eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
993 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹حاج عباس دنبال آقای مرتضوی گشت تا جواب معما را از او بپرسد و جایزه را بگیرد. جایزه‌ای که خدا برایش تعیین کرده بود نه آنکه سید قرار بود بدهد اما آن شب، آقای مرتضوی نیامده بود. هیچ وقت نشده بود که برای نماز جماعت خودش را به مسجد نرساند. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ بعد از ساعت 9 و نیم که چراغ‌های مسجد خاموش شد، به آبدارخانه رفت و شماره آقای مرتضوی را گرفت:"سلام حاجی. خوب هستید؟ تشریف نیاوردید امشب.. بله حاج آقا بودند. نه چنگیز باهاشون نبود. نه.. بله.. چیزی شده؟.. باشه چشم." گوشی تلفن قدیمی را آرام گذاشت. در را بست و از مسجد بیرون آمد. سید که منتظر حاج عباس بود، خداقوت گفت و آقا صادق را معرفی کرد:"حاج عباس آقا، این گل پسری که می بینید، آقاصادق نقاش خوش ذوق و پسر خیلی خیلی باهوش و بامحبتی است." صادق که هم از تعریف های ساده سید خوشش آمده بود و هم خجالت کشیده بود گفت:"سلام. قبول باشه نماز و روزه هایتان." حاج عباس دستش را جلو آورد و بعد از دست دادن به صادق، سرش را نوازش کرد و گفت:"خدا حفظش کند.. این مسجد که نوجوان های خوبی دارد" سید به حاج عباس گفت:"حاجی جان اگر کاری چیزی داشتید حتما بگویید ما همه آماده‌ایم. مگه نه آقا صادق؟" صادق لبخند زد. چشمش به مادرش افتاد که گوشه‌ای منتظر او ایستاده است. رو به سید گفت:"مامانم هم آنجا هستند" سید گفت: "بدو بدو که لابد خیلی منتظرت بوده اند. سلام ما را برسان و ازشان عذرخواهی کن.. خدانگهدار هنرمند عزیزم" صادق با شادی و انرژی بسیار از سید جدا شد و کنار مادر رفت. مادر از انرژی دویدن صادقی که همیشه آرام و بی حال راه می‌رفت، انرژی گرفت و در دل، سید را دعا کرد. 🔸زهرا، گوشه دیوار منتظر آمدن سید بود. زینب از خستگی، روی دوپا نشسته بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. سید از حاج عباس خداحافظی کرد و سریع خودش را به سر کوچه رساند. دست روی سر زینب کشید و گفت:"قبول باشه دختر گلم.. خداقوت.. امروز حسابی انرژی سوزوندی ها" زینب با بی حالی سرش را بالا گرفت و گفت:"تازه به افطاری مسجد هم نرسیدم. در خانه هم که چیز خاصی یافت نمی شود." زهرا از این حرف زینب، شرمنده سید شد و گفت:"غذای به آن مقوی و عالی. خیلی دلت بخواهد." و هر سه به سمت خانه حرکت کردند. چنگیز، با فاصله پشت سر سید وارد کوچه شد. سید متوجه حضورش شد. زهرا و زینب داخل خانه شدند و سید منتظر آمدن چنگیز شد:"به به . اقا چنگیز. سلام چطوری؟ غار مخفی‌ات کجاست ما هم بیاییم آنجا بنده خوب خدا؟ حال مادربزرگ چطور است؟ دردی چیزی که ندارند ؟" چنگیز گفت:"خوب هستند خداراشکر. ظاهرا که درد ندارند. نمی دانم." سید داخل دست چنگیز، جعبه سیگاری دید و با دستش تعارف کرد که وارد خانه شوند و گفت:"من از این سیگارها خاطره خوبی دارم ها." چنگیز چشمانش از تعجب گرد شد. تا به حال نشنیده و ندیده بود که روحانی سیگار بکشد چه برسد به اینکه خاطره هم داشته باشد. مبهوتانه سید را نگاه کرد. 🔹سید که از حالت چنگیز خنده‌اش گرفته بود گفت:"نترس. من سیگار نمی‌کشم. فقط گفتم خاطره خوبی دارم. بفرما داخل" و همان طور که وارد حیاط خانه شدند، تعریف کرد که:"در نوجوانی، بعضی از جوان های کوچه و محله‌شان سیگار می‌کشیدند و به من هم تعارف می‌کردند. هر بار با متلک و تکه های مختلف مسخره می‌شدم چون قبول نمی‌کردم. آن هم فقط برای مادرم. مادرم خدا رحمتشان کند از سیگار کشیدن بدش می‌آمد و من هم می‌خواستم دل مادرم را به دست آورده باشم. یک بار که بچه ها اصرار و سماجت زیادی داشتند که حتما سیگار را روی لب‌های من بگذارند، به ذهنم جمله‌ای آمد و گفتم" سیگار من با مال شماها خیلی فرق دارد. سیگار شما به درد نخور است و من نمی‌کشم" هر چه پرسیدند چه مارکی است چیزی بروز نمی‌دادم. من که اصلا سیگار نمی‌کشیدم که مارک بدانم چیست." چنگیز که روی پله‌ها نشسته بود و جعبه سیگار را همان طور دستش گرفت بود گفت:"پس چرا گفتید سیگار من متفاوت است؟" سید گفت:"خب منظور من سیگار دودکردنی نبود. منظورم چیزی بود که با کشیدنش حالم خوب می‌شد. آن ها اسمش را سیگار گذاشته بودند. " چنگیز که ذهنش روی سیگار قفل شده بود و چیزی سر در نیاورد گفت:"بالاخره مارک سیگارتان چه بود؟" سید از این سوال چنگیز خنده اش گرفت و گفت:"یک مارک اصیل و تمام نشدنی. به نظرت چه چیز در این دنیاست که تمام نمی‌شود؟" و قیافه متفکر چنگیز را که دید گفت:"حالا ما یک چیزی گفتیم که فکر نکنند ما حال خوب کن نداریم اما شما خیلی جدی نگیر. یک حال خوب کن داری داخل اتاق که حسابی نگرانت هست." همان طور که از جا برخاست گفت:" آب می‌خوری؟ من که خیلی تشنه ام" و برای آوردن پارچ آب، داخل خانه رفت. @salamfereshte
🔹سه کوچه آن طرف تر نزدیک مسجد ماشین را پارک می کند. در همین فاصله کوتاه، چهارتا پیامک برایش می آید. صندلی ام را از عقب ماشین می آورد. مرا بغل می کند و روی صندلی می گذارد. در عین حالی که سریع و جدی همه این کارها را انجام می دهد، لبخندش را فراموش نمی کند. نگاه های با محبت می اندازد و خیلی نرم، مرا از داخل ماشین برمی دارد و روی صندلی ام می گذارد. رو برویم می ایستد تا من چادرم را مرتب کنم. نگاهی به پیامک هایش می اندازد و پاسخی می دهد. با خود می اندیشم: چقدر آغوشش گرم و نگاه هایش با محبت است حتی زمانی که حواسش جای دیگری است. من هم به او لبخند می زنم و اعلام آمادگی می کنم. 🔸نزدیک غروب است و مسجد، آماده برای حضور نمازگذاران. به همراه ریحانه نزدیک در مسجد می شویم. پدر ریحانه از راه می رسد. ریحانه به سمت پدر می رود. سوییچ ماشین را به همراه کیسه مشکی دست پدر می دهد. صحبت هایی رد و بدل می کنند. و با لبخند رضایت به طرف من می آید. داخل مسجد می شویم. از سراشیبی بالا رفته و به قسمت خواهران می رویم. خاموشی چلچراغ وسط گنبد مسجد، از عظمتش چیزی نکاسته است. ریحانه با تلفن صحبت می کند: + سلام لاله جان. بله. ما مسجد هستیم. شما هم به محضی که اومدی بیا داخل مسجد. پدر هستند. بله. نگران نباش. تموم می شه ان شاالله. منتظریم. 🔻رو به من می کند و می گوید: + می بخشی شما رو هم اذیت کردم. - نه بابا. اذیت چیه. شَمِّ پلیسی ام می گه که اینجا یه اتفاقایی داره می افته. 🔹می دانم که تا خود ریحانه چیزی نگوید، درست نیست که چیزی بپرسم. برای همین به همین جمله اکتفا می کنم. ریحانه هم چیزی بروز نمی دهد. دختری از پله ها بالا می آید. ریحانه را که می بیند در آغوشش شروع به گریه کردن می کند. ریحانه نوازشش می کند و مدام پشت سر هم می گوید: + چیزی نیست. درست می شود. تموم می شود. چیزی نیست لاله جان. نگران نباش. درست می شود. 🔸چند دقیقه ای لاله گریه می کند و بعد که آرام می شود گوشی اش را به ریحانه می دهد. ریحانه نگاه می کند و دکمه های گوشی را فشار می دهد. چهره اش اندوهگین شده است. انگار که به خودش آمده باشد، گوشی را به لاله پس می دهد و می گوید: + مهم نیست. ولش کن. دیگه تموم می شود الان. ان شاالله. 🔹ترجیح می دهم خودم را با قرآنی که از قفسه برداشته بودم مشغول نشان دهم. ریحانه و لاله به سمت من می آیند. چند قدمی بیشتر با آن ها فاصله ندارم. به ذهنم می خورد هدفونم را داخل گوشم بگذارم که لاله معذب نباشد و فکر کند من گریه هایش را نفهمیدم. + ایشون دوستم نرگس خانم هستند. = سلام. 🔻جوابی نمی دهم! مثلا دارم چیز گوش می دهم ها. نباید صدایش را بشنوم. ریحانه دست هایش را روی شانه ام می گذارد. سرم را بلند می کنم. قرآن را که مثلا داشتم تلاوتش می کردم می بندم و می بوسم. همزمان که شروع به صحبت می کنم، هدفون را نیز از گوشم بیرون می آورم. - ئه . سلام. داشتم چیز .. 🔸یادم می افتد که الان است که دروغ شود. برای همین ادامه جمله ام را قورت می دهم. - دوستتون هستند؟ + بله. لاله خانم هستند. - به به. سلام لاله خانم. احوال شما؟ بالاخره ریحانه خانم رو گیر آوردی پس. = سلام نرگس خانم. بله. ممنون که بهشون گفتید. خودشون تماس گرفتن باهام. بازم ممنونم. - خواهش می کنم. کاری که نکردم. شما خوبین؟ خانواده خوبن؟ = شکر خدا خوبیم. شما خوب هستید؟ می بخشید مزاحم مهمانی تون شدم - نه خواهش می کنم. اختیار دارید. مهمانی خاصی که نبود. تنها بودم رفته بودم پیش ریحانه جان. 🔻گوشی ریحانه زنگ می خورد: + سلام. بله پدر. بله. چشم. اومدیم. نرگس جان، من یه سر می روم پایین و می یام. - بله بفرمایید. هستم در خدمت لاله خانم. شما برو . 🔹ریحانه به حالت دو، از مسجد خارج می شود. لاله کنارم ایستاده است. می گویم: بریم سمت صندلی ها بشینیم؟ حواسش جای دیگری است. انگار صدایم را نشنیده است. جمله ام را تکرار می کنم. متوجه می شود و سمت صندلی های نماز می رویم. بفرمایی می زنم که بنشیند. نگران است. - خب شما خوب هستید؟ = ممنون. - دانشجواید؟ = بله. - منم دانشجو ام. = واقعا؟ - بله. یه روز که داشتم می رفتم دانشگاه، نه ببخشید داشتم از دانشگاه برمی گشتم، یه ماشین بهم زد و این طور شدم. = متاسفم. - دیگه اتفاقیه که افتاده. الحمدلله خیر و برکت های زیادی بهم داده شده در عین حالی که سختی زیادی هم داره. ولی خب به اصطلاح، دنیا به سختی پیچیده شده دیگه. = بله همین طوره. این جمله رو ریحانه خانم بارها به من گفته. واقعا همین طوره. @salamfereshte
🔸خانم منشی که محو دسته کردن کاغذها بود؛ تشکر کرد و همان طور که هر از گاهی سرش را بالا می آورد و لبخندی تحویل ضحی می داد، به شماره صفحه ها نگاه می کرد و گاهی عدد ها را بلند تکرار می کرد. ضحی گوشه چشم راستش را خاراند. چادرش را از روی روسری اش عقب تر داد و لیوان را که دیگر سرد شده بود، روی میز جلویش گذاشت. خواست توتی بردارد که در روبرو باز شد. 🔹خانم نسبتا لاغر و با قدی متوسط از اتاق روبرو بیرون آمد. روسری طرح دار مشکی سرش بود و عینکش را به گردن آویزان کرده بود. مانتو روشن سبزرنگی پوشیده بود که مثل روپوش سفید پزشکان، دو جیب جلو داشت. به ضحی سلام داد و جلو آمد و دستش را مانند خانم منشی، جلو آورد. ضحی از جا بلند شد و دست داد. هم زمان خانم منشی گفت: - خانم دکتر چند دقیقه ای است تشریف آوردند 🍀و جلو آمد تا میزی که بین ضحی و خانم دکتر حائل شده بود را بردارد. ضحی از پشت میز بیرون آمد. دست راستش وسط هر دو دست خانم رئیس بود و رها نمی شد. - خیلی خوش اومدین. ببخشید معطل شدین. ی تماس اضطراری بود. بفرمایید در خدمتم. بفرمایید. و یکی از دستانش را باز کرد و مانند خانم منشی، پشت ضحی گذاشت و او را به نرمی، به سمت اتاقش هدایت کرد. دمِ در، ضحی را جلو انداخت و خودش پشت سر ضحی، داخل شد. 🌺بوی گل یاس رازقی، اولین چیزی بود که توجه ضحی را جلب کرد. حس خوشایندی که از بوییدن این بو به جانش ریخته شد، اضطراب مواجه شدن با رئیس را در او کم کرد. احساس کرد وارد اتاق مادربزرگ شده است. اتاقی که همیشه یک انار تزیینی روی طاقچه بود و برگ های سفید یاس رازقی ای که پدربزرگ برای مادربزرگ می چید و آنجا می گذاشت. اتاق رئیس، مستطیل شکل بود. میز جلسات وسط آن قرار گرفته و یک میز کوچک تقریبا هم اندازه همان میزچوبی کوچکی که ضحی در اتاقش داشت، در انتهای اتاق و به فاصله یک صندلی از میزجلسات، جا خوش کرده بود. لای پنجره ی کوچکی که انتهای اتاق سمت راست، نور خورشید را روی میز تابانده بود؛ کمی باز بود و هوای خنک وارد می شد و بوی یاس را در سر او می چرخاند. نگاهی به اطراف اتاق انداخت که صدای خانم رئیس بلند شد: - خوش اومدین خانم دکتر. بفرمایید هر جا دوست دارید بنشینید. می رسم خدمتتون. 🍀و خودش به سمت همان میز کوچک رفت. پرونده مقوایی قدیمی آبی رنگی را از روی میز برداشت. کمی فرصت داد تا ضحی خودش را پیدا کند. ضحی نشست. به در و دیوارهای نداشته اتاق نگاه کرد. اطراف اتاق پر از قفسه کتاب بود. نیمی از قفسه ها پزشکی بود و نیم دیگر.. چشمانش از گشتن بین عناوین کتاب ها ایستاد. از صندلی بلند شد. فکر کرد اشتباه می بیند. جلو رفت. یک نسخه عینا از همان کتابی که او داشت، آنجا بود. جلد گالینگور قهوه ای رنگ با عناوین زرکوب. شرح چهل حدیث امام خمینی رحمه الله. به کتاب های اطرافش نگاه کرد. سه جلد انسان 250 ساله. پای درس عارفان. گوهرهای فوق عرشی. دغدغه های فرهنگی. ردیف پایین را نگاه کرد. راز رضوان. ابوترابی. من کاوه هستم. سید اسد الله. سلام بر ابراهیم. تنها زیر باران. تعجب کرده بود. اتاق ریاست و این دست کتابها. خانم رئیس که مکث ضحی را روبروی قفسه کتاب ها دید لبخند زد و گفت: - بفرمایید خانم دکتر. منبع اون دست کتابها طبقه پایین بیمارستانه. سر فرصت تشریف ببرید حتما. من بحرینی هستم. در خدمتتون هستم. ایمیل درخواستتون رو دیدم. 🌸ضحی خجالت زده، پشت صندلی اش برگشت و نشست. کیفش را که روی میز گذاشته بود روی صندلی کناردستش گذاشت و به صورت خانم دکتر بحرینی که آن طرف میز، پرونده به دست ایستاده بود؛ نگاه کرد. خانم دکتر بحرینی، صندلی را عقب کشید و نشست. پرونده را روی میز گذاشت و آن را سمت ضحی چرخاند. همان طور که اشاره می کرد گفت: - خانم سهندی، دانش آموخته ممتاز.. تمامی فعالیت هاتون اینجا هست. اولین باری که با دوستتون تشریف آوردید، این پرونده براتون تشکیل داده شده. خیلی زودتر امیدوار بودم که اینجا بیایید. 🔹و وقتی تعجب ضحی را از این حرفش دید ادامه داد: - با شناخت و سابقه ای که از شما و خانواده تون دیدیم. بسیار مشتاقیم که در هر سمتی که دوست داشته باشید، پزشکی یا مامایی و حتی هر دو، در خدمت شما باشیم اما بیمارستان ما هم شرایط خودش رو داره. معمولا این حرف ها رو خانم منشی به پزشکها می گن ولی شما رو استثنائا خودم تمایل داشتم خدمتتون عرض کنم. چرا تا الان ازدواج نکرده اید؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
❌بی خودی برای خودتان وظیفه درست نکنید. حفظه الله: 🌺 این توصیه را هم داشته باشم: بی خودی خودتان را مشغول نکنید. بی خودی برای خودتان وظیفه درست نکنید. مثلی هست که می گوید سری که درد نمی کند برای چه دستمال ببندیم. شما در مشغول شدن، اولویت ها را در نظر بگیرید. اولویت شما الان در این سن و سال تحصیل است. کارهای علمی است. فعالیت های علمی است. رشد است به معنای وسیع کلمه در همه رشته ها. بروید جلو. آن دانشتان بیشتر بشود. مهارت هایتان بیشتر بشود. استعدادهایتان شکوفایی پیدا کند. ✅ اولویت اولتان رشد و شکوفایی استعدادهایتان است. خودتان را بی جهت به اموری که در اولویت های بعدی هستند و اموری که اهمیت کمتری دارند مشغول نکنید. البته استعدادها مختلف است. باز هم عرض می کنم. هر کسی در آن زمینه ای که استعداد دارد. بحمدالله الان هستند افرادی که به ما کمک کنند که استعداد خودمان را بشناسیم. تشخیص دقیق تری داشته باشیم. شناخت خوبی از خودمان پیدا کنیم. بتوانیم از فرصت ها خوب استفاده کنیم. هر چه در این زمینه بگوییم کم گفته ایم. 🌸امیدوارم که ما از جمله افرادی نباشیم که در این دو نعمت، ضرر کرده باشیم. خدا کند که در این دو نعمت، سودمان فراوان و زیاد و مضاعف باشد. این یک نصیحت. 📌چقدر توجه به این توصیه و به کاربستن این هشدار پیامبر می تواند از ضررها و خطرها و خسارت ها و ضررهای آنچنینی جلوگیری کند. در رابطه با صحت و فراغ. دقت مان هر چه که هست، بازم بیشتر بشود. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/15 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله