🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part162
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
رشتهٔ کلام را در دست گرفت.
رسید به اصل مطلب...
_لطیف برای ازدواج با زینب از ارث محروم شد ولی راضی بود! میگفت زینب و نجابتش ارزش ول کردن مال و اموال رو داشت.
من اون موقع تازه با مجتبی ازدواج کرده بودم و باردار بودم.
یه...یه...گل نرگسی رو باردار بودم که...تمام جونم بود.
بغض، کلماتش را مقطع کرده بود.
_به دنیا که اومد انگار دنیا رو بهم داده بودند، تا اینکه سرماخورد و ریههاش عفونت کرد...گل نرگسم پر پر شد!
روزای اول توی شوک بودم...تا اینکه یه تلفن شد بهمون گفتن که...گفتن که...
هق زد.
این قسمت از خاطراتش را، خاکستر غم پاشیده بودند.
_گفتن لطیف و زینب تصادف کردند. زینب بهشون شمارهٔ منو داده بود. با عجله رفتیم اونجا که...از داداشم و زنش یه بچه فقط برامون مونده بود.
شیری که نشد نرگسم بخوره قسمت یتیم برادرم شده بود. از اون موقع شدی همه کسم!
شدی پارهٔ تنم!
شدی دخترم...حلما میشنوی؟
تو دخترمی! بچهمی! من بهت شیر دادم! بزرگت کردم!
هق میزد، هق میزدم!
با اشکهایش، خون میباریدم!
من امشب دوبار یتیم شدم...
یک بار وقتی که فهمیدم عاطفه و مجتبی، پدر و مادرم نیستند...
یکبار هم وقتی فهمیدم؛ پدر و مادر خودم مردن!
سینهام تنگ شده بود.
جایی برای این قلب ورم کرده از غم نداشت.
حالم بد بود...
نوازش دستانش دیگر نبود.
صدایش هم...
از در کمک گرفتم، بلند شدم.
من الان فقط به یک چیز نیاز داشتم!
سینههای ستبرِ مَردم.
من الان به گرمای آغوشِ علی...
به پنجههای مردانهاش...
نیاز داشتم!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻