🔹از جا بلند می شوم. نمی دانم چه کار کنم. یعنی چه شده؟ او به همان جایگاه کشتی مانند می رسد و درون آب، شیرجه می زند. ترس، تمام وجودم را چنگ می زند. ریحانه است. فریاد می زنم:" ریحانه" مثل تیر از چله کمان رها شده، به سمت اروند می دوم. ریحانه با چادر، در آب، شنا می کند. کمرم تیر می کشد. همان طور که می دوم، مستاصل به اطراف نگاه می کنم و فریاد می زنم:" آقا سعید. آقا طیب. " مسئول پایگاه بسیج، آقا طیب، به سرعت می دود. از من رد می شود و بی معطلی، درون آب می پرد. سربازها کجا هستند. مادر بچه ها دنبال بچه هایش می گردد. بچه ها نیستند. به لب اروند می رسم. فریاد می زنم: "ریحانه. ریحانه. " فریادم بیشتر شبیه جیغ زدن است. صدای همهمه از پشت سرم می آید. لب کشتی می نشینم و ضجه می زنم ریحانه. 🔸 سربازها سوار قایق شده اند و موتورش را روشن کرده اند. جلیقه نجات و طناب دارند و من فقط فریاد می زنم. طناب لب کشتی سرجایش نیست. ریحانه از آب بیرون می آید. یکی از بچه ها روی دستش است. کمی معطل می کند. انگار طنابی به کمرش می بندد. یکی از پایه های طناب که به گوشه کشتی پیچ شده است، تکان تکان می خورد. نگاهش به آقا طیب که می افتد به سختی از درون آب می گوید: بچه. و خودش مجدد زیر آب می رود. فریاد می زنم. عده ای ما را از لب آب دور می کنند. 🔹مادر بچه ها که تازه فهمیده چه شده، جیغ می زند. پدر بچه ها نعره می کشد و بقیه سعی می کنند آرامشان کنند. من هم فقط ریحانه را فریاد می کنم. می خواهم درون آب بپرم و ریحانه را نجات بدهم. جلویم را می گیرند. چفیه ام درون آب می افتد. قایق به بچه که روی دست آقا طیب است، می ایستد. بچه را از آب بیرون می کشند. سرفه می کند. صدای خوشحالی جمعیت می آید که: یکی شون رو نجات داد! 🔸به دنبال ریحانه، اطراف را نگاه می کنم. نیست. هیچکس نیست. آقا طیب رد طناب را گرفته و به سمتی شنا می کند. به سمت پایه پیچ شده لبه کشتی که کمی کج شده می روم و سفت آن را می چسبم و یا زهرا یا ابالفضل می گویم. بچه دیگر از آب بیرون می آید. روی سر ریحانه است. به سختی او را روی سرش نگه داشته. حرکتی نمی کند. بچه را به پهلو گرفته و می خواهد طناب را به او ببندد. انتهای طناب را درون دستش می بینم. خدا خدا می کنم بتواند . چادرش به عقب کشیده شده و از سرش رها می شود. سر ریحانه زیر آب می رود. بچه هم تا گردن زیر آب می رود. حال خودم را نمی فهمم. فقط پایه طناب را چسبیده ام و دست دیگران را که سعی می کنند مرا از زمین بلند کنند، پس می زنم و یا زهرا می گویم. 🔹آقا طیب طناب درون قایق را به سمت ریحانه می اندازد و خودش به سمت او شنا می کند. طناب زیر آب می رود. اقا طیب به بچه رسیده است و بچه را بالاتر از سطح آب گرفته و فریاد می زند: زود زود. قایق کنار او می ایستد. به محض اینکه بچه را می دهد، به همان سمتی که چادر ریحانه رفته است، شنا می کند. زیر آبی می رود. یک نفر دیگر درون قایق ایستاده و طنابی به کمرش بسته و درون آب شیرجه می زند. حال بچه دوم خراب است. روی شکمش را فشار می دهند و تنفس دهان به دهان می دهند. موتور قایق روشن می شود و قایق به سرعت، خود را کمی آن طرف تر، به لب اروند می رساند. یک نفر بچه دوم را روی دست گرفته. به سرعت از لبه قایق، جهشی به سمت خشکی می کند و به سمت نیروهای اورژانس می دود. چند سرباز، بچه دیگر را تحویل می گیرند و او را هم به سمت ماشین اورژانس می برند. پدر بچه ها به سمت آن ها می دود. لابلای گریه هایم، خدا را شکر می کنم. 🔻دنبال ریحانه می گردم. دماغه قایق بالاتر از سطح آب است و به سرعت، به وسط اروند می رود. از ریحانه خبری نیست. فریاد می زنم و گریه. خانم ها مرا به زور بلند می کنند و عقب می برند. نگاهم به اروند خشک شده. یاد حرفهای راوی می افتم: " اروند یعنی وحشی. سطح آب، آرام است اما زیر آن، جریان شدید و متلاطمی دارد و غواصان را به درون خود می کشید" صدای مردی بلند می شود:" اونجاست. " 🔸چشم می گردانم. سر آقا طیب را می بینم که از آب بیرون آمده و ریحانه را با خود به کناره می کشاند. او را به درون قایق می کشانند و بعد آقا طیب و مرد دیگری که درون آب رفته بودند وارد قایق می شوند.از اینکه ریحانه را نجات داده اند خوشحال می شوم. از جا بلند شده و به سمتی که قایق می رود، می دوم. @salamfereshte