🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" چشمم روی علی بود. حتی بخار نشسته روی شیشه‌های ماشین هم نتوانسته بود، ابهت مردانه‌اش را محو کند. کنار پیرمرد لبو فروش ایستاده بود و منتظر حاضر شدن لبوها‌. گرد سال‌خوردگی روی چهرهٔ پیرمرد نشسته و لب‌های خندانش از او یک تابلوی مهربانی می‌ساخت. کاسه‌های لبو را دست علی داد. بخار خاکستری در هوا می‌رقصیدند و بالا می‌رفتند. علی تشکر کرد و سمت ماشین آمد. قبل از اینکه برسد، از روی دنده خم شده و در طرف راننده را باز کردم. سریع روی صندلی نشست و کاسه‌ها را سر داشبورد گذاشت. _وویی، چه داغه! با لذت به سرخی لبوها خیره شدم. آب دهانم راه افتاده بود. _بخوریم‌شون؟ _آره دیگه، نگرفتم که بهش خیره بشیم. پشت چشمی نازک کردم و کاسهٔ لبویم را برداشت. با ذوقی کودکانه تکه‌ای را کنده و داخل دهانم گذاشتم. آتش گرفتم. _چه داغه!! _یواش! من که از اول گفتم داغه که. _آخه نمیشه؛ من لبو رو خیلی دوست دارم. کنایه‌وار گفت: _خوش به حال لبو... سرم برگشت طرفش. متعجب بهش خیره شدم. _علی... _هوم؟! _تو به یه لبو حسادت می‌کنی؟ به خودش اشاره زد. _من؟ نه بابا! با خنده چند بار پشت هم دست زدم. _چرا چرا... وای خدایا! علی خیلی... ابرو بالا انداخت. _خیلی چی؟ لب‌هایم را جمع کردم. _هیچی‌. غرغر کنان شروع به خوردن لبویش کرد. _یه جوری عاشق این چغندر قرمزه‌ها آدم فکر می‌کنه این چیه. خانم یه بار اینطوری به ما ابراز علاقه نکرده‌ها بعد اونوقت به این لبوئه... ریز ریز در حال خندیدن و خوردن بودم. به قول مامان، مرد‌ها گاهی وقت‌ها از بچه‌ها هم بچه‌تر می‌شدند. تشنهٔ محبت بودن و عاشق تعریف! علی کوچولوی منم، دلش محبت می‌خواست و کمی عاشقی! چه اشکالی داشت؟ من به علی محبت نکنم و برایش عاشقی، برای چه کسی این کار را انجام دهم؟! آخرین تکه را دهانم گذاشته و جویدم. ظرف خالی را سرجایش گذاشته و سمت علی برگشتم. تمام حسم را، قلبم، ضربانم را؛ در چشم‌ها و حرف‌هایم ریخته و در طبقی از اخلاص، مقابل علی گرفتم. _واقعا ازت ممنونم علی‌م! نمیدونی چقدر خوشحال شدم و بهم چسبید... پا روی پا انداخته و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. _گرمای عشق و محبت تو، مثل همین لبوی شیرین می‌مونه توی زمستون! به همون اندازه گرم و شیرین و لذت‌بخش... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻