🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part110
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دخترک عسلی"
متحیر نگاهش کردم.
_اینارو نمیدونستم من. همشون راسته؟
یکجوری نگاهم کرد که جوابم را گرفتم.
ناگهان تصویر چشمهایش عوض شد.
شده بود به دلگیری، تابلویی از غروب دریا...
حسرت زده لبهایش را جنباند.
_قدر عشق و محبت علی رو بدون.
پنج ساله دارم برای یه نگاه محبتآمیز دیگه ازش؛ دست و پا میزنم!
خوشحالم برادرم کنارت میخنده، خوشحالم کنارت آرومه!
فقط از این میسوزم که به عنوان یه دختر همهٔ اینا رو داشتم و بهشون پشتپا زدم.
دستش را نرم گرفتم.
_ولی علی هنوزم دوستت دارم.
تو تنها خواهرشی...
لبخند پر دردی زد.
_اگه برای دلخوشی من گفتی ممنون!
ولی واقعیت چیزی عکس اینه...
اگرم هنوز علی دوستم داشته باشه با کاری که من کردم چیزی مثل قبل برنمیگرده.
سرم را تکان دادم.
_درسته چیزی مثل قبل نمیشه؛
چون نه تو سوگند قبلی هستی نه علی.
باید با همین علی و سوگندی که الان هستید دوباره بهم جوش بخورید.
خسته خندید.
_این روحیه و امیدت رو دوست دارم.
چند لحظهای سکوت شد.
چراغ گوشیام روشن و خاموش شد. وسوسه شده بودم که پیام را باز کنم. این حس به من غلبه کرد.
پیام را باز کرده و وارد کانال شدم که ایکاش نمیشدم...!
فیلم دانلود شد و صحنه بالا آمد...
کربلای مجسم بود!
یکی با قساوت تمام روی سینهٔ بر.هنهٔ پسر جوانی میپرید!
یکی دیگر پای آن را گرفته و میکشید...
این قوم وحوش ایرانی بودند؟!
حس کردم، تیری در قلبم فرو رفت.
نفسم بالا نمیآمد. قفسهٔ سینهام میسوخت. حس از اندامهای بدنم رفته و گوشی از دستم افتاد.
انگشتانم روی سمت چپ س.ینهام چنگ خورد. همان جایی که قلب رو به احتضارم نشسته بود...
لبهایم بهم میخورد و چشمهایم از درد روی هم افتاده بود.
به رو تختی چنگ زدم...
صدای پرسشی سوگند آمد.
_حلما...
من را سمت خورد چرخاند و با پلکم نیمباز شد. سوگند وحشت زده هین کشید و به صورتش زد.
سمت در بلند داد زد:
_علی!!!!!
صدای دویدن پاهای کسی و بعد چهرهٔ آشفتهٔ مردم...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻