🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part153
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
حلما به رفتن آرمان خیره شد.
_بد گفتم؟!
شانهای بالا انداختم و از بالا بهش نگاه کردم.
_خودت چی فکر میکنی؟
_پوف، بیخیال.
دست انداختم دور شانهاش.
_بریم این اطراف چنتا کارت عروسی داره.
بریم؟
بیحال نگاهم کرد و دلم را خون.
_الان؟
_آره دیگه!
جون علی نه نیار.
دو هفته دیگه عروسیمونه.
پوزخندی زد.
_البته اگه من زنده بمونم.
فشاری به شانهاش آوردم و دندان ساییدم.
_برای چی نباید زنده باشی؟
حلما اینجوری حرف نزن اعصابم بهم میریزه...
نیمچه لبخندی زد.
_واقعیت تلخه علی.
کلافه دست در موهایم کردم.
_جواب آزمایشها و کارای قبل از عمل، بعد از عروسی میاد.
یعنی بعد از عروسی تو با خیال راحت میری عمل میکنی و صحیح و سالم برمیگردی پیش ما.
لبخند عجیبی زد و بازویم را کشید.
_بیخیال بریم کارت عروسی انتخاب کنیم.
•♡•
چایم را آرام مینوشیدم.
حلما متفکر به برگه خیره شده بود. ناگهان دستش را بهم زد و آهانی گفت.
_خانم ربّانی رو هم آقا بانو دعوت کنیم.
مامان عاطی پیشانیاش چین خورد.
_اون دیگه برای چی؟
عروسی تک پسرش که دعوتمون نکرده بود.
حلما به دستش زد.
_ اِ مامان، خانم خوبیه!
حالا نتونسته یا نخواسته به هر دلیلی من میخوام توی عروسیم باشه.
_بیخود، مهمونا زیاد میشن.
حلما کودکانه لج گرفت.
_مامان بذار بیان. بابا همسایه محل قبلیمون رو دعوت کردیم دیگه اینکه...
مامان عاطی خواست دوباره با نظر حلما مخالفت کند که آقا مجتبی میانجیگری کرد.
_خانم، عروسی خودشه بذار مهموناش رو خودش بگه.
_شما کلاً طرف دخترتون رو بگیر.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻