🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" نفسم در نمی‌آمد. دیدم تار شده بود و التماس‌های علی در گوشم بود‌. علی من را از خودش جدا کرد و به مبل تکیه داد. با قدم‌های بلند و صورتی سرخ سمت آن پسر جوان یورش بود‌. جیغم در گلو خفه شد و چشم‌هایم از حدقه بیرون زد. علی با پسری که نامش کیان بود، دست به یقه شد. _زود از اینجا گورتون رو گم کنید تا خودم ننداختم‌تون بیرون! به تخته سینهٔ مرد کوبید و حرفش را رو به پیرزن زد. _الان دلتون خنک شد؟ برای یه قرون دو هزار دارین جونش رو می‌گیرین که چی؟ که انتقامتون رو گرفته باشین؟ شما آدمید؟ کیان علی را هل داد. _هی!! حرف دهنت رو بفهم... علی دستش را به معنی برو بابا برایش پراند. کیان طرفش حمله کرد‌. بالاخره جیغم راهش را پیدا کرد و از گلو خارج شد. علی تعادلش را از دست داد و زمین خورد. چهار دست و پا چرخیدم و از پشت مبل علی را دیدم. هین کشیدم. خونی غلیظ و قرمزی از پارگی روی پیشانی‌اش پایین می‌ریخت. مامان سریع سمت علی رفت و بابا دست پیرزن را گرفت و طرف در خروجی کشید. _بلور خانم دیگه حق ندارین به خونوادهٔ من نزدیک بشین! دست این قلچماق هم بگیر و ببر تا بیشتر از این شر درست نکرده!! پیرزن پوزخندی زد و به خانوادهٔ بهم ریخته‌یمان نگاه کرد‌. تیر خلاصی را وقتی زد که چشم‌هایش را به من دوخته بود. _تصادف مامان و بابا از عمد انجام شده بود! نمی‌آمد.... نفسم بین دنده‌هایم گیر کرده بود... چشمانم از کاسه‌اش بیرون زده و من به زمین و پارکت، چنگ می‌زدم تا هوایی به این ریهٔ بی‌ملاحظه‌ام وارد شود. ندیدم که چه شد و چطور آن پیرزن و مرد جوان پشت‌سرش از در خارج شدند. ندیدم که علی چطور سرپا شد و طرفم آمد. فقط دیدم که صورت نگران بالای سرم است و مشغول احیاء این قلب و ریهٔ مرده است. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻