🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - هما : دستتون درد نکنه آقا امیرحسین ، لطف کردید واقعا ،چش بود ؟ امیرحسین : چیزی نبود فقط همینطور دمر ی مدت بزارید رو دستتون باشه و خیلی ملایم کمرشو ماساژ بدید ، جاشم بی زحمت عوض کنید - هما : چشم - مادر هما : پسرم خدا خیرت بده ، چقدر خوب آرومش کردی - خواهش میکنم حاج خانوم انجام وظیفه بود و موقع رفتن دستمو گرفت تا منم باهاش برم درو که بست گفت : - مریم جان ، تا من دستامو میشورم ی چایی برام میاری ؟ - آره ، حتما - لیوانی باشه بی زحمت - چشم - ممنون خانوم خانوما براش چایی ریختمو بردم که دیدم داره با عمو محمدو بابابزرگ صحبت میکنه - زینب که نوزاد بود خیلی اینطوری میشد ، اینکارو که انجام می‌دادم آروم میگرفت - بابا بزرگ : خدا خیرت بده پسرم ، داشتم کم کم به این نتیجه می‌رسیدم که نباید اینقدر زود مهمونی می دادند - دیگه ازین به بعد براشون زیاد پیش میاد اینجور چیزا ، عادت می‌کنند برای خودش ی پا مادر با تجربه بود !!! چایی رو که براش گذاشتم ، دیدم اونور سالن زینب داره حرف میزنه و بقیه هم می‌خندن ، کنجکاو شدم ببینم چی میگه و رفتم به سمتشون - وحید : خب خاله مریم چی گفت ؟ - هیچی قرار گذاشت که همیشه داداش از سر کار اومد بریزیم سرشو حسابی بزنیمش و جمع رفت رو هوا - نههههههه ، اینجا هم ؟؟؟!!! - وحید : اگه نیرو کمکی خواستید منم میتونم بیاما - سمیرا (دختر وحید) : بابا شما هم معطلی این آقا امیرحسین بیچاره رو مدام اذیت کنید - اذیت چیه ، شوخیه دیگه ولی از شوخیهای مورد علاقه ی منه - زینبم : شما هم بیا دایی وحید داداشم گفته ، لحظه شماری میکنم برای اون موقع ، بلبل خانوممممم😳 با چشمای از حدقه دراومده و دهن باز به امیرحسین نگاه کردم که اصلا حواسش به اینور نبود سامان : عه.... داداشت به تو میگه بلبل خانوم ؟؟؟ - نهههههه ، به خ... - خوش میگذره ؟ - سمیرا : خیلیییییی ، عمه خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودم - کارتون اصلا درست نیستااااا زینب جان برو پیش داداش شما رو کار داره - وحید : چکار دارید بچه رو ، بشین دایی جون ؛ تازه داریم قرار میزاریم منم بهتون کمک کنم روشو کم کنیم - وحییییییید !!! این چه حرفیه که میزنی زینب جان برو پیش امیرمحمد اینا - منو بازی نمیدن ، میگن بلد نیستی بازی کنی دستمو گذاشتم روی پیشونیم ، خدایااااا چکار کنم از دست اینا ، این وحید نه از امیرحسین حساب می‌برد که کوتاه بیاد نه از من - وحید : بیا بشین مریم حرص نخور حالا بعد از عمری داره بهمون خوش میگذره ، اینم بهمون نمیبینی دست زینبو گرفتمو بردم به سمت آشپزخونه که با اعتراض جمع مواجه شدم ، اما محل ندادم همینم مونده بود جلوی خانواده ی خودم آبرومون بره که رفت ، خدا میدونه دیگه چیا گفته بود ، چون اونقدر بحثشون گرم شده بود که فکر کنم اصلا متوجه ی گریه ی بچه نشده بودن ، ما هم که سرمون گرم بود و اصلا حواسمون نبود دیگه ازین فاجعه تر ؟؟؟؟؟ 🤦‍♀🤦‍♀ 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110