🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part159
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
نفسم در نمیآمد.
دیدم تار شده بود و التماسهای علی در گوشم بود.
علی من را از خودش جدا کرد و به مبل تکیه داد. با قدمهای بلند و صورتی سرخ سمت آن پسر جوان یورش بود.
جیغم در گلو خفه شد و چشمهایم از حدقه بیرون زد.
علی با پسری که نامش کیان بود، دست به یقه شد.
_زود از اینجا گورتون رو گم کنید تا خودم ننداختمتون بیرون!
به تخته سینهٔ مرد کوبید و حرفش را رو به پیرزن زد.
_الان دلتون خنک شد؟
برای یه قرون دو هزار دارین جونش رو میگیرین که چی؟
که انتقامتون رو گرفته باشین؟
شما آدمید؟
کیان علی را هل داد.
_هی!!
حرف دهنت رو بفهم...
علی دستش را به معنی برو بابا برایش پراند. کیان طرفش حمله کرد.
بالاخره جیغم راهش را پیدا کرد و از گلو خارج شد. علی تعادلش را از دست داد و زمین خورد.
چهار دست و پا چرخیدم و از پشت مبل علی را دیدم. هین کشیدم.
خونی غلیظ و قرمزی از پارگی روی پیشانیاش پایین میریخت.
مامان سریع سمت علی رفت و بابا دست پیرزن را گرفت و طرف در خروجی کشید.
_بلور خانم دیگه حق ندارین به خونوادهٔ من نزدیک بشین!
دست این قلچماق هم بگیر و ببر تا بیشتر از این شر درست نکرده!!
پیرزن پوزخندی زد و به خانوادهٔ بهم ریختهیمان نگاه کرد. تیر خلاصی را وقتی زد که چشمهایش را به من دوخته بود.
_تصادف مامان و بابا از عمد انجام شده بود!
نمیآمد....
نفسم بین دندههایم گیر کرده بود...
چشمانم از کاسهاش بیرون زده و من به زمین و پارکت، چنگ میزدم تا هوایی به این ریهٔ بیملاحظهام وارد شود.
ندیدم که چه شد و چطور آن پیرزن و مرد جوان پشتسرش از در خارج شدند.
ندیدم که علی چطور سرپا شد و طرفم آمد. فقط دیدم که صورت نگران بالای سرم است و مشغول احیاء این قلب و ریهٔ مرده است.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻