#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_هفت
🔸خانم منشی که محو دسته کردن کاغذها بود؛ تشکر کرد و همان طور که هر از گاهی سرش را بالا می آورد و لبخندی تحویل ضحی می داد، به شماره صفحه ها نگاه می کرد و گاهی عدد ها را بلند تکرار می کرد. ضحی گوشه چشم راستش را خاراند. چادرش را از روی روسری اش عقب تر داد و لیوان را که دیگر سرد شده بود، روی میز جلویش گذاشت. خواست توتی بردارد که در روبرو باز شد.
🔹خانم نسبتا لاغر و با قدی متوسط از اتاق روبرو بیرون آمد. روسری طرح دار مشکی سرش بود و عینکش را به گردن آویزان کرده بود. مانتو روشن سبزرنگی پوشیده بود که مثل روپوش سفید پزشکان، دو جیب جلو داشت. به ضحی سلام داد و جلو آمد و دستش را مانند خانم منشی، جلو آورد. ضحی از جا بلند شد و دست داد. هم زمان خانم منشی گفت:
- خانم دکتر چند دقیقه ای است تشریف آوردند
🍀و جلو آمد تا میزی که بین ضحی و خانم دکتر حائل شده بود را بردارد. ضحی از پشت میز بیرون آمد. دست راستش وسط هر دو دست خانم رئیس بود و رها نمی شد.
- خیلی خوش اومدین. ببخشید معطل شدین. ی تماس اضطراری بود. بفرمایید در خدمتم. بفرمایید.
و یکی از دستانش را باز کرد و مانند خانم منشی، پشت ضحی گذاشت و او را به نرمی، به سمت اتاقش هدایت کرد. دمِ در، ضحی را جلو انداخت و خودش پشت سر ضحی، داخل شد.
🌺بوی گل یاس رازقی، اولین چیزی بود که توجه ضحی را جلب کرد. حس خوشایندی که از بوییدن این بو به جانش ریخته شد، اضطراب مواجه شدن با رئیس را در او کم کرد. احساس کرد وارد اتاق مادربزرگ شده است. اتاقی که همیشه یک انار تزیینی روی طاقچه بود و برگ های سفید یاس رازقی ای که پدربزرگ برای مادربزرگ می چید و آنجا می گذاشت. اتاق رئیس، مستطیل شکل بود. میز جلسات وسط آن قرار گرفته و یک میز کوچک تقریبا هم اندازه همان میزچوبی کوچکی که ضحی در اتاقش داشت، در انتهای اتاق و به فاصله یک صندلی از میزجلسات، جا خوش کرده بود. لای پنجره ی کوچکی که انتهای اتاق سمت راست، نور خورشید را روی میز تابانده بود؛ کمی باز بود و هوای خنک وارد می شد و بوی یاس را در سر او می چرخاند. نگاهی به اطراف اتاق انداخت که صدای خانم رئیس بلند شد:
- خوش اومدین خانم دکتر. بفرمایید هر جا دوست دارید بنشینید. می رسم خدمتتون.
🍀و خودش به سمت همان میز کوچک رفت. پرونده مقوایی قدیمی آبی رنگی را از روی میز برداشت. کمی فرصت داد تا ضحی خودش را پیدا کند. ضحی نشست. به در و دیوارهای نداشته اتاق نگاه کرد. اطراف اتاق پر از قفسه کتاب بود. نیمی از قفسه ها پزشکی بود و نیم دیگر.. چشمانش از گشتن بین عناوین کتاب ها ایستاد. از صندلی بلند شد. فکر کرد اشتباه می بیند. جلو رفت. یک نسخه عینا از همان کتابی که او داشت، آنجا بود. جلد گالینگور قهوه ای رنگ با عناوین زرکوب. شرح چهل حدیث امام خمینی رحمه الله. به کتاب های اطرافش نگاه کرد. سه جلد انسان 250 ساله. پای درس عارفان. گوهرهای فوق عرشی. دغدغه های فرهنگی. ردیف پایین را نگاه کرد. راز رضوان. ابوترابی. من کاوه هستم. سید اسد الله. سلام بر ابراهیم. تنها زیر باران. تعجب کرده بود. اتاق ریاست و این دست کتابها. خانم رئیس که مکث ضحی را روبروی قفسه کتاب ها دید لبخند زد و گفت:
- بفرمایید خانم دکتر. منبع اون دست کتابها طبقه پایین بیمارستانه. سر فرصت تشریف ببرید حتما. من بحرینی هستم. در خدمتتون هستم. ایمیل درخواستتون رو دیدم.
🌸ضحی خجالت زده، پشت صندلی اش برگشت و نشست. کیفش را که روی میز گذاشته بود روی صندلی کناردستش گذاشت و به صورت خانم دکتر بحرینی که آن طرف میز، پرونده به دست ایستاده بود؛ نگاه کرد. خانم دکتر بحرینی، صندلی را عقب کشید و نشست. پرونده را روی میز گذاشت و آن را سمت ضحی چرخاند. همان طور که اشاره می کرد گفت:
- خانم سهندی، دانش آموخته ممتاز.. تمامی فعالیت هاتون اینجا هست. اولین باری که با دوستتون تشریف آوردید، این پرونده براتون تشکیل داده شده. خیلی زودتر امیدوار بودم که اینجا بیایید.
🔹و وقتی تعجب ضحی را از این حرفش دید ادامه داد:
- با شناخت و سابقه ای که از شما و خانواده تون دیدیم. بسیار مشتاقیم که در هر سمتی که دوست داشته باشید، پزشکی یا مامایی و حتی هر دو، در خدمت شما باشیم اما بیمارستان ما هم شرایط خودش رو داره. معمولا این حرف ها رو خانم منشی به پزشکها می گن ولی شما رو استثنائا خودم تمایل داشتم خدمتتون عرض کنم. چرا تا الان ازدواج نکرده اید؟
📣کانال
#سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق