🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part148
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
خُل شده بودم یا بیش از اندازه عاشق؛ نمیدانم. وسط حرف زدنهای علی روی قلبش را بوسیدم.
کفر نبود،
بالای بلندی میرفتم و بلند فریاد میزدم:
"من بندهٔ عشق علیام"
غرق شده بودم در آغوشش؛
در ضربانش؛
گرمای وجودش...
زیر لب برای خدایم نجوا کردم:
_ممنونم که در قصهٔ من، علی را همسفرم کردی!
ممنونم که یه نفری که اسم مولام رو وام گرفته، با من همراه شده و من غرق در وجودش هستم!
ممنونم مهربونم...
آوای خوش مردانهاش در فاصلهٔ میانمان پیچید.
_حلما خانم، عزیزم...
بهتری؟
لبهایم را برچید و از او فاصله گرفتم.
چشمهایم با تاریکی عادت کرده و صورت علی را محو میدیدم.
موهای سیاهش پیچ خورده و روی پیشانیاش نشسته بود.
چشمان خمار و خوابآلودش، بیشتر از پیش برایم دلبری میکرد.
لبهایم را برچیدم و به علی خیره شدم.
کودکانه سر تکان داده و گفتم:
_اوهوم.
خندید؛ خسته و دلربا.
دست به پیشانیام کشید. چتریهای وروجکم را عقب راند.
_پس خانم کوچولو بخوابیم دیگه؟!
باز هم لب برچیده و اوهومی کردم.
علی نزدیکم آمد. ناگهان پلکهایم بسته شده و پشت آنها، نبض گرفت...
لبهای داغ علی، روی چشمهایم نشسته و برایم ضربان میزد.
فاصله گرفت.
حس میکردم پلکهایم سنگین شده...
زیر پلکم را دست کشید. خیسی به جا مانده از اشک را گرفت.
_شیرینیهای زندگی منو دیگه با اشک شورشون نکن!
این عسلیها، قند و نبات زندگیِ منن!
لبخندم لو رفت.
تبسم علی میان تهریشش، حسابی حلما کشش کرده بود.
صدای زنگ موبایل علی، میان عاشقانه هایمان شکاف انداخت.
خم شد و از روی پاتختی، گوشیاش را برداشت.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻