🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part142
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ عسلی"
علی کنار ایستاد تا من اول وارد شوم.
تک تک سلولهایم در حال آب شدن از خجالت و جوش خوردن حرص بود.
سکوت بین من و علی حاکم بود.
نگاه علی جای دیگری بود و حرفش رو به من.
_حالا انقد بهش فکر نکن...چیزی نشده که.
تیز نگاهش کردم که ساکت شد.
هوفی کشیدم. در خانهٔ مامان طاهره باز شد و سوگند با نیش شل شده، مقابل آن حاضر.
_سلام چطوری؟
نگاه منظور دارم را بین علی و سوگند گرداندم. خدایا گیر یک جفت خواهر و برادرِ...
سرم را تکان دادم و فقط با حرص سلام. سوگند با لبخند سرش را نزدیک گوشم آورد.
_راضیت ندارم اگه تو دلت من و علی رو فحش بدی!!
دندان بهم ساییدم.
_از حرص خوردن من چی نصیبتون میشه؟
همزمان و یکصدا گفتند:
_خوشگلیت!
پوفی کردم و از بینشان گذشتم.
بابا تنها روی مبل نشسته و مامان کنار مامان طاهره درحال حرف زدن بود.
سعی کردم لبهایم بخندند.
بلند و رسا گفتم:
_سلام!
بابا با محبت سر بلند کرد و صورتم را نگاه.
_سلام باباجان.
صدای مامان طاهره، هر لحظه نزدیکتر میشد.
_سلام بر عروس گلم!
خوشاومدی!
با خنده در آغوشش فرو رفتم.
_مامان یه جوری میگی انگار اولین بارمه؛ من که اینجا پلاسم!
مامان برایم چشم و ابرو آمد که درست صحبت کنم؛ اما تن لرزان مامان طاهره بین حصار دستانم، باعث میشد بیخیال تذکر مامان بشوم.
_خب خونهٔ خودته بایدم اینجا هی بیای.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻