🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ :
#میم_فراهانی
#قسمت347
اونم دنبالم اومد و بعد از ۵ - ۶ دقیقه از همه خداحافظی کرد و رفت
***
شب روی تخت دراز کشیده بودم ساعت حدود ۹:۳۰ بود و هما بچه رو شیر داده بودو منم بعدش به اتاق نوزادان تحویلش دادم
اجازه نمیدادند تمام وقت بچه پیش ما باشه میگفتند بعد از سیر شدنش حتماً باید تحویلش بدیم
دیگه کم کم داشت خوابم میرفت که تلفن اتاق زنگ خورد
- بله
- سلام
امیرحسین بود !!!
- خداحافظ
خیلی جدیو محکم گفت : مریم قطع کردی نکردیا
- من اگه میخواستم باهات حرف بزنم گوشیمو روشن میکردم ، پس حتماً نمیخواستم که حرف بزنم
- باشه تو چیزی نگو من حرف دارم ، پاشو بیا پایین
با تعجب گفتم : کجا !!؟؟
- تو حیاطم ، پاشو بیا
- ینی چی این موقع شب پاشدی اومدی ، نمیام .
- مریم با روان من بازی نکن
میای پایین یا بیام بالا ؟
- نه میام ، نه میای .
- مریم ...
- گفتم نمیام امیرحسین برو خونه بچهها تنهان
- فقط بچهها برات مهمن ؟
اگه نمیخوای تا صبح اینجا بشینم بیا پایین
- ینی چی ..... و گوشی رو قطع کرد
- که چی مثلاً ؟؟؟
طلبکارم هست ، نمیام پایین ، اونقدر بشین که زیرت علف سبز شه
دراز کشیدم و ملافه رو کشیدم رو سرم
- نمیام ، اگه اومدم ، گوشیو رو من قطع میکنی ؟
چشمامو بستمو سعی کردم بخوابم ، مگه خوابم میبرد ، بچهها تنهان آخه ،چقدر بیفکره
تموم ذهنم این شده بود که پایین منتظرمه ، بعد ی مدت گوشه ی ملافه رو زدم کنار و تو نور کم اتاق به ساعت نگاه کردم ۲۰ دقیقه گذشته بود
- عه ... عه ... عه ....
با حرص بلند شدم و ملافه رو گوله کردم و انداختم رو تخت ، روسریو چادرمو سر کردم که برم
- فقط به خاطر بچهها
- بالاخره تصمیم گرفتی بری پیشش؟
- تو بیداری ؟؟!!!
- آره
- برم ببینم چی میگه
- تو این دوران این چیزا طبیعیه ، ما هم خیلی داشتیم ، فقط نزار این دلخوریا صدمه ای به رابطه تون بزنه
ای کاش واقعاً دلخوریای کوچیک دوران عقد شما رو داشتم ، کجا خاله ی علی اینجور بهت بیاحترامی کرده آخه ، کجا علی بهت ...
اما ترجیح دادم چیزی نگم تا فکر کنه موضوع همینه ، هیچ وقت از این اخلاق خوشم نمی یومد که مشکلات خصوصیمو جار بزنم تا همه بفهمن مخصوصاً الان که به هیچ وجه نمیخواستم وجهه ی امیرحسین پیش خانوادم خراب بشه
برای همین گفتم : هما جان فقط دلم نمیخواد کسی بفهمه
- مطمئن باش
- گوشیمو روشن میکنم ، اگه کاری داشتی زنگ بزن
- چه کاری عزیزم ؛ اونقدر خستم که فقط دلم میخواد بخوابم
- باشه بخواب ولی محض احتیاط روشن میگذارم ، خداحافظ
- رفتم حیاط بیمارستان ، چشم گردوندمو بالاخره پیداش کردم ، روی نیمکتی نشسته بودو با موبایلش مشغول بود
رفتم سمتش ، حضورمو احساس کرد و سرشو بلند کرد
- سلام ، بالاخره اومدی
- فقط به خاطر بچهها اومدم که تنها نمونند
- فکر کنم جواب سلام واجبهها
- سلام
- حالا شد
نشستم روی نیمکت و چرخید به سمت من و فقط نگاه کرد
- بهم گفتی پنج طبقه رو بیام پایین که فقط نگام کنی
- نه
- پس حرف بزن دیگه
- بزار یکم دلتنگیم برطرف شه ، بعد از دو روز دارم میبینمت
حیف که اینجا محیط بیرونه وگرنه جات اونجا نبود
اشاره کردهم به سینشو گفت : الان باید اینجا می بودی خانوم بی معرفت
😳😳
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥
@salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110