هوم؛ چیه دلت می‌خواد؟ ماگش را روی میز گذاشت. دستانش را زیر چانه‌اش گره کرد. ابرو بالا انداخت. _اره، چجورم! یکی از مدل‌های همین زنت برام جور کن. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" اخمم درهم شد. با اعصاب خوردی گوشی را روی میز انداختم. یک‌جوری شدم، از اینکه آرمان به چشم خریدار به حلما نگاه می‌کرد. شقیقه‌ام را مالیدم. آرمان کج نگاهم کرد. _چت شد؟ به خودم مسلط شدم. _هیچی؛ یعنی چی؟ تکیه‌اش را به صندلی داد و دستانش را روی سینه‌اش در هم قفل کرد. نگاهش خاص شده بود... انگار که در مویرگ‌هایش، نام‌ دلبرش را نبض می‌زد! چه عاشق شده رفیق ما! ماگم را تکان دادم و نسکافه‌اش را هم زدم. نسکافه را سر کشیدم و همانطور به آرمان خیره شدم. هنوز در فکر بود. من برعکس حلما، اصلا صبور نیستم. ماگم را رو میز گذاشتم. آرمان در هپروت بود. بلند شدم و طرفش رفتم. دست روی شانه‌اش گذاشتم. محکم فشردم. _حرف بزن. نفسش را آزاد کرد. _هوف... دل آدمم خیلی نفهمه‌ها! تک‌ خنده‌ای زدم. صدای حلما در گوشم پیچید. این‌طور وقت‌ها غر می‌زند: باز که حلما کش خندیدی! _خب اگه فهم و شعور داشت که دل نبود؛ لُب کلام رو بگو... دلت پیش کی گیره! سرش را از پشت گردن کج کرد و من را از نگاه. _اسم رفیق زنت چی بود؟ مثلاً متعجب گفتم: _پونه؟ سرش را تکان داد. دلم لک زد برای اذیت کردنش. لبم را غنچه کردم و داخل اتاق قدم زدم. _اوه اوه، اون‌و دوست داری؟ ترسیده از روی صندلی بلند شد. دنبالم راه افتاد. تا حالا آرمان را انقدر متزلزل ندیده بودم! عشق چه کارها که نمی‌کند... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" مضطرب، بازویم را کشید. _چرا این‌جوری میکنی؟ مگه چی‌شده؟ از گوشهٔ چشم نگاهی بهش انداختم. _آخه آدم قحط بود؟ با پایش به پشت ساق پایم زد. خم شدم و دستم را به صندلی گرفتم. _مثل آدم رفتار کن! چه وضعشه؟! با حرص خودش را جلو کشید‌. مماس با صورت من. _آخه مگه تو آدمی؟ نمی‌بینی داغونم؟ مرض داری اذیت میکنی؟! دستم را بالا کشیدم. _خیله خب‌، این پونه خیلی سرسخته. تازگیا هم انگار به خاطر چشمش، نامزدیش بهم خورده. برای همین دیگه کسی رو به این راحتی قبول نمی‌کنه‌... لبم را کج کردم‌ و سر تا پای او را برانداز. _تو رو که اصلاً! فاصله گرفت و به سر و وضعش نگاه کرد. _مگه چمه؟ لبهٔ لباسش را گرفتم. _بگو چت نیس، خدایی این چیه پوشیدی؟ این تیپ رو این لات و لوتای خیابون می‌زنن نه دکتر مملکت! رو دستم زده و انداخت. لباسش از دستم افتاد، دو قدم عقب رفتم. _یه بار گفتم، به خاطر مامانم اینجام، وگرنه من‌و چه پزشکی و جراحی! _خیل خب حالا، گارد نگیر. این حرفایی که می‌زنی راسته؟ همین پونه و عشق و عاشقی و این حرفا؟ به خودش اشاره کرد و حالش را نشانم داد. _نبینی داغونم؟ من با اونا بودن اینطور می‌شدم؟ روی نزدیک‌ترین صندلی خودم را انداختم. برگشتم و نگاهش کردم. دقیق و ریزبینانه‌... _نه والا. با سه گام بلند به صندلی رو به رویم رسیده و نشست. _خب حالا بنال. لبم را گاز گرفتم. _عفت کلام اخوی. دیگه یاد بگیر چون برای داشتن پونه‌خانم این‌جور حرف زدن نیازه. لبش میل خندیدن داشت ولی حالش گرفته بود. مثل هوای بهار که نمی‌دانست بتابد یا ببارد... _هر چی می‌گردم که یه دلیل...یه دلیل قانع کننده بیارم که چرا جذب پونه شدم نمی‌فهمم. این همه دختر ترگل ورگل دور و برم چرا اون؟ بعد که فکر می‌کنم می‌بینم نه؛ پونه فرق داره. یه جوریه، نمی‌دونم چطور تعریفش کنم. مثل طبیعت بکر و بومی می‌مونه که هنوز کشف نشده! رمزآلود و قشنگه... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" سرم را به دستم تکیه دادم. خیره نگاهش می‌کردم. جوری حرف می‌زد انگار سال‌هاست عاشق بوده و تازه فهمیده... دل منم برای عاشقانه‌های خودمان رفت. من و دلبر عسلی‌ام! شیطنت‌ها و ناز ریختن‌های بکر و یک‌بار مصرف‌مان... آرمان هنوز به گوشهٔ شکستهٔ میز نگاه می‌کرد. _یه جوری‌م؛ انگار درست نیس. ترسیده به من چشم دوخت و پرسید: _به نظرت سریع این حس سراغم نیومده؟ نه نگاهی نه حرفی؛ هیچی. خنده‌ای کردم و سر تکان دادم. _از دست رفتی آرمان بدجور! اثبات عشق در یک نگاه خودتی. باورکن! چند لحظه‌ای میان‌مان سکوت شد. آرمان سرم را بین دست‌هایش گرفته بود. برایش سخت بود؛ درکش می‌کردم... با دیدن پونه یک‌دفعه‌ای سلیقه‌اش در انتخاب همسر آینده‌اش تغییر کرد. ناگهان جدی شدم. _آرمان اگه واقعا توی تصمیمت جدی هستی پا پیش بذار، اون دختر رو بیخود به خاطر هوا و هوس خودت نابود نکن! ببین می‌تونی با اتفاقی که براش افتاده کنار بیای بعد... مستأصل نگاهم کرد. دوباره سرش را گرفت و موهایش را در چنگش فشرد. زیر لب مکرر تکرار می‌کرد: _نمیدونم...نمیدونم... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" ماشین را خاموش کردم و بهش زنگ زدم. سریع جواب داد، روی گوش خوابیده بود! _جانم؟ _سلام؛ بدو بیا پایین که منتظرم. _بالا نمیای؟ به ساعت مچی‌ام نگاهی انداختم. _نه دیگه، بریم بیایم بعد. _باشه پس بصبر تا من حاضرشم. بلند گفتم: _حلما!! دو ساعت پیش گفتی داری حاضر میشی که... صدایش را نازک کرد و برایم ناز ریخت. _یه قرار مهم دارم، می‌خوام همه چی‌م عالی باشه. نیس که آقامون خیلی حساسه می‌خوام براش تک باشم! لبخند روی لبم شکفت‌. دخترهٔ جلب... _هستی خانم خانما، فقط بجنب که به شب نخوریم. _چشم!!! با خنده گفتم: _بی‌بلا. بدو بیا. تماس قطع شد. موبایل را پایین آوردم. شقیقه‌ام را ماساژ دادم. دکتر احمدی گفته بود یه مورد مرگ مغزی پیدا شده، ولی خانواده‌اش رضایت نمی‌دهند برای پیوند. وضعیت حلما هم با تأخیر وخیم‌تر می‌شد. این وسط من مانده بودم و حال خرابی که مسببش واقعیت‌های تلخ بود! صدای شاد و سرزنده‌اش در ماشین پیچید. _سلام عرض شد دکتر. کجایی تو هپروت؟ سرم را تکان دادم. _سلام کِی اومدی؟ متعجب و با خنده نگاهم کرد. _فکر کنم حالا... خوبی علی؟ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" با لبخند استارت زدم. _توپ توپ؛ خانمم کنارمه‌ها! می‌خوای بد باشم؟ ابرو بالا انداخت و صاف نشست. _نمیدونم شاید! خندهٔ کوتاهی کردم که گونه‌ام سوخت. _آخ! با حرص، تلنگری به گونه‌ام زد و برایم خط و نشان کشید. _صد دفعه نگفتم این ریختی نخند؟ یه بار دیگه این شکلی بخندی‌ها... لپم را با دستم ماساژ دادم. _یه بار دیگه بخندم...چی؟ بگو بقیه‌ش رو. این سری گاز می‌گیری؟ لبش را غنچه کرد و شیطون من را نگاه. _نوچ؛ با سوییچ رو ماشین خوشگلت خط می‌ندازم. فرمان را چرخاندم. ناباور گفتم: _نه، دعوا شخصی‌ِ! چرا پای این زبون بسته رو وسط میکشی. دست به سینه شد و پیروزمندانه گفت: _دیگه دیگه! حالا خود دانی... با لب بسته خندیدم. _اینطوری خوبه؟ متفکر به صورتم زل زد. _هوم، بدک نیس. ولی بهتر می‌تونه بشه. چه معنی میده تو که پسری چال گونه داشته باشی؟ سرش را جلو آورد و یواشکی در گوشم پچ زد. _خدا باید فرشته‌هاش رو بازنشست کنه، سن و سال‌دار شدن اشتباه کار می‌کنن. آخه پسر رو چه به چال گونه داشتن؟ همچین فره مژه‌هاش انگار چه خبره! از من فاصله گرفت و با حرص مژه‌اش را گرفت. _اونوقت مژهٔ من! انگار اتو کشیدنش که انقد صافه... بلند زدم زیر خنده‌. قهقهه می‌زدم و بدنهٔ ماشین انعکاسش می‌داد. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" با انگشتانش به دستم زدم. _خو حالا، ترکیدی از خنده. مگه چی گفتم من؟ نم اشک را از گوشهٔ چشمم گرفتم. _اتو کشیده یعنی چی آخه؟! _واقعیت. اِ همین‌جا نگه‌دار... کنار جدول ماشین را نگه داشتم. با هم پیاده شدیم. حلما چادرش را جمع کرد و جلو افتاد. دنبالش داخل رفتم. سالن بزرگی با سرامیک‌های طوسی سفید‌. چند ردیف، یخچال و گاز و ماشین لباس‌شویی و... حلما ریزبینانه به مارک‌ها نگاه می‌کرد. نوچ نوچی می‌کرد و سمت یخچال بعدی می‌رفت. نزدیکش رفتم‌، آرام لب زدم‌. _چی‌شده؟ سر بلند‌ کرد و به من نگاه. _مارکی که می‌خوام نیست. برگشتم طرف یخچال‌ها و وسایل برقی. _ولی اینا که مارک‌شون خوب و برنده. سر تکان داد. _هوم ولی مارک ایرانی نداره. بعد برگشت طرفم و چشمکی زد. _مامان بفهمه چه مارکی می‌خوام بگیرم، کله‌م رو می‌کنه! تکیه‌ام را یک طرفه به در یخچال دادم. _چرا؟ در یخچال بعدی را باز کرد و آن را بررسی‌. _چه میدونم؛ میگه مارک فلان بگیر که نگن باباش این همه داره دلش نمیاد برای دخترش خرج کنه! شانه‌ای بالا انداخت و خودش جواب خودش را داد. _آخه به اونا چه... من قراره از این وسایل استفاده کنم که برام کاریش مهمه، نه قیمت و مارکش. برای تأیید بیشتر سمت من برگشت. _بد میگم؟ سرم را تکان دادم. _نه اصلا! خیلی هم عالی، اینطوری جا اینکه شرکت خارجی سود بکنه، کارگر ایرانی نون شب داره ببره خونه! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" از مغازه در آمدیم. لب و لوچهٔ حلما آویزان بود. توی خرید، سخت پسند بود. _خب چرا همون نقره‌ایه رو نگرفتی؟ بینی‌اش را چین داد. _من نمیدونم تو با این سلیقه‌ت چطور من‌و برای زندگی انتخاب کردی! آخه اون یخچال به اون یُغوری رو من کجای آشپزخونه بذارم؟ فنقل آشپزخونه داریم بعد این هرکول رو بذارم توش؟ با خنده دستانم را به نشانهٔ تسلیم بلند کردم. _من تسلیمم! کاملاً منطقی میگین بانو. قطرهٔ آبی از آسمان روی بینی‌ام چکید و بعد قطرات بعدش. دستم را روی پیشانی و سرم چتر کردم. _بدو حلما الان موش آب کشیده میشیم. دویدم طرف سایه‌بان مغازه‌ای و حلما هم پشت سرم. رگبار پاییزی خیلی سریع همهٔ شهر را آبیاری کرد. حلما پکر به آسمان نگاه کرده و پیشانی خیسش را خشک می‌کرد. _آخه خداجون، قربون کرم و حکمتت برم، الان وقت بارون بود؟ این علی‌خان رو دیگه من کی گیر بیارم که بریم خرید؟ آرام به بازویش زدم. _اوهوی ضعیفه! نَشنُفم از آقاتون بد بگیا! چشمانش گرد شده و لبانش به خنده کش آمده بود. _خیلی باحال گفتی علی!! دست روی سینه گذاشته و سرم را برای تعظیم، خم کردم. _قابل شما رو نداشت. ابرو بالا انداخت و گفت: _اونکه صد البته! خنده‌ای کردم. _یعنی تعارف تو کارت نیستا! کف دستش را نشانم داد. _من همیشه با تو اینجوریم. سرم را برای تأیید تکان دادم. چشمانم چرخید طرف آسمان، کمی خودم را به حلما نزدیک کردم و زیر گوشش نجوا کردم. _زیر بارون دعا مستجابه، یه دعا بگم می‌کنی؟ با چشمان عاشق کشش، خیره نگاهم کرد. _صد البته. _دعا کن، خدا من و تو رو برای هم حفظ کنه و باهم پله‌های تقرب رو بالا بریم! بال پرواز هم باشیم، نه بار سنگین... دعا کن خدا بهمون یه زندگی عالی و اهل‌بیتی بده با بچه‌هایی که بتونن برای جامعه و اسلام مفید باشن. اسم بچه که آمد، حلما سرخ و سفید شد. خنده‌ام گرفت. این حجم پر از حجب و حیا را عاشقانه می‌پرستیدم! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻