🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ :
#میم_فࢪاهانے
#قسمت358
- هما : دستتون درد نکنه آقا امیرحسین ، لطف کردید واقعا ،چش بود ؟
امیرحسین : چیزی نبود فقط همینطور دمر ی مدت بزارید رو دستتون باشه و خیلی ملایم کمرشو ماساژ بدید ، جاشم بی زحمت عوض کنید
- هما : چشم
- مادر هما : پسرم خدا خیرت بده ، چقدر خوب آرومش کردی
- خواهش میکنم حاج خانوم انجام وظیفه بود
و موقع رفتن دستمو گرفت تا منم باهاش برم
درو که بست گفت :
- مریم جان ، تا من دستامو میشورم ی چایی برام میاری ؟
- آره ، حتما
- لیوانی باشه بی زحمت
- چشم
- ممنون خانوم خانوما
براش چایی ریختمو بردم
که دیدم داره با عمو محمدو بابابزرگ صحبت میکنه
- زینب که نوزاد بود خیلی اینطوری میشد ، اینکارو که انجام میدادم آروم میگرفت
- بابا بزرگ : خدا خیرت بده پسرم ، داشتم کم کم به این نتیجه میرسیدم که نباید اینقدر زود مهمونی می دادند
- دیگه ازین به بعد براشون زیاد پیش میاد اینجور چیزا ، عادت میکنند
برای خودش ی پا مادر با تجربه بود !!!
چایی رو که براش گذاشتم ، دیدم اونور سالن زینب داره حرف میزنه و بقیه هم میخندن ، کنجکاو شدم ببینم چی میگه و رفتم به سمتشون
- وحید : خب خاله مریم چی گفت ؟
- هیچی قرار گذاشت که همیشه داداش از سر کار اومد بریزیم سرشو حسابی بزنیمش
و جمع رفت رو هوا
- نههههههه ، اینجا هم ؟؟؟!!!
- وحید : اگه نیرو کمکی خواستید منم میتونم بیاما
- سمیرا (دختر وحید) : بابا شما هم معطلی این آقا امیرحسین بیچاره رو مدام اذیت کنید
- اذیت چیه ، شوخیه دیگه ولی از شوخیهای مورد علاقه ی منه
- زینبم : شما هم بیا دایی وحید
داداشم گفته ، لحظه شماری میکنم برای اون موقع ، بلبل خانوممممم😳
با چشمای از حدقه دراومده و دهن باز به امیرحسین نگاه کردم که اصلا حواسش به اینور نبود
سامان : عه.... داداشت به تو میگه بلبل خانوم ؟؟؟
- نهههههه ، به خ...
- خوش میگذره ؟
- سمیرا : خیلیییییی ، عمه خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودم
- کارتون اصلا درست نیستااااا
زینب جان برو پیش داداش شما رو کار داره
- وحید : چکار دارید بچه رو ، بشین دایی جون ؛ تازه داریم قرار میزاریم منم بهتون کمک کنم روشو کم کنیم
- وحییییییید !!!
این چه حرفیه که میزنی
زینب جان برو پیش امیرمحمد اینا
- منو بازی نمیدن ، میگن بلد نیستی بازی کنی
دستمو گذاشتم روی پیشونیم ، خدایااااا چکار کنم از دست اینا ، این وحید نه از امیرحسین حساب میبرد که کوتاه بیاد نه از من
- وحید : بیا بشین مریم حرص نخور
حالا بعد از عمری داره بهمون خوش میگذره ، اینم بهمون نمیبینی
دست زینبو گرفتمو بردم به سمت آشپزخونه که با اعتراض جمع مواجه شدم ، اما محل ندادم
همینم مونده بود جلوی خانواده ی خودم آبرومون بره که رفت ، خدا میدونه دیگه چیا گفته بود ، چون اونقدر بحثشون گرم شده بود که فکر کنم اصلا متوجه ی گریه ی بچه نشده بودن ، ما هم که سرمون گرم بود و اصلا حواسمون نبود
دیگه ازین فاجعه تر ؟؟؟؟؟
🤦♀🤦♀
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥
@salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110