🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part135
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
سرم را به دستم تکیه دادم.
خیره نگاهش میکردم. جوری حرف میزد انگار سالهاست عاشق بوده و تازه فهمیده...
دل منم برای عاشقانههای خودمان رفت.
من و دلبر عسلیام!
شیطنتها و ناز ریختنهای بکر و یکبار مصرفمان...
آرمان هنوز به گوشهٔ شکستهٔ میز نگاه میکرد.
_یه جوریم؛ انگار درست نیس.
ترسیده به من چشم دوخت و پرسید:
_به نظرت سریع این حس سراغم نیومده؟
نه نگاهی نه حرفی؛ هیچی.
خندهای کردم و سر تکان دادم.
_از دست رفتی آرمان بدجور!
اثبات عشق در یک نگاه خودتی. باورکن!
چند لحظهای میانمان سکوت شد.
آرمان سرم را بین دستهایش گرفته بود.
برایش سخت بود؛
درکش میکردم...
با دیدن پونه یکدفعهای سلیقهاش در انتخاب همسر آیندهاش تغییر کرد.
ناگهان جدی شدم.
_آرمان اگه واقعا توی تصمیمت جدی هستی پا پیش بذار، اون دختر رو بیخود به خاطر هوا و هوس خودت نابود نکن!
ببین میتونی با اتفاقی که براش افتاده کنار بیای بعد...
مستأصل نگاهم کرد.
دوباره سرش را گرفت و موهایش را در چنگش فشرد.
زیر لب مکرر تکرار میکرد:
_نمیدونم...نمیدونم...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻