🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part140
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
چشمم روی علی بود.
حتی بخار نشسته روی شیشههای ماشین هم نتوانسته بود، ابهت مردانهاش را محو کند.
کنار پیرمرد لبو فروش ایستاده بود و منتظر حاضر شدن لبوها.
گرد سالخوردگی روی چهرهٔ پیرمرد نشسته و لبهای خندانش از او یک تابلوی مهربانی میساخت.
کاسههای لبو را دست علی داد.
بخار خاکستری در هوا میرقصیدند و بالا میرفتند. علی تشکر کرد و سمت ماشین آمد. قبل از اینکه برسد، از روی دنده خم شده و در طرف راننده را باز کردم.
سریع روی صندلی نشست و کاسهها را سر داشبورد گذاشت.
_وویی، چه داغه!
با لذت به سرخی لبوها خیره شدم.
آب دهانم راه افتاده بود.
_بخوریمشون؟
_آره دیگه، نگرفتم که بهش خیره بشیم.
پشت چشمی نازک کردم و کاسهٔ لبویم را برداشت. با ذوقی کودکانه تکهای را کنده و داخل دهانم گذاشتم.
آتش گرفتم.
_چه داغه!!
_یواش! من که از اول گفتم داغه که.
_آخه نمیشه؛ من لبو رو خیلی دوست دارم.
کنایهوار گفت:
_خوش به حال لبو...
سرم برگشت طرفش. متعجب بهش خیره شدم.
_علی...
_هوم؟!
_تو به یه لبو حسادت میکنی؟
به خودش اشاره زد.
_من؟
نه بابا!
با خنده چند بار پشت هم دست زدم.
_چرا چرا...
وای خدایا! علی خیلی...
ابرو بالا انداخت.
_خیلی چی؟
لبهایم را جمع کردم.
_هیچی.
غرغر کنان شروع به خوردن لبویش کرد.
_یه جوری عاشق این چغندر قرمزهها آدم فکر میکنه این چیه.
خانم یه بار اینطوری به ما ابراز علاقه نکردهها بعد اونوقت به این لبوئه...
ریز ریز در حال خندیدن و خوردن بودم.
به قول مامان، مردها گاهی وقتها از بچهها هم بچهتر میشدند.
تشنهٔ محبت بودن و عاشق تعریف!
علی کوچولوی منم، دلش محبت میخواست و کمی عاشقی!
چه اشکالی داشت؟
من به علی محبت نکنم و برایش عاشقی، برای چه کسی این کار را انجام دهم؟!
آخرین تکه را دهانم گذاشته و جویدم.
ظرف خالی را سرجایش گذاشته و سمت علی برگشتم.
تمام حسم را، قلبم، ضربانم را؛
در چشمها و حرفهایم ریخته و در طبقی از اخلاص، مقابل علی گرفتم.
_واقعا ازت ممنونم علیم!
نمیدونی چقدر خوشحال شدم و بهم چسبید...
پا روی پا انداخته و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
_گرمای عشق و محبت تو، مثل همین لبوی شیرین میمونه توی زمستون!
به همون اندازه گرم و شیرین و لذتبخش...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻