🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part154
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
لیوان خالیام را روی میز گذاشتم.
_حلماجان...مامانت داره ناراحت میشه.
حالا ایشون نباشه چی میشه؟
لبهایش را آویزان کرد و ناراحت به اسم ربّانی نگاه.
_آخه معلم دبیرستانم بود. تازه یه مدتم همکارم بوده...
مامان عاطی نیمنگاهی به حلما انداخت و بعد رک گفت:
_یه مدتم پسرش خواستگارت بوده!
ابروهایم درهم پیچید. برای درستی حرف مامان به حلما خیره شدم.
_آره؟!
مظلوم تیلههایش را به من داد.
_اوهوم.
اخمم غلیظتر شد.
_خطش بزن، یکی دیگه رو بنویس.
خودکارش را روی برگه کوبید.
_علی!!
دست به سینه، تکیهام را به مبل دادم.
_خط بزنش.
حلما با حرص نفسش را بیرون داد و چند باره روی اسم ربّانی خط کشید.
مامان لبخند پیروزمندانهای زد. آقا مجتبی متأسف خیره شد و سرش را به مبل تکیه داد.
_علیآقا، شما مهموناتون رو نوشتین؟
پیشانیام را خاراندم.
_راستش مامان، قرار بود مامانم و سوگند بنویسن.
_چند نفر میخواین دعوت کنید؟
شانهای بالا انداختم.
_والا نمیدونم مامان عاطی.
صدای زنگ در بلند شد.
حلما زودتر از همه از جا برخاست و سمت در رفت. از چشمی در بیرون را نگاه کرد.
_ اِ غریبهان.
از روی مبل بلند شدم و به طرفش رفتم.
_کیان؟
برگشت سمتم و شانهای بالا انداخت.
_نمیدونم.
یه پیرزن و یه مرد جوون.
بازویش را گرفتم و عقب کشیدمش.
_تو بیا اینور من جواب میدم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻