🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part132
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
منتظر چشمم را به صفحهٔ موبایل دوختم. هنوزم مثل پسربچههای هجدهساله وقتی به حلما پیامک میدادم، پر هیجان و پر شور انتظار پیراهن یوسفم را می کشیدم...
تق صدا داد.
سر بلند کردم. آرمان ماگش را در دست داشت و ماگ مشکی من را هم روی میز گذاشته بود.
بخارهای لغزانِ نسکافه، از داخل ماگ صعور می کردند و در هوا محو میشدند.
دست آزادم را دورش قلاب کردم.
گرمایش روحم را نوازش داد.
سرم را سمت ماگ کج کرده و می خواستم جرعهای بنوشم که گوشیام لرزید.
سریع ماگ را زمین گذاشته و سمت موبایلم چشم گرداندم.
نام "دلبرِ عسلی" بالای صفحه نقش بست و پیامش رسید.
"هم سوخت ز دوریات دلم هم جگرم؛
با دوری خود دوگانه سوزم کردی..."
لبم را گزیدم.
خندهام در پشت دندانهای ردیفم گیر کرد. صدای آرمان وسط عاشقانههایم خدشه انداخت.
سر بلند کردم.
آرمان بیخیال ماگش را سر میکشید و از بالای آن من را دید میزد.
_چیه؟
از طرفه یاره که نیشت بازه؟
پا روی پا انداخته و گوشی را نزدیکتر آوردم.
_هوم؛ چیه دلت میخواد؟
ماگش را روی میز گذاشت.
دستانش را زیر چانهاش گره کرد. ابرو بالا انداخت.
_اره، چجورم!
یکی از مدلهای همین زنت برام جور کن.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻