🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part137
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
با لبخند استارت زدم.
_توپ توپ؛ خانمم کنارمهها!
میخوای بد باشم؟
ابرو بالا انداخت و صاف نشست.
_نمیدونم شاید!
خندهٔ کوتاهی کردم که گونهام سوخت.
_آخ!
با حرص، تلنگری به گونهام زد و برایم خط و نشان کشید.
_صد دفعه نگفتم این ریختی نخند؟
یه بار دیگه این شکلی بخندیها...
لپم را با دستم ماساژ دادم.
_یه بار دیگه بخندم...چی؟
بگو بقیهش رو. این سری گاز میگیری؟
لبش را غنچه کرد و شیطون من را نگاه.
_نوچ؛ با سوییچ رو ماشین خوشگلت خط میندازم.
فرمان را چرخاندم. ناباور گفتم:
_نه، دعوا شخصیِ!
چرا پای این زبون بسته رو وسط میکشی.
دست به سینه شد و پیروزمندانه گفت:
_دیگه دیگه!
حالا خود دانی...
با لب بسته خندیدم.
_اینطوری خوبه؟
متفکر به صورتم زل زد.
_هوم، بدک نیس. ولی بهتر میتونه بشه.
چه معنی میده تو که پسری چال گونه داشته باشی؟
سرش را جلو آورد و یواشکی در گوشم پچ زد.
_خدا باید فرشتههاش رو بازنشست کنه، سن و سالدار شدن اشتباه کار میکنن.
آخه پسر رو چه به چال گونه داشتن؟
همچین فره مژههاش انگار چه خبره!
از من فاصله گرفت و با حرص مژهاش را گرفت.
_اونوقت مژهٔ من!
انگار اتو کشیدنش که انقد صافه...
بلند زدم زیر خنده.
قهقهه میزدم و بدنهٔ ماشین انعکاسش میداد.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻