🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part141
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ عسلی"
_بیا پایین.
متعجب سر بلند کردم.
_چرا خونهٔ شما؟
ابرویش را بالا و پایین کرد.
_بیا میفهمی.
قبل از اینکه پیاده شود، دستش را گرفتم.
_وایسا ببینم.
مامان منتظرمه علی.
خندهای کرد و خانه را نشان داد.
_آره منتظرته. اینجان همه...
صورتم را جمع کردم.
_چرا بهم نگفتی.
_سوپرایز بود!
بیا پایین دیگه سین جیم میکنی چرا.
برایش شکلک درآوردم.
خندید و متأسف در ماشین را بست. دنبالش راه افتادم، زنگ در را زد.
_میگن مردا با ازدواج بزرگ میشن؛ من با ازدواج با تو به دنیای کودکیم برگشتم!
تنهای بهش زدم.
_خیلیم دلت بخواد.
به دور و اطراف نگاه کرد و ناگهان سرش را جلو آورد و...
حس کردم، گونهام آتش گرفت. گر گرفتم و سرخ شدم!
لبخند پر رنگ علی و چشمان چراغانیاش، مقابل نقش بست.
_خیلی هم دلم میخواد خانم خانما!
ناگهان صدای سوگند از پشت آیفون آمد.
_کوچه جای این کاراس علیآقا؟
سر علی سریع برگشت.
چشمانش گرد شده بود و دهانش باز مانده بود.
_تو وسط خلوت زن و شوهرا میای نباید یه خبر بدی؟!
سوگند با خنده و پررویی گفت:
_کاری که تو کوچه انجام بشه، میشه ملعام، نه خلوت!
بیاین بالا خونه مون واسه عاشقانههای شما جا داره...
اشکم در آمده بود.
دستم را جلو بردم و از پشت دست علی نیشگونی محکمی گرفتم.
_آخ، حلما گوشتم رو کندی!
_هوی عروسخانم، حالا داداشمون یه کاری کرد، تلافی نکن!
خودتم دلت غنج رفتهها!
چشمهایم به قاعدهٔ توپ پینگپنگ گرد شد و به آیفون خیره.
با خندهٔ سوگند، گوشی سرجایش رفت.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻