eitaa logo
سلام بر آل یاسین
22.9هزار دنبال‌کننده
838 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" بالاخره بابا به حرف آمد. _بلورخانم؛ بسه! به اندازهٔ کافی اذیتمون نکردی؟ بازم می‌خوای شروع کنی؟ پیرزن خشمگین به بابا خیره شد. _از اولم باید می‌فهمیدم برای چی این دختره رو به فرزندی قبول کردین! می‌دونستین حاجی کل ثروتش رو برای این دختر به ارث گذاشته... مغزم سرم ترکید. روح از تنم جدا شد. یک میتِ بی‌جانِ بهت زده! دهانم باز و بسته می‌شد و تمنای هوا می‌کرد... علی با چشمان نگران به من خیره شده بود. پیرزن بی‌ملاحظه، یکی یکی حقیقت‌ها را روی می‌کرد. من دختر لطیف و زینب بودم. عمهٔ مهربانم بعد از فوت آنها من را به فرزندی قبول کرده بود. من...من... من بچهٔ عاطفه و مجتبی نبودم! بیست و پنج سال دروغ!! نفسم نمی‌آمد. گیر کرده بود لعنتی! با مشت به گلویم کوبیدم. عاطفه و آن پیرزن مقابل چشم‌هایم کج و مأوج می‌شدند. صداها دور و نزدیک می‌شدند. مرد جوان پوزخند می‌زد. مامان التماس می‌کرد. بابا فریاد می‌زد و پیرزن فتنه ساز؛ با لبخندی سرخوش به ویرانه‌ها نگاه می‌کرد. و اما علی‌م! علیِ من کو؟ تکیه‌گاه روز‌های سختم کو؟ خواستم بچرخم و در زلالی دریایش غرق شوم و بشنوم که یک مشت دروغ و دغل شنیده‌ام که... پنجه‌هایم شل شد و تنها تکیه‌گاه این ستون سست از زیر دستم در رفت و من سقوط کردم... صدایش، گرمای تنش... _حلمای من! عسل خانمم! عزیزم... دستانش را دور تنم حلقه کرد و نگذاشت روی زمین بیفتم. باهم روی زمین سرخوردیم و او تن بی‌جان و محتضرم را در آغوش کشیده بود. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻