#داستان
#پیچند
#قسمت_دهم
🔹چهره تک تک اعضا را شور و امید و نشاط پر خون کرده بود و وقتی حاج رضا گفت "ان شاالله با این دستآورد حیدر 14، سران صهیونیست را نابود خواهیم کرد" صدای تکبیر همه بلند شد. جای دکمه، بهترین جا برای دید زدن و فهمیدن همه ماجرا ها بود. دکمه کرمی رنگ، نگاهش را به حاج محسن برگرداند بلکه از چشمانش چیزی دستگیرش شود اما از زاویه ای که او داشت، چشمان حاج محسن به سختی دیده می شد. مجدد نگاهش را به همکاران حاج محسن انداخت.
کار اصلی با حاج محسن و سید حسین بود. سید حسین جوانی خوش بر و رو، سر به زیر و خوش اخلاق بود. کم صحبت می کرد اما همان حرفهایی هم که می زد، آنقدر خوب و مثبت بود که همه دوست داشتند با او هم صحبت شوند و البته او از صحبت کردن فراری بود. به خاطر خلاقیت و ایده های ناب و شباهت هایی که با حاج محسن داشت، حاج رضا، آن ها را کنار هم گذاشته بود. دکمه کرمی رنگ، همه این اطلاعات را در همین چند ساعتی که از حضورش گذشته بود فهمید و احساس کرد که چه نیروی جاسوسی خوبی می تواند باشد. به خود بالید و به نگاه کردن و بررسی رفتارهای حاج محسن و سید حسین ادامه داد: بعد از جلسه، هر دو به وضوخانه رفتند و وضوتازه کردند و طبق رسم همیشگی شان، دو رکعت نماز توسل خواندند. پروژه سختی بود اما شدنی.
🔸 دو روز از شروع پروژه گذشته بود و دکمه کِرم رنگ، دیگر خودش را غریبه نمی دید و با همه آشنا شده بود. در این دو روز، حاج محسن و سید حسین توانسته بودند نسخه اولیه تراشه را طراحی کنند. سید حسین پشت ذره بین نشست و تراشه الکترونیکی دست نخورده ی سه میلیمتری را به رایانه متصل کرد. حاج محسن، طبق آمار داده شده، دستورات صحیح را به نرم افزار تعریف کرد اما قبل از تایید نهایی به اتاق حاج رضا رفت. حاج رضا تسبیح تربتی را در دست چرخانده و نامه های محرمانه را می خواند. نگرانی از چهره اش می بارید. حاج محسن، در اتاق را کامل بست و گفت: "رضا جان، چیزی شده؟" حاج رضا از جا برخواست. دست حاج محسن را فشرد و گفت:"اسرائیلی ها باز هم به زن و بچه های بیگناه حمله وحشیانه کرده اند."
🔹حاج محسن گفت:"ریشه شان کنده شود ان شاالله. رضا جان ما نسخه اولیه تراشه را طراحی کردیم اما یک مسئله ای هست. اگر قد کودکی بالای صد و بیست سانت بود چه؟ در همین کشور خودمان داریم کودکانی که این قدی هستند. آن وقت یک خون بی گناه هم ریخته شود ما مسئولیم رضا جان. کمی نگرانم." دکمه کِرِم رنگ، سعی کرد نگرانی را از چهره حاج محسن بخواند اما هیچ چیز غیر معمولی در صورتش ندید. حاج رضا کنار دوست صمیمی و قدیمی اش رفت. صندلی را تعارفش کرد و گفت:"درسته. مسئولیم. برای همین است که آمار نیروهای اسرائیلی را در آورده ایم و قدشان مشخص است. اما این احتمال هم زیاد است که نیرویی قد کوتاه باشد. این را چه کنیم؟" حاج محسن روی صندلی نشست. دسته صندلی را فشرد و گفت:"من هم نگران همین هستم که اگر این اندازه قدی را برای تراشه تعریف نکنیم، نیروی دشمن را زنده گذاشته باشیم. اما اگر کودک بود چه؟" حاج رضا گفت:"اختیارش با خودت باشد. زنده ماندن نیروی اسرائیلی بهتر است یا شهید شدن یک کودک؟" حاج محسن بلافاصله گفت: "مسلم است که از دست دادن یک کودک فلسطینی را نمی خواهیم" حاج رضا گفت:"اگر اسرائیلی بود چه؟" حاج محسن جدی جواب داد:"باز هم یک کودک است" حاج رضا گفت: "اختیار با خود توست" حاج محسن تشکر کرد. از جا برخاست و از اتاق خارج شد.
☘️این، مسئله ای نبود که به تنهایی بتواند تصمیم بگیرد. سید حسین نگرانی حاج محسن را در طول این دو روز دیده بود و پرسید: "نگران چه چیزی هستید حاج آقا؟" حاج محسن گفت:"نگران اینکه به جای یک اسرائیلی، یک کودک فلسطینی را از دست بدهیم." همین یک جمله، کافی بود تا تمام دغدغه و تشویش حاج محسن به سید حسین نیز منتقل شود. سید حسین گفت:"باید چاره ای کنیم. روی تفاوت های کودک و بزرگسال می شود تنظیم کرد" حاج محسن نگاه تحسین برانگیزش را روی سید حسین انداخت و گفت:"من هم روی همین فکر می کردم" و سکوتی خاص بینشان حاکم شد. طبق قرار نانوشته ی از قبل تعریف شده بینشان، هر دو تجدید وضو کرده و به نمازخانه رفتند. دیر وقت بود و غیر از حاج رضا و سید حسین و حاج محسن، هیچکس بیدار نبود. حاج محسن گفت: "با آن صدای خوشت، دعای توسلی بخوان سید جان"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_یازدهم
🔸دکمه کِرِمی رنگ، تا آن روز دعای توسل را نشنیده بود. به نور سبزرنگ کوچک داخل جایگاهی که برای نماز درست کرده بودند نگاه کرد و زیبایی و معنویت آن جا را با نفسی عمیق، به عمق جانش فرستاد. ساکت و آرام روی سینه حاج محسن نشسته بود و به لرزش خفیف تپش های قلبش، نوازش می شد. سید حسین بدون هیچ حرفی، دعا را شروع کرد و حاج محسن از همان اول تک تک کلمات را با سیلاب اشکی که راه انداخته بود، به سختی ادا می کرد. بعد از دعای توسل، دو رکعت نماز توسل به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خواندند. حاج محسن، از همراهی ها و کمک های سید حسین تشکر کرد و به اصرار، او را به خوابگاه فرستاد و خودش به آزمایشگاه برگشت.
🔹حاج رضا، کنار رایانه ایستاده بود و آمار پژوهش شده را بررسی می کرد. غرق تفکر بود و همزمان، به نقشه های تراشه ها نیز نگاه می انداخت. به محض آمدن حاج محسن، گفت:"هم ارتفاع ترکش را تعیین کرده اید و هم جایش را؟ یعنی بر اساس قدهای مختلف، تعیین کرده اید که به کجای بدنش بخورد؟" حاج محسن گفت:"بله. سیستم هوشمندی دارد بر اساس قد، خود به خود ترکش به سمت قلب نشانه می رود." حاج رضا سر از نقشه ها برداشت و مستقیم به بدن حاج محسن خضایی نگاهی کرد و گفت:"پس می شود طوری تنظیم کرد که کمی آن طرف تر بخورد که اگر کودکی است، از کنار بدنش رد شود." حاج محسن، همان نگاه تحسین برانگیزی که به سید حسین کرده بود را تحویل حاج رضا داد و گفت:"بله. ما هم روی همین فکر می کردیم اما اگر باز هم کودکی.." حاج رضا گفت:"ان شاالله که کودکی کشته نمی شود. به دلت بد راه نده. "
☘️حاج محسن گفت:"تصمیم داشتم برای قدهای مورد تردیدم، ترکش را به سمت راست و خارجی ترین قسمت بدن یک کودک جهت بدهم؛ تا این وسط، اگر کودکی چاق هم بود و عرض بدنش با بزرگسال یکسان در آمد، ترکش به سمت قلبش نخورد." حاج رضا گفت:" خدا کمک کند. خداقوت حاجی. ی استراحت بکن برادر. تا اذان صبح سه ساعتی وقت هست" بعد انگار که یاد چیزی افتاده باشد گفت:"کاروان دخترت هم امروز حرکت کرد. از دخترت خبرگرفتم. نگران نباش. حالش خوب است."
🔹حاج رضا سرشانه لاغر حاج محسن را با انگشتان قوی اش فشرد و لبخندی از سر رضایت و قدردانی تحویلش داد و گفت:"پروژه تربت را هم دنبال باش. اگر راه قوت گرفتن تربت کربلا را پیدا کنی، طوفان طبسی برای اسرائیلی ها راه خواهیم انداخت. " حاج محسن گفت:"چشم. ان شاالله. هنوز راهش را پیدا نکرده ام. ایمان دارم که می شود اما چطور، نمی دانم." حاج رضا پرسید:"چه راه هایی را امتحان کرده ای؟" حاج محسن گفت:"مولکول زنده و فعالی دارد. اما نسبت به مواد شیمیایی هیچ واکنشی نشان نمی دهد" حاج رضا، نگاهی به تسبیح تربتی که در دست داشت کرد و گفت:"اگر بتوانیم اثبات کنیم که این مولکول زنده و فعال، قدرت رهبری و انسجام دیگر مولکولهای خاکی را دارد و راهش را پیدا کنیم، تحولی عظیم در علم پدید خواهد آمد.. خدا کمک کند.. برای آن پروژه نذری خاص کرده ام. حتما جواب خواهد داد. من دلم روشن است. " این ها را گفت و به سمت دفتر خود رفت.
☘️سجاده اش را گوشه اتاق روی زمین پهن کرد و مشغول نماز خواندن شد. حاج محسن، بقیه تنظیمات دو سه رِنج قدی محتمل را تعیین کرده و سیستم را خاموش کرد و برای خواندن نماز شب، به اندرونی آزمایشگاه رفت. گوشه ای نیمه تاریک که برخی وسایل خاص و بلااستفاده را برای انتقال، در آنجا روی هم گذاشته بودند. دوسالی بود که طرحی را حاج محسن به حاج رضا داده بود اما هنوز، این طرح علنی نشده بود و حاج رضا دستور داده بود مخفیانه خود حاج محسن روی آن کار کند. همان طرح قوت حرکتی تربت امام حسین علیه السلام را که زینب، قرار بود عریضه اش را محضر امام ببرد.
🔹سید حسین، زودتر از همه برخاست و برای اقامه نماز شب، تجدید وضو کرد. نماز استغفار خواند و از خدا خواست پروژه را تمام کنند و بتوانند این نارنجک 400 ترکشی هوشمند را تکمیل کرده و برای جلسه ای که قرار بود در همین هفته بین سران اسرائیل در فلسطین برگزار شود برسانند. او هم نذر چهارده هزار صلوات برای تعجیل در فرج صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کرد و از همان لحظه، مشغول فرستادن صلوات ها شد: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. حاج محسن و حاج رضا در خوابگاه نبودند. در نمازخانه هم نبودند. سید حسین، نمازخانه را ترک کرد و به سالن آزمایشگاه رفت. حاج محسن را دید که زیر میکروسکوپ، مشغول انجام دادن آزمایشی است.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_دوازدهم
🔹سید حسین جلو رفت و به حاج محسن سلام و وقت بخیر گفت. حاج محسن با گشادگی خاص همیشگی، پاسخش را داد و ایده نهایی تنظیم تراشه ترکش انهدامی نارنجک را برای قد صد و سی سانت به پایین، مطرح کرد. سید حسین استقبال کرد و این اندازه ها و جهت حرکت تازه را به تراشه تعریف کرد. دستگاه تراشه ساز دیجیتالی را به رایانه وصل کرد و برنامه را به آن داد. دستگاه شروع به کار کرد و به سرعت و نرمی خاصی که آن دستِ الکتریکی دارد، مدار تعریف شده را روی تراشه، پیاده کرد. بعد از سه دقیقه از حرکت ایستاد و اولین تراشه تنظیم شده سه میلیمتری را تحویل داد. سید حسین، دستور تولید یازده تراشه دیگر را به دست الکتریکی داد. و در فاصله آماده شدن تراشه ها، آن ها را با پَنس مخصوص سر جایشان قرار می داد. اولین نارنجک آزمایشی آماده شده را بالا آورد و به حاج محسن گفت:"آماده امتحان کردن است." خون در رگ های دکمه کِرِم رنگ پیراهن حاج محسن به غلیان افتاده بود و در دلش چنان هیجانی از دیدن صحنه انفجار داشت که می خواست زودتر از حاج محسن به اتاق انفجار برسد. سید حسین به همراه حاج محسن، به سمت اتاق انفجار رفتند. اتاقی که در آن آدمک های قد و نیم و قد در حالت های مختلف ایستاده و نشسته بودند و دیوارهای محافظ شیشه ای مخصوصی داشت.
☘️حاج رضا به محض دیدن حرکت آن دو در مونیتور اتاقش توسط دوربین راهرو اداره، برخاست و خود را به اتاق انهدام رساند. نارنجک در جای خود جاگذاری شده و آماده انفجار بود. صدای اذان صبح از مسجد محل به گوش رسید. حاج رضا خداقوت گفت و این را به فال نیک گرفت. هر سه برای ادای نماز جماعت، به نمازخانه رفتند. بعد از نماز و تعقیبات، بقیه مهندسین و پرسنل هم به جمع تماشاچی ها پیوستند. تکبیر گفتند و با نام فاطمه الزهرا، دکمه انفجار را زدند. موج مهیبی داخل اتاق انهدام ایجاد شد.
🔹هیچ صدایی به بیرون درز نکرد. به جز چند آدمک، همه شان افتاده بودند. در اتاق انهام را باز کردند. آدمک هایی که به انفجار نزدیک تر بودند کمی بیشتر خراب شده بودند اما خاصیت این مین و انفجارش، هوشمند بودن آن بود. تک تک آدمک ها را بررسی کردند. همان شده بود که انتظارش می رفت. حاج محسن، همان اول سراغ آدمک های کوتاه قد تر رفت و خوب بررسی شان کرد. آدمکی که نزدیک تر به نارنجک بود چند خراش جزئی برداشته بود اما بقیه شان، ترکشی نخورده بودند. یکی از آدمک ها هم ترکش به گوشه سمت راست دستش خورده بود. نگاهی به حاج رضا کرد. حاج رضا لبخند رضایتش را حواله حاج محسن داد و خدا را شکر کرد. حالا می توانستند به طور انبوه تراشه ها را تولید کنند و پاسخی کوبنده به اسرائیل بدهند. حاج محسن، توضیحات و دقت های اضافه تری را با مختصات جدید به سید حسین گفت و سید حسین از این همه دقت و فکر، متعجب ماند. سرشانه سید حسین را فشار داد و گفت:"بقیه اش کار توست سید جان." و خودش رفت و چند میز آنطرف تر، پشت میکروسکوپ قوی ای نشست. زیارت عاشورا را روشن کرد و گوشی هدفن را در گوشش گذاشت. اشک ریخت و تربت سالار شهیدان را بررسی و آزمایش کرد. حاج رضا، روی تک تک حالت های حاج محسن اشراف داشت و نذرش را برای موفقیت آن پروژه دیگر، ادا می کرد. سید حسین تراشه ها را با سرعت تولید و با دقت، چک می کرد که درست عمل کند. دست مکانیکی طراحی شده خودش را راه انداخت و همه 400 تراشه را در نارنجکی به اندازه یک استکان کوچک، جای گذاری کرد. حاج رضا نسخه اولیه را در کیف مخصوص گذاشت و از اداره خارج شد.
☘️در آن چند ساعتی که حاج محسن مدام زیارت عاشورا می خواند و اشک می ریخت و تربت سالار شهیدان را بررسی و با مواد مختلفی که به ذهنش می خورد آزمایش می کرد، سید حسین هم نارنجک های دیگری را آماده کرده بود. حاج رضا که به همراه سردار به اداره بازگشته بود، از اتاق بیرون آمد و گوشی اش را دست حاج محسن داد و گفت:"با زینب بانو تماس بگیر حاجی. الان باید اول راه نجف کربلا باشند" سردار که همراه حاج رضا از اتاق بیرون آمده بود به دکمه کِرِم رنگی که روی پیراهن حاج محسن برق می زد نگاه کرد. حاج رضا خندید و گفت:"دست گل زینب بانوست دیگر سردار." سردار لبخند زنان گفت:"خدا خیرش بدهد. به دختر ما سلام برسان و التماس دعای حسابی بگوها حاج محسن" حاج محسن، شماره زینب را گرفت و همان جا جلوی حاج رضا و سردار چند ثانیه ای با او حرف زد. سختش بود اما به خاطر امر حاج رضا تماس گرفت.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_سیزدهم
🔹همه نیروها چندین روز بود در قرنطینه بودند و اطلاعی از خانواده هایشان نداشتند. حاج رضا گفت:"قشنگ حرف بزن محسن جان . نگران نباش. گوشی را به نوبت به دیگران هم می دهم با خانواده هایشان تماس بگیرند." حاج محسن کمی آرام تر شد و از زینب پرسید که کجاست و چه می کند. دکمه کِرِم رنگ دلش برای زینب تنگ شده بود. صدای شاد و بلند زینب را از پشت گوشی شنید که می گفت:"تازه اول راهیم. دمپایی های مادر را پوشیده ام. چادرش را سر کرده ام. تسبیح شاه مقصودی که دادید، الان دستم است. فقط یک چیزی بگویم نخندید ها" حاج محسن مشتاق و کنجکاو گفت:"بگو دخترم" زینب گفت:"گل حسن یوسف مان را هم با خود آوردم. آخر شما که نبودید. خشک می شد. فکر کردم بهتر این است که با خودم ببرم." حاج محسن که از این همه سادگی زینب دلش شاد شده بود گفت:"ای دختر رئوف من. حالا که برده ای حسابی مراقبش باش." زینب چشمی کشیده گفت و پدر التماس دعای خود و سردار و حاج رضا را به گوشش رساند. زینب مجدد چشم دیگری گفت و حاج محسن، از دخترش خداحافظی کرد.
✨اشک در چشمان هر سه نفرشان جمع شده بود. حال و هوای پیاده روی اربعین و زیارت سالار شهیدان، چیزی نبود که قلب های طالبشان بتواند نبودش را تحمل کنند. حاج رضا، گوشی را برد و به نفر بعدی داد تا او هم با خانواده اش تماسی بگیرد. سردار درِ گوش حاج محسن گفت:"از خاک تربت چه خبر حاجی؟" دکمه کِرِمی رنگ مانند حاج محسن، از شنیدن این جمله تعجب کرد و دهانش باز ماند که حاج محسن، جواب سردار را چه خواهد داد. سردار منتظر جواب بود و حاج محسن، به حاج رضا نگاهی انداخت و گفت:"حجاب های هفت گانه را از بین خواهد برد ان شالله به لطف خدا. دعایمان کنید سردار"
🔹ابوذر از زینب خیلی جلوتر بود. به شماره ستون نگاه کرد. هنوز مانده بود تا به حاجی برسد. با اینکه جلوتر از حاج جواد بود اما به خاطر تفاوت مسیرش، الان عقب افتاده بود. سرش را پایین انداخت و به نوحه ای که از گوشی اش پخش می شد با دقت گوش داد. صدای نوحه قطع شد. کمی صبر کرد. صدایی نیامد. فکر کرد باتری تمام کرده. گوشی را نگاه کرد دید حاجی در حال زنگ زدن است:"سلام علیکم.. تقبل الله.. نه حاجی، بعد از حمد سوره اسراء را خوندم. قربانت. یا علی" بچه ها پرسیدند ابوذر کجاست؟ جواد آقا پاسخ داد :"در سوره اسراء." همه خندیدند و نگاهشان به روح الله قفل شد. روح الله گفت: "یعنی عمود 717. سوره اسراء هفدهمین سوره است. " حاج جواد آقا بساط چایی و بیسکویت را برای بچه ها پهن کرد و گفت:"تا شما کمی انرژی بگیرید،آقا ابوذر هم می رسد. بعد با هم به فرات می رویم." استاد واعظیان نقشه احداث امکانات بین راهی موکب را با توجه به موقعیتی که دیده بود، اصلاح کرد و به جواد آقا داد. بیسکویتی برداشت و به گوشه موکب رفت. صدای مداحی ایرانی عربی از بیرون موکب به گوش جواد آقا رسید. خیلی نزدیک بود. با خود گفت این اطراف که موکبی نبود. نقشه را باز کرد و نگاه کرد. خیلی دقیق همه چیز مشخص شده بود. گوشی را برداشت و تماسی گرفت. کامیون بعدی در راه بود و حوالی سحر می رسید. همین را به استاد واعظیان گفت.
🔸استاد نگران تجهیزات بچه ها بود. جواد آقا، گوشی اش را نشان استاد داد و گفت:"اینجا موکب ماست. تصویر را به صورت زنده دارید ها." روبروی موکب، چند مرد در سکوت، بارهای گوشت بسته بندی شده و یخ زده را از وانت گوشه جاده می گذاشتند. الوار برش خورده ای کنار کارتن های بسته بندی شده قرار داده شده بود. جواد آقا زوم کرد روی چهره مردها. چهره های معمولی و موجهی داشتند. ریش و سبیل و یکی شان هم سیگاری روی لبش داشت. دقیقا روبروی موکب آن ها، با الوار چارچوب بندی کردند و پارچه ای که محکم تر از پارچه برزنت موکب جواد آقا بود را روی الوارها کشیدند. استاد واعظیان گفت:"این دوربین را کی کار گذاشتی که ما ندیدیم جواد آقا؟" جواد همان طور که نقشه را تا کرد و داخل جیب درونی پیراهنش می گذاشت گفت: "همان موقع که چراغ سردر موکب را وصل کردم. استاد شما هم بفرمایید پذیرایی مختصری است. قابلتان را ندارد. شما با ما به فرات می آیید؟" استاد گفت:"اگر اجازه بدهید دوست داشتم به زیارت بروم چون دیگر معلوم نیست کی بتوانیم به زیارت برویم. اما کمی حالم خوب نیست. چند ساعتی است حالت تهوع دارم و فکر می کنم تب کرده ام. "
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_چهاردهم
🔹جواد آقا به چهره آرام استاد نگاهی کرد. دست روی پیشانی اش گذاشت. نبضش را گرفت وگفت:"بله تب دارید. بهتر است استراحت کنید. " پتویی را همان گوشه انداخت و ملحفه ای دست استاد داد و گفت:"کمی بخوابید. برایتان چایی و قرص می آورم. ان شاالله که بهتر بشوید. ما با بچه ها و ابوذر می رویم و به کارها می رسیم. شما راحت بخوابید. همه چیز را با خود می بریم. نگران نباشید. این گوشی ام هم که هست. " و چشمکی به استاد زد. استاد خندید و گفت:"باشد. دعا کنید حالم بدتر نشود."
☘️ابوذر که رسید، حاج جواد تمام تجهیزاتی را که چند ساعت پلک برهم نزده بود و از جلوی چشمش دور نکرده بود را به کول کشید و بچه ها را بیدار کرد. چشمان جواد از بی خوابی قرمز شده بود اما چنان برقی می زد که هیچکس گمان هم نمی کرد این جواد آقای تکاور، سه شبانه روز است که نخوابیده. ابوذر دو ساک تجهیزات دیگر را به کول کشید. بچه ها وضو گرفتند و هر کدام مقداری از ابزار را برداشتند و حرکت کردند. ابوذر گفت:" یادم باشد آخر کار، یک بغل درست و حسابی ات بکنم جواد. می دانی چند وقت است ندیدمت." جواد آقا به خودش نگاهی انداخت. کوله ای پر از وسایل را به پشت انداخته بود و زیرش، کوله ای را به جلو. دست راستش کوله ای دیگر بود و دست چپش کوله ای دیگر. ابوذر هم دست کمی از او نداشت. با این تفاوت که در دو دستش، چند متر شلنگ های پهن دست گرفته بود و یک بیل هم از پشت کوله اش بیرون زده بود. هر دو به وضعیت همدیگر خندیدند. جواد گفت:"فعلا که ما بین کوله ها گم شده ایم."
🔸سید کاظم به سر و وضع جواد آقا نگاه کرد و گفت:"شرمنده که من نمی توانم کمکی بهتان بکنم." و اشاره به فرغونی که در حال هول دادنش بود کرد. روح الله گفت:"به من که می توانی کمک کنی. بیا و این هیکل ریز ما را بگذار روی وسایل فرغونت و تا فرات خِر کِش کن." سید کاظم خندید و گفت:"آنوقت پاهای این قاطر از هر طرف پهن می شود که. همان شما آن موتوربرق بزرگ را با مجتبی می آوری خیلی هنر است. من که نتوانستم آن را بلند کنم. دمت هم گرم روح الله." مجتبی سرش پایین بود و جلوی پایش را می پایید. بوی آب، مشام همه را پُر کرد و قدم های آخر را با سرعتی بیشتر طی کردند.
🔹ابوذر، عقب تر از شط ایستاد. کوله را زمین گذاشت. به تقلید از او، دیگران هم ایستادند و وسایل را روی زمین گذاشتند و کش و قوسی به بدن های خسته شان دادند. جواد آقا هم همه وسایل را روی زمین گذاشت. تمام لباسش خیس شده و به تنش چسبیده بود. یک نگاه به گوشی اش داشت و یک نگاه به بچه ها و ابوذر، با صدای نیمه آهسته گفت:"ابوذرجان بیا برادر. برادرهای گل، خداقوت. کمی استراحت کنید. نیم ساعت دیگر کار را شروع می کنیم. در این مدت، من و ابوذر هم مکان مناسب را پیدا می کنیم" ابوذر نزدیک جواد آقا شد. جواد دست روی شانه های ابوذر گذاشت و با صدای نیمه بلند گفت:"خم نشده. هنوز قرص و محکم است. بیا برادر جان. بیا برویم ببینیم کجا می شود از فرات، آب کشید"
☘️وقتی جواد و ابوذر از بچه ها کمی فاصله گرفتند، گوشی تلفن همراهش را روبروی ابوذر گرفت و گفت:"مهمان ناخوانده داریم ابوذر جان." ابوذر، به حرکات مشکوک مردی که در غیاب آن ها به موکبشان آمده بود نگاه می کرد. اطراف موکب را بررسی می کرد و انگار که دنبال چیزی می گشت. داخل موکب شد و سر ساک وسایل بچه ها رفت. جواد به گوشی استاد واعظیان زنگ زد. صدای گوشی استاد که بلند شد، مرد مشکوک از در ساکی را که باز کرده بود و می خواست آن را زیر و رو کند، بست و به سرعت خود را خلاف زاویه دید استاد واعظیان برد و آهسته از موکب بیرون رفت. جواد گوشی را قطع کرد و به حرکات مرد مشکوک نگاه کرد. او کمی همراه زائران به سمت کربلا قدم زد و بعد از اینکه مطمئن شد کسی او را تعقیب نمی کند، برگشت و به موکب روبرویی رفت. همان جایی که تازه چارچوبش را سرپا کرده بودند. ابوذر به جواد نگاه معنا داری کرد.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_پانزدهم
🔹جواد دکمه پرواز دوربین را زد. از دوربینی که بالای چراغ سردر موکب، نصب کرده بود، پرنده کوچکی جدا شد و بدون ذره ای صدا، به سمت آسمان پرواز کرد. فاصله پرنده مکانیکی به پنجاه متر که رسید ایستاد. ابوذر و جواد به ابعاد موکب روبروییشان نگاه کردند. خیلی وسیع و بزرگ بود. دوربین حرارتی پرنده، وجود سه نفر را نشان می داد.. جواد آقا به اشاره با ابوذر حرف زد که: "باید شناسایی اش کنیم" ابوذر تایید کرد.
🔸جواد آقا گوشی را دست ابوذر داد. عصای مخصوصش را برداشت و طرف شط رفت. بعد از بررسی استحکام لبه های شط و جریان آب و ارتفاع و ..، لوله ای را که داخلش دو جعبه ابزار بود را از فرغون در آورد. جعبه ابزار را داخل فرغون گذاشت و از ابوذر و موکب خبر گرفت. ابوذر به اشاره گفت که روبروی موکب مراقب اند نامحسوس و چندبار هم با هم بحثشان شده. احتمالا سر دوباره وارد شدن به موکب مان است. از حرکات دست و لبشان حدس می زنم. جواد نگاهی کرد.
نور آبی کمرنگی را در قسمت داخلی موکبشان دید که کم و زیاد می شد. از ابوذر به اشاره پرسید به نظرت این چیست؟ ابوذر با همان زبان اشاره پاسخ داد من هم چند دقیقه ای است روی آن فکر می کنم. راهی برای نزدیک شدنش پیدا نکرده ام. احتمال می دهم لب تاب باشد.
🔹جواد چشمانش جدی تر از قبل شد. لوله قطربزرگ را که روی دوش داشت، جابه جا کرد و آهسته گفت:"سنگین است. این را کار بگذارم و بچه ها را صدا بزنم برای گذاشتن دستگاه هایشان. مراقب باش". جواد کفش هایش را در آورد. وارد فرات شد. با بیلچه ای که داشت، کناره ها را بُرشی لوزی شکل داد و لوله را کار گذاشت. ابوذر لایه سیمی را به دست جواد داد. جواد آن را به دهانه لوله گذاشت. با مفتول و انبر مخصوص، آن را محکم کرد و سر دیگر لوله را از آب بیرون داد. ابوذر لبه لوله را گرفت و جواد، زیر آن را با سنگ های مختلفی که از کف فرات برمی داشت محکم کرد. تمام هیکل جواد خیس شده بود. از آب بیرون آمد و آغوشش را برای ابوذر باز کرد و گفت:"حالا می توانی مرا بغل کنی. گفتی خیلی دلت برایم تنگ شده و مدت هاست مرا ندیده ای" ابوذر خنده ای کرد و چند قدمی فرار کرد و به صدایی نیمه آهسته گفت:"نه دیگه دلم باز شد." ایستاد. پتوی مسافرتی ای را از زیر کوله ای باز کرد و دور جواد گرفت و محکم او را در آغوش کشید و گفت:"مراقب باش سرمانخوری" بقیه از جا بلند شده بودند و به رابطه ابوذر و جواد نگاه می کردند. ابوذر گفت: "حاجی این گوشی تحویل شما. حالا نوبت من است" و مشغول بستن حفاظ شد.
☘️ بچه ها هر کدام، مشغول جایگذاری و وصل کردن اختراعاتشان شدند. روح الله دو بطری نوشابه را از کوله اش در آورد. آن ها را به هم متصل کرد. سیم های اتصال مخصوصی را به دو سر آن وصل کرد. عایق بندی کرد. جعبه ای را از کوله اش در آورد. دو سر سیم اتصال را به جعبه زد. دکمه روشن شدن را که زد، صفحه نمایش جعبه روشن شد و بطری های نوشابه، کمی لرزیدند. روح الله لبخندی از سر رضایت زد و گفت: "موتوربرق ها حاضرند." هم زمان، سید کاظم، صافی های رنگی اش را که مانند کتابچه ای فشرده، داخل کوله مرتب و منظم جاسازی کرده بود، در آورد. آن ها را به صورت مکعب به هم متصل کرد و گفت:"یک استخر یک متر در یک متری می خواهیم آقا جواد. امکان ایجادش هست؟"
🔹 جواد آقا نگاهی به سازه دست سیدکاظم کرد و گفت: "امکانش که هست اما حساسیت برانگیز است. با توجه به اینکه اینجا لحظه به لحظه توسط ماهواره ها رصد می شود." مجتبی گفت:"نگرانی ای ندارد حاجی" و یک عصای مشکی رنگی را از کوله اش در آورد. مانند عصای نابینایان، تایش را باز کرد. حدود یک متر و نیم شد. بعد از صاف کردن کامل عصا، جعبه ای دیگر را از درون کوله اش در آورد. دکمه ای را روی عصا فشار داد. مونیتور جعبه روشن شد. پرده ای نازک از عصا به بالا رفت و بعد از چند متری، کمانه کرد و به پایین آمد. مجتبی سر پرده را گرفت و روی فرغون کشید. دکمه ای دیگر را زد که باعث شد بیرون آمدن پرده از درون عصا، متوقف شود. بعد از اینکه روی وسایل را کامل پوشاند، دکمه ای را از روی صفحه مانیتور زد. چشمان مجتبی برق خاصی زد و به آقا جواد گفت: "شما اینجا فرغونی می بینید؟" جواد که از این دستگاه استتار اختراعی مجتبی حسابی کیف کرده بود گفت:"احسنت آقا مجتبی. "
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_شانزدهم
🔹جواد آقا، دوربینی که حاج محسن به او داده بود را از کوله اش در آورد. جفت همان دوربینی بود که سردر موکبشان نصب کرده بود. پرنده دوربین را فعال کرد و بالا برد. حالت های مختلف حرارتی، صوتی، حجمی و منطقه ای را بررسی کرد. استتار خوبی در مقابل ماهواره ها بود. مجتبی گفت:"آن ها را هم حواسمان بوده که ماهواره ها رصدمان نکنند" جواد آقا گفت:"درست است. اما پوشش منطقه ای را چه کنیم؟" مجتبی چشم هایش را نازک کرد. به نی های کنار فرات نگاه کرد و گفت:"راهکارش یک چاقو و کمی حوصله است". روح الله از لحن مجتبی خنده اش گرفت و گفت:" حالا چیز خیلی مهمی هم که نیست. یک موکب است دیگر. ماهواره هم رصدمان بکند. نه آقا جواد؟"
☘️ جواد آقا که متوجه منظور روح الله شده بود گفت:"بله مهم نیست. خیلی هم عالی است این پوشش. حیفم می آید اینجا استفاده اش بکنم. استتار را جمع کن آقا مجتبی که باهاش کار دارم"مجتبی متوجه منظور جواد آقا نشد اما بلافاصله عصا را جمع کرد و در کمتر از سه ثانیه، پرده به داخل عصا رفت. جواد آقا از این سرعت عصای استتاری مجتبی بسیار خوشش آمد و گفت:"بی نظیر است مجتبی جان. بی نظیر.. احسنت" ابوذر که کارش تمام شده بود گفت:"دستگاه ها را کار بگذاریم که دارد دیر می شود ها اقا جواد" جواد گوشی اش را نگاهی کرد. پرنده دوربین مخصوص حاج محسن را سرجایش برگرداند. با ابوذر به سرعت و کمک بیل مکانیکی دست ساز سیدکاظم، استخری یک در یک ساخته، اطرافش را محکم کرده و آب فرات را به درونش هدایت کردند. صافی ها را کار گذاشتند. موتوربرق های کوچک روح الله را وصل کرده و آب تصفیه شده فرات را پمپاژ کردند. کابل اتصال برق دست ابوذر بود و شلنگ های انتقال آب داخل فرغون و فرغون دست جواد. جواد و ابوذر کوله هایشان را برداشتند و همه با هم، به سمت موکب، حرکت کرده و کابل برق و شلنگ آب را تا موکب کشیدند. مسافت زیادی بود و مجبور شدند چند جا، تقویت کننده هایی که شبیه قلوه سنگ بودند را کار بگذارند. فرغون و دیگر وسایل را در مکانی که از قبل در زمین حفر و مخفی شده بود گذاشتند و با چند کوله نیمه خالی، حرکتشان را ادامه دادند.
🔹به موکب رسیدند. کابل برق را به ستونی که از قبل تعبیه کرده بودند وصل کردند. وقت کم بود و باید امکانات را زودتر راه اندازی می کردند. حدود چهل و شش پریز برق آورده بودند و همه را باید به کابل برق متصل می کرد. مجتبی مشغول شد. در آن مدت کوتاه فقط توانست هفت پریز برق را آماده کند. ابوذر به آشپزخانه صحرایی پشت موکب رفت و بساط غذا را برای دوستانش برپا کرد. جواد آقا لباس های نیمه خیسش را عوض کرد و یک دست لباس هم برای ابوذر برد. سید کاظم، با توجه به نقشه و فاصله های پیش بینی شده، ده دوش های صحرایی را در سمت دیگر موکب که از کابل های برق دورتر بود و فضای بیشتری برای مانور داشت، برپا کرد. هنوز تا راه افتادن دوش ها، کار زیادی داشتند. لوله کشی و آب رسانی و کانال کنی برای آب های اضافی و جهت دادن این آب ها به سمت فاضلابی که چند صد متر آنطرف تر حفر شده بود و ... تا فاصله ای که غذای ابوذر حاضر شود، جواد و ابوذر باتوجه به قبله، محل درست دستشویی ها را پشت جایگاه دوش های صحرایی مشخص کردند. کاسه توالت ها و بقیه الوار برای درست کردن صندلی برای نشستن زائرین و دیوارهای حمام و سرویس های بهداشتی، فردا می رسید. غذای جنگی ابوذر که حاضر شد، همه دست از کار کشیدند و سر سفره نشستند.
☘️جواد آقا لقمه ای برای استاد گرفت و او را از خواب بیدار کرد. حال استاد بدتر شده بود و نیاز به مراقبت های پزشکی داشت. جواد آقا رو به ابوذر گفت:"ابوذر جان، همین الان باید استاد را به شهر برسانیم. شما زحمتش را می کشی ؟" ابوذر گفت:"رحمت است حاجی. بسم الله برویم" از سر سفره برخواست و مقدمات رفتن را فراهم کرد. سید کاظم چشم از گوشی برداشت و گفت: "سه نفر از بچه های دیگر هم در راه هستند" و رو به آقا جواد ادامه داد:"ما تا ده روز که اینجا هستیم، به نظرتان فرصت زیارت پیدا می کنیم؟"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_هفدهم
🔹جواد آقا گفت:"به نظرم همین الان، اولین فرصت زیارتتان است که اگر با ابوذر و استاد همراه نشوید، خواهد سوخت." این حرف را با چنان جدیتی گفت که بالافاصله همه برخواستند و خستگی از یادشان رفت. اولین ماشینی که آمد را گرفتند و به کربلا رفتند. استاد را به بیمارستان بردند و بستری کردند و بعد همگی با هم، به زیارت رفتند. اولین زیارتی بچه ها بود و اشک شوق، از چشمان همه شان جاری بود. ابوذر، نزدیک حرم حضرت ابالفضل، بنای روضه خواندن گذاشت و هق هق بچه ها بلند شد. حال ابوذر هم دست کمی از بچه ها نداشت. با همان حال حضور، چشمشان به ضریح زیبای حضرت عباس علیه السلام افتاد. ابوذر، تسبیح تربتی که دوست عراقی اش به او داده بود را می چرخاند و ذکر یاحسین بود که در حرم برادرش مدام تکرار می کرد. تربتی که حاج محسن دو سال، دغدغه اش شده بود و زینب، بعد از فوت مادر، با آن آرام می شد.
✨تربتی که حجاب های هفت گانه را از بین می برد، در جیب زینب بود و ذره نمایان شده روی مُهرِ کربلای زینب، در فراق بَتیرا و دیگر دوستانش، ساکت و آرام نشسته بود. نتوانسته بود داستان بتیرا را بشنود اما می دانست که هر چه که بود عامل حیات جاودان و توفیقش شده بود. مانند خودش که از آن طرف قاره به کربلا آورده شده بود و لای نیزارها به گِل نشسته بود. آن زمان که در عالم پیچیده شد که حسین علیه السلام به دنیا آمد و اخبار او دهان به دهان فرشتگان پخش می شد، او گریسته بود و آرزو کرده بود که ایکاش در خدمت این نوزاد تازه متولد شده ی مبارک باشد و از همان زمان، سفر طولانی اش آغاز شده بود. خودش هم خبر نداشت که قرار است فرودش در کربلا باشد و آرزویش به استجابت رسیده تا زمانی که یاران امام حسین علیهم السلام برای برداشتن آب به کنار فرات آمدند و او با دیدن آن ها، التماس دیگر ذرات را کرد که جنبشی به خود دهند و خود را به حرکت در آورند.
🔸 غافل نبود از اینکه این ها همه خواسته ها و تدبیرهای او بود و در اصل، همانی که او را به اینجا آورده بود، به یار هم خواهد رساند. پوتین یکی از اصحاب روی آن ها نشست و او به همراه دیگر ذره های گِل شده، از کناره ی آب فرات دور شده و وارد معرکه شدند. درهای آسمان باز بود و صف های ملائک برای یاری سالار شهیدان، طبقه طبقه منتظر اجازت مولا بودند. اسب ها به حرکت در آورده شدند و تاختند. صدایی دل نشین، دل ذره عاشق را با خود برد. هر چه سعی کرد صاحب این صدا را ببیند نتوانست اما شنید که می گفت من پسر علی مرتضی هستم. از شوق می خواست پرواز کند اما فاصله او و مولایش بسیار بود. به بالا نگاهی انداخت. نه. اشتباه کرده بود. این پوتین یار حسین بن علی نبود. او وارد لشگر دشمن شده بود و روبروی سالار شهیدان ایستاده بود.
🔹عرق شرم تمام وجودش را در برگرفته بود و همان او را به پوتین سرباز، محکم تر می چسباند. باید خود را به حسین علیه السلام می رساند. از آن پایین صدا زد:"ای اسب.. اسب زیبا.. صدایم را می شنوی؟" اسب قهوه ای رنگی که رگه ای سیاه روی گردنش داشت حرکتی کرد و از کناره چشم بندش، سعی کرد جهت صدا را بگیرد و صاحبش را ببیند. شیهه ای کشید که کیست؟ با من هستی؟ اسب که اینجا بسیار است. مجدد به روبرو و قد و قامت رعنای سالار شهیدان که در حال صحبت کردن برای این کران لشگر ابن زیاد بود نگاه کرد و محو جمال پر نور امام شد. ذره محصور در فشردگی گِل مانند با ذره های دیگر، مجدد صدا از گلو خارج کرد که:"ای اسب.. بیا و لطفی کن و مرا با خود به لشگر حسین علیه السلام ببر. من اینجا دق می کنم" این بار اسب، چهره گِلی ذره را خوب دید و گفت:"چه فرقی دارد. همین جا روبروی امام بمان و دل به صحبت هایشان ده و دیدگانت را از نورانیت جمالشان سیراب کن. ما اجازه یاری شان را نداریم".
🔸راست می گفت. اجازه نداشتیم. اما زیرپای سرباز ملعون یزیدی بودن چیزی نبود که کمر آن ذره کوچک و خُرد را نشکند. تصمیم گرفت به هر صورت که باشد، خود را به امام برساند. سر کج کرد و صورت به تیغ آفتاب داد تا خشک شود و خود را بشکند. خشک شد. شکسته شد و از کف پوتین سرباز، روی زمین افتاد. خزید و خزید تا توانست ذره ای خود را جا به جا کند. هر چه تلاش می کرد، فایده ای نداشت.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_هجدهم
🔸حمله آغاز شده بود. رجزها خوانده شده و شمشیرها از نیام بیرون آورده شده بود. چشمان"طُهَّر"، همان ذرهای که زینب با سمباده روی مهر تربت، نمایانش کرده بود، با یادآوری این خاطرات مملو از اشک شد. اشکی که روز عاشورا، به قرمزی می گرایید و خون گریه می کرد. دیگر ذره ها همه متاثر از حال "طُهَّر"، یاد خاطرات شخصی شان در برخورد با سالار شهیدان شدند.
✨یکی از آن ها از "طُهَّر" پرسید:"شما روز عاشورا در کربلا بودی؟" "طُهَّر" با بغضی فروخورده گفت:"آری. از خیلی قبل ترش در کربلا بودیم. با دوستان دیگرم. یاد ظهر عاشورا افتاد که هم زمان با رجزهای یکی یکی اصحاب و فرزندان سالار شهیدان، او برای هم قطارهایش صحبت می کرد که بیایید با هم یکی شویم و بر دشمن بتازیم. خیلی هاشان می گفتند اجازه تاختن نداریم. برخی آرزو می کردند که ایکاش می توانستیم. برخی خود را خُردتر از این می دیدند که بخواهند امامی را یاری کنند و دست آخر، فقط چند ذره، با او همراه شدند.
🔹ذره ها، دست در دست هم دادند و تمام عضلات بدنشان را منقبض کردند تا کلوخی شوند. "طُهَّر" همان اسب را که زخمی شده بود و شیهه های دردناکش، دل او را آتش می زد دید و گفت:"می دانم درد داری اما من کمکت نیاز دارم." اسب چشمان پر از سوالش را به "طُهَّر" دوخت و پرسید:"من در این وضعیت چه کمکی به تو می توانم بکنم؟" و از درد به خود پیچید. صاحبش روی زمین به درک واصل شده بود و او، زخمی، به پهلو از معرکه کناره گرفته بود. "طُهَّر" گفت:"لگد بزن تا ما خاری به چشم دشمن حسین علیه السلام شویم" اسب، تمام نیرویش را جمع کرد و کلوخ را به سمت یزدیان پرتاب کرد. پیشانی یکی شان را خون انداخت. اسب، چشمانش را بست و بی جان، روی زمین پهن تر شد.
✨"طُهَّر" اینها را که گفت، ساکت شد. زینب از حرکت ایستاده بود و صدای مداحی به گوش "طُهَّر" و دوستانش رسید. تکان تکانی خوردند و ناگهان زیپ سجاده کوچک زینب، باز شد. نور آفتاب به چشمان "طُهَّر" تابید و مغز و دلش را روشن تر از قبل کرد. "طُهَّر" به اطراف نگاهی انداخت. خیل جمعیت بود که در حرکت به سمت کربلا بودند. به بالا نگاه انداخت. هنوز اول راه بودند واین را نه فقط از شماره های ستون های آن جا؛ بلکه از بوی آشنا اما دور کربلا فهمید. چشمش به حسن یوسفی افتاد که جلوی زینب روی زمین بود. زینب، سجاده را روی زمین گذاشت. برخاست و قامت بست. پس از اقامه آن نماز دو رکعتی که "طُهَّر" نفهمید چه نمازی بود، سجاده را به سرعت بست و داخل جیب جلوی کوله گذاشت. به خاطر عجله ای که زینب برای بستن سجاده کرد، زیپ آن باز ماند و "طُهَّر" به همراه دیگر دوستانش، توانستند بتیرا و ضارف و عِنهُد را ببینند.
✨" طُهَّر" صدا بلند کرد که: "بَتیرا، بَتیرا.." حسن یوسف که گوش های تیز و قد بلندتری داشت دنبال صدا گشت و چهره سرخ فام "طُهَّر" را دید که از گوشه سمت راست کوله، سر بلند کرده و بَتیرا را صدا می زند. تا خواست به دوستانش بگوید، زینب کوله را به پشت انداخت و بسیار حرفه ای، چادرش را روی آن مرتب کرد. دکمه های بازشده جلوی چادر را بست. دستش را از درزی که آن روز جلوی آیینه اندازه گرفته بود رد کرد. خم شد و حسن یوسف را روی دست گرفت. بسم الله گفت و حرکت کرد. " طُهَّر" زیر چادر مشکی زینب، همه چیز را در یک لایه خاکستری می دید و همین او را یاد معرکه ای انداخت که به علت گرد و خاکی که برپا شده بود، همه چیز را در لایه ای خاکستری مانند می دید.
🔹بعد از آنکه زخمی را بر چهره و چشم یکی از سربازان دشمن انداخت، با تن و بدنی زخمی، روی زمین افتاد. دوستانی که با یکدیگر هم پیمان شده بودند، دست هایشان را از هم باز کردند و هر کدام گوشه ای روی زمین پهن شدند. صدای ناله ای به گوش " طُهَّر" رسید. گردن راست کرد ببیند صدای کیست. در آن گرد و غباری که در هوا بلند شده بود، روی زمین، چکمه ای شمشیر خورده افتاده بود و ناله می کرد. " طُهَّر" گوش تیز کرد و شنید که ناله اش برای این است که در راه حسین فدا نشده است. در همین حالی که ناله می کرد، چکمه، از پای دشمن جفت پایی گرفت و او را به زمین زد و همین کارش باعث شد آن سرباز ملعون لشگر ابن زیاد، ضربه ای جانانه از اصحاب سالار شهیدان بخورد و به هلاکت برسد. چکمه لب به شکر باز کرد و دیگر ناله ای به گوش " طُهَّر" نرسید.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_نوزدهم
🔹نگاه " طُهَّر" به سر نیزه ای افتاد که به سختی، کمر خم کرده بود تا نوک تیزش را از زمین زاویه دهد و پا یا بدن دشمن را مجروح کند. همان طور خود را در آن حالت به سختی نگه داشت. اباعبدالله الحسین علیه السلام بود که از خیام بیرون می آمد و به بالین یاران و اصحاب و فرزندانش می شتافت. همه عالم در این مصیبت گریان بودند و اباعبدالله الحسین، عزت مند، بر این مصیبت بزرگ صبر می کرد و درخواست نیروی کمکی از خدا نداشت. " طُهَّر" کم آورده بود و نمی دانست باید چه کند. با ذرات خاک کنار دستش صحبت کرد که :"بیایید به یاری حسین بشتابیم. بیایید چشمانشان را کور کنیم. بیایید.." همین طور می گفت و اشک می ریخت و کمر خم شده اش را نمی توانست راست کند. از یادآوری این صحنه ها، چشمان" طُهَّر" گریان شد و به سر و سینه زد و برای مولایش مشغول عزاداری شد.
🔸صدای مداحی در طول راه به گوش همه ذرات می رسید و خود را هم نوا با آنان می کردند. به سر و سینه می زدند و طول مسیری که زینب با قدم های محکم و دلی پر شور طی می کرد را در مصیبت اباعبدالله الحسین، ناله می زدند. دیشب را جواد آقا در موکب مانده بود تا مراقب وسایل باشد، پلک برهم نگذاشته و حواسش به ریزترین فعالیت های موکب روبرو بود. با یاسر، دوست عراقی اش تماس گرفت. یاسر که از نیروی تکاور حشدالشعبی بود تیمی را برای شناسایی وارد عمل کرد. صبح زود، موکب روبرو، بسته بندی های گوشت های یخ زده را که از دیشب تا صبح، یخ هایشان باز شده بود و بویی عجیب داشت را باز می کردند. پنج دیگ بزرگ سرپا کرده بودند. از دیشب هر چه جواد فکر کرد که این بو را کجا شنیده یادش نیامد. هر چه ذکر و نماز بلد بود خواند اما باز هم به یادش نیامد. صدقه ای داد که اگر بلایی هست رفع شود.
🔹قبل از اینکه بچه ها برگردند، دیگ ها به قُل قُل افتاده بود و تکه های گوشت بود که درون آن قرار می گرفت. رنگ تکه های گوشت با هم متفاوت بود. جواد، دوربین را روی دست مرد تنومند که به سرعت گوش ها را ریز می کرد، زوم کرد و چشمانش گرد شد. ابوذر از حالت چهره جواد متوجه وخامت مسئله شد و به اشاره پرسید:"سمی است؟" جواد دهانش به ذکر یاصاحب الزمان، ادرکنی، یاصاحب الزمان اغثنی باز شد و به اشاره پاسخ داد:"خوک است ابوذر. گوشت خوک قاتی گوشت گوسفند به زائرین می دهند. احتمال بسیار سمی هم باشد." ابوذر به فرمانده شان زنگ زد و به رمز، اعلام وضعیت کرد. جواد هم با حاج محسن تماس گرفت و اعلام وضعیت کرد. رنگ خون و بافت گوشت و دیگر نکاتی که حاج محسن از او به رمز می پرسید را پاسخ داد و گوشی را قطع کرد.
🔸 بچه ها که آمدند، از سرپا شدن موکب روبرو و سرعت در بارگذاشتن غذا تعجب کردند. همه به داخل موکب رفته و استراحت کردند. ابوذر، به اشاره از جواد پرسید چه خبر؟ جواد گفت:"بوی گوشت برایت عجیب نیست؟" ابوذر به چهره در هم جواد نگاه کرد و چیزی نگفت. جواد گفت:"من برای کمک می روم. فعلا" گوشی را دست ابوذر داد و رفت. بعد از خوش و بشی که به فارسی با آن ها کرد گفت:"موکب ما هنوز راه نیافتاده. دیدم دست تنهایید آمدم کمک" مرد تنومندی که از بازوهای زیر لباس عربی گشادش مشخص بود اهل وزنه زدن است گفت:"بفرمایید. اشکالی ندارد" جواد دستانش را با پارچ آبی که آن جا بود شست. چاقویی برداشت و مشغول پوست کندن پیازها شد. دو کارتن پیاز روبرویشان بود و دو نفر مشغول پوست کندن. نفر سوم، پیازها را داخل ظرف آبی می ریخت. کمی دست می کشید و از آب بیرون می آورد. روی تخته گوشت نیم متری که رگه های خون آن را رنگ به رنگ کرده بود می گذاشت. مشتی حواله اش می کرد و پیاز له شده را داخل دیگ های بزرگ می ریخت. بیست پیاز داخل دیگ اول حواله کرده بود و حالا نوبت بیست پیاز دیگ دوم بود.
🔹حدود نیم ساعتی جواد مشغول پیاز کندن بود. حرف و کار غیرعادی ای انجام نمی داد. گاهی به فارسی-عربی دست و پا شکسته، از خاطراتی که هیچ گاه اتفاق نیافتاده بودند تعریف می کرد تا طبیعی جلوه کند. اشک هایش در آمده بود. زائرینی که از کنار آن ها رد می شدند خداقوتی می گفتند. بعد از چهل دقیقه، جواد عذرخواهی کرد و به موکب برگشت. ابوذر نگاهش به مونیتور گوشی بود. همان مرد تنومند، به سمت لب تابی رفت. روشنش کرد. سیم اتصال باندهای بلندگو را به لب تاب زد و مداحی ایرانی پخش کرد و لب تاب را به داخل موکب برد.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_بیستم
🔹چهره دو مرد دیگر، جدی و بدون ذره ای لبخند بود. هر دو ته ریشی داشتند و یکی شان ابروهای پرپشتی داشت. ابوذر به یکی شان اشاره کرد و گفت:"ایجا را ببین" جواد سرش را به علامت تایید تکان داد و به اشاره گفت:" گریم است." همان مرد، از پوست کندن پیازها دست کشید و سر لب تاب رفت. از لیوان های جمع شده ی کنار دستش، قطره ایی روی شیشه کوچکی می ریخت و اطلاعاتش را وارد لب تاب می کرد. اگر چه این کار را در پستوی موکب تو در تویی که ساخته بودند انجام می داد اما هیچ حرکتش از دید پرنده مکانیکی ای که جواد آقا آنجا کار گذاشته بود، مخفی نمی ماند. مرد تنومند، سبد بزرگی گوجه آورد و به همان شیوه شستن پیازها، گوجه را شست و به هر دیگ، سی گوجه حواله کرد. آنقدر راحت و سریع این کارها را می کرد که انگار سرآشپزی واقعی است. ابوذر گفت:"طوطی پرنده ات را چرا در قفس نگه داشتی؟ شکار نشود" جواد گفت:"نترس. محافظ وجعلنا دارد" ابوذر به جواد آقا نگاه معنادار و پرسش گری کرد. جواد به عصای استتار مجتبی اشاره کرد و به اشاره گفت: همان فناوری را به نوعی دیگر دارد. ابوذر خیالش راحت شد.
🔸 این زبان اشاره هم از ابداعات تیم تکاوری بود که جواد سرتیمشان بود. زبان اشاره قرآنی ای که فرزند خردسال یکی از تکاوران می آموخت و او با تلفیق آن و کدهای عملیاتی و کمی هم چاشنی طنز زرگری اش، زبانی خاص را ایجاد کرده بود. مثلا به جای علامت سوال، یک دور چشمشان را از راست به چپ می چرخاندند انگار که دنبال یک مگس می گردند. جواد دستانش را با آبی که از فرات آورده بودند شست. به حاج رضا زنگ زد و سراغ بار کامیون را گرفت. حاج رضا مختصات را به صورت شماره تلفن به جواد گفت. جواد شماره را یادداشت کرد و مکان بار را در آورد. آوردن بار توسط او و بچه ها دیگر امکان پذیر نبود. به یاسر پیام داد:"یاسر جان، سه تا از بچه های ما هنوز نرسیدند. فکر کنم گم شده اند. شماره تلفن یکی شان این است. ممنون می شم بیآوری شان" و شماره مختصات را وارونه گفت. قابلمه کوچکی را برداشت و به موکب روبرو رفت.
🔹چشمان خسته ابوذر، میل به خواب داشت اما وقتی برای خواب، نبود. به بچه ها نگاه کرد. همه کنار همدیگر خوابیده بودند و معلوم نبود زیر پلک هایی که مردمکشان به حرکت به چپ و راست می رود، چه خوابی می بینند. مونیتور را نگاه کرد. جواد دوتا گوجه و پیاز از همان مرد تنومند گرفت و موقع برگشت، طوری سرش را چرخانده بود که یعنی جلویش را نمی بیند و به سیم اتصال باندهای بلندگو گیر کرد. سکندری خورد و محتویات قابلمه وارونه شد. ابوذر از مانیتور دید که سیم از لب تاب کنده و رها شد اما صدای بلند باندها، قطع نشد. جواد آقا خیلی معمولی و با خجالتی بسیار عذرخواهی کرد. پیاز و گوجه های خاکی را برداشت و داخل قابلمه گذاشت. مجدد به شیوه ایرانی ها عذرخواهی کرد و شرمندگی اش را ابراز کرد. مرد پشت لب تاب، بلافاصه برق باندهای بلندگو را قطع کرد. دست چپش را روی زانویش فشار داد. از جا برخواست و به دنبال سیم کشیده شده ای که سوکتش را دست آقا جواد متبرک کرده بود، آمد. نگاهی به مرد تنومند کرد. سر سیم را گرفت و مجدد به داخل رفت. برق را وصل کرد و بعد از آن، سوکت یو اس پی را به لب تاب زد. سوکتی که سر دیگرش به داخل باند بلندگو می رفت و مستقیم به رادار ماهواره ای متصل می شد.
🔸جواد به موکب برگشت. قابلمه را گوشه ای گذاشت و سراغ تبلتی که زیر خاک کف موکب جاسازی کرده بود رفت. روشنش کرد. صفحه مونیتور موکب روبرو را روی تبلت داشت. وارد تنظیمات اتصال تبلت با مرکز شد و بلافاصله حاج محسن را به مونیتور تبلت و لب تاب موکب روبرو، شبکه کرد. ابوذر نگاهی تحسین برانگیز به جواد کرد و به اشاره گفت:"بارک الله چه کردی؟" جواد به جعبه آدامسی که دستش بود اشاره کرد و گفت:"دست حاج محسن درد نکند. فکر نمی کردم به دردم بخورد. می خواستم بدهم به یاسر" ابوذر، چیپ ست مینیاتوری داخل آدامس را با دقت نگاه کرد. تا به حال آن را ندیده بود. جواد، از آدامس کنارش، کمی جوید. چیپ ست را داخلش گذاشت و آدامس را با فشار مختصری، به ساعت چرمی ابوذر چسباند. آدامس سفید رنگ، بلافاصله تغییر رنگ داد و همرنگ بند چرم یشمی رنگ ساعت ابوذر شد.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_بیستم_و_یکم
🔹 نگاه ابوذر خاص و پر از تحسین شد. جواد، صفحه دیگری را باز کرد و به ابوذر نشان داد. حالا موقعیت مکانی، دمای بدن و ضربان و فشار خون بدن ابوذر بعلاوه حرکت ساعت و هر چیزی که در دست ابوذر قرار داشت را روی مونیتور می شد دید. ابوذر با دیدن این صحنه، چشمان خسته اش از هم گشوده شد و تنها چیزی که در دهانش چرخید این بود که با لحن غلیظ عربی گفت:"الله اکبر"
🔸چند ساعت گذشته بود و یاسر، وسایل و بچه ها را با خود آورده بود. روح الله و مجتبی و سید کاظم، لباس راه از تن در آوردند و بلوز های مشکی ساده شان را پوشیدند و مشغول درست کردن کابین دستشویی ها، صندلی ها و آبراه ها شدند. سید حسن، دستگاه توربینی چاه کن را هم آورده بود و سه توربین حرکتی را داخل تونل های فاضلات دستشویی ها کار گذاشت. ابوذر که سر از این توربین ها و پیچش آن در نیاورده بود پرسید:"کار دقیق این ها چیست؟" سید حسن با زبانی ساده گفت:"من اسمشان را گذاشته ام موش کور. راه های گرفته را می کند و باز می کند. اگر دکمه حرکتی اش را بزنی تونل می کند و خاک و هر چه جلوی راهش باشد را اطرافش فشرده می کند. یعنی در عین اینکه این پره ها می چرخند و تونل باز می شود، هم زمان دیواره تونل هم ساخته می شود و محکم و فشرده می شود."سید حسن که تعجب ابوذر را دید، شلنگ بسیار نازکی که به مخزنی بسیار کوچک به اندازه یک آمپول پنی سیلین متصل بود اشاره کرد و گفت:" البته به کمک این شیلنگ که مایعی مخصوص را به دیواره ها می پاشد و با حرارتی که از چرخش پره ها ایجاد می شود، آن مایع و خاک اطراف، شبیه بتن سفت می شوند. اگر هم دکمه حرکتی اش را نزنیم، جلو نمی رود. در جا حرکت می کند و گرفتگی ها را باز می کند." جواد که از چهره منبسط شده ابوذر، حسابی سر کیف آمده بود گفت:" سید حسن این را آورده چون طبق گزارش ها، گرفتگی فاضلاب های اینجا زیاد است و امسال که جمعیت بالای سی میلیون زائر است، زیرساخت ها جواب نمی دهند"
🔹صدای مرد تنومند موکب روبرو به تعارف مردم برای خوردن آبگوشت بلند شد. سه ساعتی گذشته بود و اگر چه برای دادن آبگوشت کمی زود بود اما کاسه ها و نان های سنگک داخل مجمع های بزرگ، زائرین را به رفع خستگی و خوردن غذا دعوت می کرد. جایگاه نشستن در اطراف موکب جواد و بچه های نخبه دانشگاه هم آماده بود و مردم جا به جا روی صندلی و زمین ، زیر سایه بان های که جواد و روح الله زحمت نصبش را کشیده بودند، نشسته بودند. حمام ها هم به راه افتاده بود و روح الله، گلی و کثیف، خبر افتتاحش را به جواد آقا داد. مانده بود دستشویی ها که هنوز توربین های پیش برنده، چند صد متری را تا رسیدن به چاه فاضلابی که هشتصد متر جلوتر حفر کرده بودند داشتند. سید حسن به جواد آقا گفت:"بیست دقیقه دیگر می توانید دستشویی ها را هم افتتاح کنید. الان هم می شود اما بهتر است آبی وارد تونل نشود تا دیواره ها به مشکل بر نخورند." جواد آقا به سید حسن گفت:"متشکرم سید جان. خدا به همه تان اجر دهد که زحمات چندین و چند ساله تان را اینطور رایگان و بدون حمایت و پشتیبانی خاصی، به اینجا آورده اید. خدا اجرتان دهد"
🔸گوشی یاسر زنگ خورد. یاسر به زبان محلی دو سه جمله ای گفت و قطع کرد. رو به آقا جواد کرد و گفت:"برویم برای بچه ها ناهار بگیریم؟" روح الله گفت:"زحمت نکشید حاجی. ما همه در حرم نیت روزه کرده ایم." جواد آقا با لبخند قبول باشدی گفت و رو به یاسر گفت:"برویم." قابلمه کوچکی را برداشت تا به اندازه چهار نفر آبگوشت بگیرد. همان چهارنفری که افراد مشکوک موکب روبرو، آن ها را دیده بودند یعنی جواد. استاد واعظیان. روح الله و سید کاظم و به لطف اختراع روح الله ، از حضور بقیه بی خبر بودند.. سید کاظم، جواد آقا را همراهی کرد و به محض دیدن آن سه نفر، خداقوتی کش دار گفت و از زحماتشان تشکر کرد.
🔹زائرین همه دل های پر امیدشان را به حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام گره زده بودند. برخی برای رفع خستگی راه، درنگ کرده و کاسه آبگوشتی برداشتند. برخی دیگر به مهربانی ای که خاص این راه و مسیر است، تشکر کرده و به راهشان ادامه می دادند. قابلمه آبگوشت را سید کاظم روی دست گرفت و داخل موکب شد. آقا یاسر بلافاصله قابلمه را گرفت و به بخش داخلی موکب که توسط عصای استتار روح الله، استتار شده بود رفت. بچه های تیم حشد الشعبی، با دستگاه های مجهزشان منتظر بودند.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_بیستم_و_دوم
🔹همان طور که انتظار می رفت، آبگوشت سمی بود. بلافاصله یاسر، کد مسمومیت را اعلام کرد و دستور پاکسازی را به نیروها داد. هفت هشت نفر از نیروهای اطراف موکب روبرو، عملیات پاکسازی را شروع کردند. ابتدا مرد تنومند و دو نفر دیگر را خیلی نرم و مخفیانه دستگیر کرده و منتقل کردند. همزمان، یکی از نیروهای اطلاعاتی، پشت لب تاب شان نشست و با دستکشی که اسپری خاصی روی آن زده شده بود، ویروسی را که تمام چند ساعت قبل، مجتبی و استاد واعظیان با راهنمایی سید حسین، برای تخریب پایگاه داده هایشان طراحی کرده بودند به صورت کدهای اطلاعاتی وارد رجستری پایگاه داده شان کرد. به محض اینکه یاسر مطمئن از آلوده شدن پایگاه داده صهیونیستی شد، به نیروهایش دستور شروع مرحله بعد را داد.
☘️کمی جلوتر، به سرعت اما بدون هیجان خاصی، بچه ها در قالب نیروهای هلال احمر، خیمه ای برپا کردند و مردمی که آبگوشت خورده بودند را به صف کرده و با تزریق دارویی، کاسه آبگوشتی جدید دستشان دادند. چند نفری که رد شده بودند را از طریق شناسایی چهره هایشان، پیدا کرده و به آن ها هم داروی خنثی کننده سم را تزریق کردند. نیروهای یاسر با وسواس بسیار، تک تک چهره ها را رصد کرده و به آن ها دارو می رساندند. آبگوشت های سمی را همان اول، بار وانت کرده و منتقل کردند. و بلافاصله چهار دیگ آبگوشت را از وانتی دیگر جایگزین کردند. همه این جایگزینی ها یک ربع هم طول نکشید.
🔹 آسمان بدون هیچ ابری، پر از نور خورشید بود و سر زینب از آفتابی که دیگر به میانه آسمان رسیده بود، داغ داغ شده بود. ایستاد. حسن یوسف را روی دست چپ گرفت. بطری آبی را که به او تعارف شده بود گرفت و تشکر کرد. جرعه ای نوشید و با ذکر یاحسین، در بطری را بست و آن را در جیب کنار کوله اش گذاشت. در این توقف، حسین یوسف فرصت کرد نفسی تازه کند و رها از تکان های گلدان، از ضارف بپرسد: "بین همه آن هایی که در کربلا بوده اند و در این مدت دیده امشان، تو از همه شان آرام تری. علت خاصی دارد؟" ضارف گفت:"ظاهرم آرام است اما از درون، چون آتشی در فراق مولایم می سوزم. بله علتش همان دست ولایی مولایم است که سینه عقیله بنی هاشم را در آن بحبوحه آرام کرد و من نیز، زیر دستان مولایم قرار گرفتم و وسعت قلبی روزی ام شد. "
☘️ حسن یوسف که تازه فهمید ضارف از چه حرف می زند، به حال او غبطه خورد و گفت:"پس تو روی قلب بانو لای چادرشان نشسته بودی و همه چیز را از آن جا می دیدی و صدای تپش های قلب خانم را می شنیدی و تمام مدت، چهره نورانی مولا را می دیدی؟ خوشا به سعادتت. و بعد هم دست ولایی حسین علیه السلام را روی سر خود حس کردی؟ خوشا به سعادتت ضارف" ضارف به تایید، سرش را بالا و پایین برد و گفت:" خیلی چیزها را از آن بالا می دیدم. اما عِنهُد است که باید به او گفت خوشا به سعادتت. مگر نه عِنهُد؟" عنهد که سر به زیرترین ذره ای بود که تا آن روز حسن یوسف دیده بود، به آرامی گفت:"شاید." حسن یوسف پرسید:"تو کجا بودی عنهُد؟" عِنهُد که به تکان حرکت حسن یوسف، سرش بلند شد و برگ های چروکیده حسن یوسف را دید گفت:"تشنه ای؟ زینب یادش رفت به تو آب بدهد؟"
🔹حسن یوسف گفت:"نه. خیلی تشنه نیستم. " عِنهُد گفت:"اما آن روز همه تشنه بودند. حالا بگذار وقتی چنان تشنه شدی که دیگر قرار است جان از بدنت مفارقت کند، آب هم جلوی چشمانت باشد و پای شاخه ات ریخته شده باشد، ببین می توانی از آن آب خنک و گوارا بگذری و ریشه هایت آب را به درون بدنت هدایت نکنند؟ " حسن یوسف گفت:"از چه حرف می زنی؟" عِنهُد ساکت شد و بی صدا اشک ریخت و با صدایی که دو رگه شده بود گفت:"از مولایم ابالفضل العباس می گویم که لب شریعه فرات رفت و آب روبرویش بود اما قطره ای ننوشید. مشک را پُر آب کرد تا خنکی آب را به گلوی لب تشنگان خیام حسین علیه السلام ببرد. اما نگذاشتند.." صدای ضجه بِتیرا بلند شد. ضارف بی صدا اشک ریخت و زیر پای گل حسن یوسف، به اشک های این ذرات کربلایی، گِل شد. بَتیرا ادامه داد: "نامردها از روبرو نجنگیدند. از پشت درخت ها شمشیر زدند و دستان مبارکش را.. " ضجه زد و نتوانست دیگر حرفی بزند. زینب به عمود جاده نگاه کرد. هفتصد و بیست و سه. با خود گفت موکب دایی جواد همین جاست. به چپ و راستش نگاه کرد و دنبال دایی گشت.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_بیستم_و_سوم
🔹صدای مداحی موکب العباس، همان موکب روبروی موکب دایی جواد، هر صدایی را از گوش حسن یوسف بازداشت :
کنار علقمه بابا چه دیدی؟ عمود خیمه ها از چه کشیدی؟
کنار علقمه بابا چه دیدی؟ عمود خیمه ها از چه کشیدی؟
نگاه حسن یوسف به زینب بود که دست راستش را زیر چادر بر سینه می زند و از چشم هایش اشک روان است. پاهایش سست شده و حرکتی نمی کند. چشمانش روی نام ابالفضل قفل شده و به همراه مداحی شور، می خواند:
خداوندا علم دارم نیامد، یگانه یاور و یارم نیامد
ابالفضل ابالفضل ابالفضل ابالفضل
گلی گم کرده ام می جویم او را،
به هر گل می رسم می بویم او را
اگر جویم گلم را در بیابان،
به اشک دیدگان می شویم او را
باد اطراف حسن یوسف چرخید. گل هایش را به نرمی تکان داد و گرمای آفتاب را کمی از تن و بدنش ستود و به نوازش صورت زینب پرداخت. مامور بود صورت تک تک زائران حسینی را نوازش دهد و از حرارت تن و بدنشان بکاهد. زینب قدم های سنگینش را حرکت داد و همان طور که زیر چادر، سینه می زد و با دست چپش، حسن یوسف را گرفته بود با دیگر زائران، هم قدم شد. چشمانش به دمپایی های سفیدی افتاد که پوشیده بود و هر از گاهی، لبه جلویی اش زیر پایش کج می شد و مجدد صاف می شد. هیچکس دیگر حال حرف زدن نداشت. " طُهَّر" که تا آن لحظه صدای دوستانش را می شنید هم، در سکوتی عمیق به عزاداری مشغول بود و فقط اشک می ریخت.
☘️زینب به گوشی دایی جواد زنگ زد. اشک هایش را پاک کرد و گوشه ای ایستاد. دایی که او را روی مونیتور دیده بود، از موکب بیرون آمد و بسیار محترمانه، مانند دیگر زائران، به داخل موکب دعوت کرد. ابوذر، سینی چایی به دست، پشت سر دایی جواد آمد و لیوان شربت آبلیمویی جلوی زینب گرفت و به دیگر زائرانی که در مسیر بودند، تعارف کرد. . زینب شربت را برداشت و تشکر کرد. به همراه دایی جواد، وارد موکب شد. سرش را پایین انداخت و از گوشه ای، به بخش پشتی موکب رفتند. دایی، او را کنار کوله اش نشاند. حسن یوسف را از او گرفت. نصف لیوان آب داخلش ریخت و گفت:"این گل بیچاره را چرا آوردی؟ خشک می شود که." زینب گفت:"اگر نمی آوردم خشک می شد. کسی نبود که به او آب بدهد. بابا که قبل از آمدن من به اداره رفت" دایی جواد گفت:"بله. خبر دارم. اتفاقا رفتم دیدنشان. می دانی چه دیدم؟" زینب کنجکاو و مشتاق به صورت پر رمز و راز دایی جواد نگاه کرد و پرسید:"چه دیدید دایی؟"
🔹 دایی جواد با شیطنتی مهربانانه گفت:"پیراهن دکمه دوز زینب عزیز را. همان دکمه ای که با دمش گردو می شکاند که روی آن پیراهن سفید، جا خوش کرده" زینب سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. دایی جواد، دست زیر چانه زینب برد و گفت:"می دانی حاج محسن آن را به خاطر تو می پوشد و حاضر نیست با پیراهن دیگری عوض کند. حسودی ام شد به این همه مهر پدر و فرزندی." زینب لبخند زد و زیر لب گفت:"خدا حفظشان کند. دلم برایشان یک ذره شده. از دیشب که صدایشان را نشنیده ام خیلی بی تابم" دایی جواد، بلافاصله با خط حاج رضا تماس گرفت و گوشی را دست زینب داد. زینب به محض شنیدن صدای پدر، خنده و گریه اش قاتی شد و نتوانست حرفی بزند. دایی جواد گوشی را گرفت و گفت که از سر دلتنگی است. حاج محسن، از دایی جواد تشکر کرد و گوشی را قطع کرد.
☘️دلش به تپشی پدرانه افتاد. به تربت روبرویش نگاه کرد. هر چه با خود حساب و کتاب کرده بود، نتیجه ای نگرفته بود. هر چیزی که به ذهنش رسیده بود را امتحان کرده بود. نمی خواست تسلیم این شود که تربت سالار شهیدان، اثر هدایت گری ندارد. نه، دارد. باور داشت و این باور را با هیچ شکی، عوض نمی کرد. حاج رضا هم به او باور داشت و نذرش را ادا می کرد. حالا نیروها از قرنطینه در آمده بودند اما حاج محسن، هنوز همان جا مانده بود. پیراهن آبی رنگش را از درون ساک در آورد و پیراهن سفیدش را از تن. آن را داخل سینک گذاشت و کمی صابون مایع روی آن ریخت و مشت و مالش داد.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_بیستم_و_چهارم
🔹دکمه کِرِمی رنگ زیر دستان حاج محسن مشت و مال می گرفت و خستگی این چند روز قرنطینگی را از تن می شست. نمی دانست چه سرنوشتی در انتظارش است. آیا حاج محسن او را با دکمه ای بی رنگ و متناسب با دیگر دکمه ها عوض می کند یا اجازه می دهد رنگ بی ریخت او، همان طور چشم گیر روی لباس سفیدش بماند. دلش می خواست لااقل تا به نتیجه رسیدن ایده حاج محسن، همان جا باشد و بعد هر کجا که انداختنش، دیگر برایش اهمیتی نداشت. دوست داشت قدرت تربت حجاب افکن مولایش را در تخریب نیروهای یزیدی ببیند. او هم مانند حاج محسن باور داشت و مثل حاج رضا، نذر صلوات کرده بود. پیراهن شسته شده را حاج محسن با پنجه های قوی اش فشرد و آبش را گرفت. آن را لبه ظرف شویی آشپزخانه گذاشت تا اگر قطرات آب اضافی ای دارد خارج شود و در این فاصله، کتری را پر آب کرد تا چایی برای حاج رضا ببرد.
☘️حاج رضا نگاهی به ساعت کرد و گفت:"مومن، چند روز استراحت می کردی." حاج محسن، لیوان چای را جلوی حاج رضا گذاشت و گفت:"هر وقت شما استراحت کردید من هم می کنم" حاج رضا تشکر کرد و پرسید:"دعاها را امتحان کرده ای؟" حاج محسن گفت:"بله. عاشورا. توسل. استغاثه. حدیث کسا.خیلی دعاها را خواندم اما آن طور که انتظار داشتم نشد. مطمئنم که ذرات تربت مولایمان، قدرت رهبری و ایجاد همبستگی با دیگر ذرات را دارد اما هنوز نتوانسته ام آن پیچند مخصوص را ایجاد کنم. رازش در چیست نمی دانم" حاج رضا گفت:"با زینب بانو تماس داشته ای؟" حاج محسن نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:"بله. چند ساعت قبل پیامکی صحبت کردیم. الان دیگر باید پادشاه پنجم را در خواب ببیند به گمانم" حاج رضا با شنیدن این حرف، به یاد خاطرات دوران کودکی اش با حاج محسن افتاد و خندید و گفت:"آیات قرآن را چه؟ امتحان کرده ای؟"
🔹حاج محسن گفت:"قبلا برخی را خوانده بودم. وضعیت و انسجام سلولی اش خیلی پیوسته تر و حرکت و جوشش بیشتر می شد. از دیروز شروع کردم به خواندن کل قرآن" حاج رضا گفت:"شاید به ذکر خاصی جواب می دهد" حاج محسن گفت:"شاید" و چایی را مجدد تعارف حاج رضا کرد. دقایقی در سکوت طی شد و دکمه کِرِمی رنگ پیراهن سفید حاج محسن، دیگر صدایشان را نشنید. نمی توانست آن ها را درست ببیند چرا که زیر پیراهن گیر کرده بود اما از صداها و سایه محوی که می دید حدس می زد که مشغول چه کاری هستند. با خود گفت:"بهتر است صلوات های نذری ام را بفرستم که زودتر، راه حلش را پیدا کند. " مشغول فرستادن صلوات بود که دست حاج محسن به سمتش دراز شد و پیراهن را بلند کرد. تکانی محکم به پیراهن داد. آن را روی لبه صندلی کارش پهن کرد و خودش روی صندلی نشست. هدفن را در گوشش گذاشت و دکمه شروع را زد و همزمان با صوتش، مشغول تلاوت شد.
☘️کاسه ی چشمهای حاج محسن روی میکروسکوپ بود و ریزترین حرکات سلولی تربت سالارشهیدان را نگاه می کرد و لذت می برد. منتظر حرکت چرخشی و طوفنده ای بود که روی یک نقطه متمرکز شود. می خواست از این قدرت، برای نابودی پایگاه ها و ایجاد پیچندهای تخریبی در پایگاه های صهیونیستی و اسرائیلی استفاده کند. هر بار با خودش می گفت شاید تربت سالار شهیدان قدرت تخریبی ندارد اما هر دفعه هم به خود پاسخ می داد که نه، قدرت انهدام و تخریب دشمنان اسلام را دارد. همان طور که سالارشهیدان این کار را کرده و هنوز هم در حال انهدام ظلم و ظالم است. چند ساعتی به همین حالت گذشت. حاج محسن، تلاوت را قطع کرد و چشم از میکروسکوپ برداشت. کششی به تن و بدنش داد. شارژ گوشی اش رو به اتمام بود. آن را به برق که زد، گوشی اش زنگ خورد.
🔹"سلام بابا جان. حالت چطوره؟ دیشب خوب خوابیدی؟ نه خانه نیستم. چطور؟ خب.. خب.. چه ذکری؟" صدای زینب قطع و وصل می شد و دکمه کِرِم رنگ نتوانست از فاصله دو متری که با حاج محسن داشت بفهمد که او چه به پدرش گفت فقط تغییر حالت حاج محسن را خوب فهمید. حاج محسن تکرار کرد: "فهمیدم. فهمیدم. خیراست ان شاالله. نه اینجا همه چیز عالی است خداراشکر. بله. حاج رضا هم سلام می رساند. ان شاالله چند روز دیگر می بینمت. بله.. یاعلی .. خدانگهدارت دخترم"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_بیستم_و_پنجم
#قسمت_آخر
🌸حاج رضا و حاج محسن، روبروی بطری شیشه ای که ذرات خاک و تربت سالار شهیدان در آن بود، نشسته بودند. هر دو مشغول گفتن ذکر بودند و نگاهشان به حرکت ذرات. کل صفحه شیشه ای را روی مونتیور میکروسکوپی انداخته بودند و آن شوری که در بین ذرات، با شنیدن ذکر توسل به ابالفضل العباس علیه السلام می دیدند برایشان شوق برانگیز بود. بعد از صد و سی و سومین بار، پیچند ایجاد شده بود و ذرات خاک به رهبری و هدایت ذرات تربت سالار شهیدان، اطراف بطری شیشه ای می چرخیدند و پیچند زیبایی را به وجود آورده بودند. هر دو به سجده افتادند و به ناله، خدا را شکر کردند. دقایقی در آن حال بودند. حاج رضا، همان طور که اختیار از کف داده بود و اشک می ریخت، گوشی اش را در آورد. با سردار تماس گرفت و در همان حال گفت: پروژه پیچند هم نتیجه داد سردار. و اشک ریخت. سردار از جا برخواست و خود را به آزمایشگاه رساند. طبیعی است که اختیار از کف سردار هم برود و به سجده بیافتد. دستور عملیات دوجانبه را صادر کرد و بسته های تربت را برای حاج رسول فرستاد.
☘️صدای حاج رضا در گوش حاج محسن پیچید که: "رسول جان صد و سی و سه بار که یادت هست.. یا علی رسول جان.. ببینم چه می کنی" چند ساعت بعد، خبرش در کل دنیا پخش شد که پیچندی از گرد و خاک تمام پایگاه های صهیونیستی را در هم کوبید و همزمان، بسیاری از سران صهیونیستی توسط بمبی دست ساز به هلاکت رسیدند. تصاویر انفجارهایی که نیروهای ایرانی توسط ماهواره از روی اهداف گرفته بودند در کل دنیا پخش شد و ضعف رژیم غاصب اسرائیل را به رخ همگان کشید. حاج محسن و سردار، در اتاق حاج رضا ایستاده بودند و طرح حمله دفاعی دیگری را پی ریزی می کردند. حاج محسن، پیراهن دکمه کِرِمی رنگش را پوشیده و روی کالک عملیاتی خم شده بود. دکمه کِرِمی رنگ، با دقت نقشه را نگاه می کرد و به صحبت های سردار گوش می داد. دلش برای شنیدن صدای زینب تنگ شده بود.
🌺حاج محسن به ساعتش نگاه کرد. کمتر از نیم روز دیگر، دخترش را می دید. قلبش برای شنیدن صدای زینب تنگ شده بود و سینه اش برای در آغوش کشیدنش. می خواست پیشانی اش را ببوسد و به خاطر راهکار عملیاتی ای که به برکت سالار شهیدان، به او گفته شده بود، او را سر دست بلند کند و به افتخار، به اهتزازش در آورد. زینب، دست خالی، با چادر خاکی مادر، در راه برگشت به خانه بود در حالی که گل حسن یوسف را وقف حرم حضرت ابالفضل العباس کرده بود .
والحمدلله رب العالمین..
🌸برای ارسال نظرات، می توانید به شناسه @yazahra10 پیام خود را ارسال کنید.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
هدایت شده از تنها ساحل آرامش
💥 #عکس_فرمانده
🔶 فرمانده را شهید کردند. مردم برای تشییع جنازه اش سر و دست شکاندند. جان دادند. عشق و علاقه و همراهیشان را با او به اثبات رساندند. همه یک صدا فریاد برآوردند:«انتقام، انتقام، #انتقام_سخت »
نباید ساکت می نشستند. فرمانده کم کسی نبود. مردم را از دل و جان دوست داشت. نمی خواست لحظه ای خواب بر آنان ناگوار گردد. حتی اگر لازم بود، برای آرامش و امنیت آنها از جانش می گذشت. تک تک مردم را مانند فرزندان خودش، مانند پدر و مادر خودش، مانند خواهر و برادر خودش دوست داشت.
🔷 از وسط جمعیت یکی پرسید:«وقتی مردم در خواب بودند، فرمانده کجا بود؟»
🔶 دیگری جواب داد:«برای حفظ امنیت ما جانش را در طبق اخلاص گذاشته و به پیشگاه الهی پیشکش کرد.»
🔷 خون مردم دوباره به جوش و خروش افتاد. با تمام تارهای حنجره فریاد زدند :« انتقام، انتقام، #انتقام_سخت »
🔶 رهبر دستور انتقام را صادر کرد. اما بدخواهان، مانع انتقام سخت شدند. تمام تلاششان را کردند تا از سختی انتقام بکاهند. ذهن مردم را منحرف کردند. ذهنی که فقط به انتقام فکر می کرد را با اتفاقات مختلف مشغول ساختند. مردم دیگر به انتقام فکر نمی کردند. در این بین بعضی از ساده اندیشان، نه، نه، فریب خوردگان، که برخیشان دنبال دانش هستند و اسمشان را می گذارند دانشجو، البته تأکید می کنم، برخی از آنها، عکس فرمانده را پاره کردند. اسم خودشان را دلسوز مردم و خونخواه حادثه هواپیما گذاشتند. بر ضد رهبر و نیروی امنیتی کشورشان شعار سر دادند. بهانه دست دشمن دادند. دشمن نیز با دلی شاد، به بهانه چنگ زد. ترورهایش را از سر گرفت. اما چون نیروی امنیتی کشور تضعیف شده بود. کسی دل و دماغ انتقام گرفتن نداشت.
🔷 همراه نبودن مردم و نمایندگان آنان که با نوک قلم مردم راهی مجلس و قوه مجریه کشور شده بودند با رأی و حرف رهبر، مانع اجرای درست فرمان های او می شد. دشمن از این نابسامانی پای می کوبید. نیروهایش را از سرتاسر دنیا به طرف کشور آنها گسیل داشت. هیچ راه فراری نداشتند. غافلگیر شدند. باور نمی کردند به این راحتی دشمن بتواند کشورشان را تسخیر کند. یا شاید فکر می کردند بعد از تسخیر کشورشان آنها به آزادی دلخواهشان خواهند رسید. از کرده خودشان غافل بودند. دشمن وارد دانشگاه شد. دختران جوان و زیبا را اسیر کرد و برای جهاد نکاح با خود برد. همان دخترانی که چند وقت پیش عکس فرمانده را پاره کردند و حتی آنهایی که ساکت ایستادند و به این کارشان اعتراض نکردند. همه را با خود بردند. مردانشان را هم به رگبار بستند.
🌟 #داستان
📝 @sahel_aramesh
سلام فرشته
#خبر #خبر 📣 خبرهایی در راه است. 🙍 اه چقدر این مذهبیا خشکن. هی تو کانالاشون صفحه قرآن و روایت میذ
کانال یکی از #دوستان مان است..
@sahel_aramesh
#داستان جدیدی قرار است #شروع کنند..
#پیشنهاد: شما هم #دنبال کنید و بخوانید..
زیباست❤️😍
این پیام صرفا تبلیغاتی نیست و محتواهای کانال معرفی شده تایید می شود😊✅
#داستان
@salamfereshte
هدایت شده از تنها ساحل آرامش
✅ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
همه دور تا دور حضرت آقا نشسته بودیم. منتظر موقعیتی بودم تا زبان بگشایم و با خبر دستگیری یکی از اشرار بزرگ سیستان و بلوچستان لبخند بر لبان ایشان بنشانم. همان شروری که سالها دنبالش بودیم. فعالیتش به قاچاق مواد مخدر محدود نمی شد. تعداد زیادی از همکاران ما را شهید کرده بود. برای #مذاکره او را به منطقه خاصی دعوت کردیم. پس از ورودش به آن منطقه او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم. لبخند از روی لبانمان محو نمی شد. از دستگیری کسی که مثلاً حکمش پنجاه بار اعدام بود در پوست خود نمی گنجیدم.
خبر دستگیری او را برای #مقام_معظم_رهبری با جزئیات بیان کردم. هر لحظه منتظر بودم آقا لبخند بر لب بگیرد. سرش را به نشانه تأیید تکان دهد و سخنی در تأیید کارهایمان بر زبان بیاورد. اما ایشان فرمود:«همین الان زنگ بزن آزادش کنند!»
با وجود تعجبم مثل یک سرباز، بدون چون و چرا زنگ زدم و دستور آزادی او را دادم. اما نتوانستم جلو خودم را بگیرم. سوالی که درون ذهنم ایجاد شده بود را با لحنی تعجبی پرسیدم:«آقا چرا؟ من اصلا متوجه نمی شوم که چرا باید این کار را می کردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟»
#رهبر با همان جدیت قبل فرمود:«مگر نمی گویی دعوتش کردیم؟»
سر جایم مثل درختی خشکیده، مات و مبهوت شدم. درون دلم به اینقدر توجه به جزئیات، تبارک الله گفتم. آری او حکم مهمانمان را داشت. ما حق نداشتیم او را در حال مهمانی دستگیر کنیم. چند ثانیه نگذشته بود که آقا فرمود:«حتماً دستگیرش کنید.»
بالاخره ما در عملیات سخت و سنگین دیگری او را دستگیر کردیم.
🍀 این داستان با توجه به یکی از خاطرات شهید سپهبد حاج #قاسم_سلیمانی نوشته شده است.
❤ #داستان
📝 @sahel_aramesh
📣🔴📣🔴📣
رمان بعدی تان را ننوشتید؟
داستان بعدی را چه زمانی می فرستید؟
و از این دست سوالات پر مهر دوستان است که در خصوصی و عمومی به ما می رسد..
🎉🎉🎊🎊و اینک باید مژده دهم که
🕥از امشب ان شاالله، رمان #به_تو_مشغول، طبق رسم همیشگی این کانال، راس ساعت ده و نیم شب، ارسال می شود.
🍀خداوند از همه مان راضی و خشنود باشد صلوات بفرستید.. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم..
#داستان
#به_تو_مشغول
#سلام_فرشته
@salamfereshte
46.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به #مناسبت #روز_دختر
#نمایش_عروسکی یکی از دختران خوب و باهوشمان
#داستان و اجرا، از
خانم #ستاره_نورانی 11 ساله
احسنت به این دختر عزیز و کوشا..🌹🌹🌹 👏👏👏❤️❤️
منتظر #داستان و #کلیپ های بعدی تان هستیم.
@salamfereshte
#کلیپ_ارسالی
#داستان
🔍🔎🌺🔍🔎
🔍برای پیدا کردن مطالب قبلی، می توانید از این هشتک ها استفاده کنید
#سودوکو
#نماهنگ
#فرزند_آوری
#داستان_کوتاه
#خواستگاری
#مدافع_حرم
#پیچند
#داستان_بلند
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#به_تو_مشغول
#از_قرآن_بیاموزیم
#قرآن_را_بشناسیم
#قرآنی
#اخلاقی
#درس_اخلاق
#حدیث
#نماهنگ
#داستان
#داستانک
#نکته
#تلنگر
#تفکر
#صمیمانه_با_امام
#زندگی_بهتر
#درس_زندگی
#شهید_آوینی
#دور_همی_شبانه
#دور_همی
#حرف_خودمانی
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/1700
#داستان_بلند (داستان بلند یا رمان)
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/1412
#داستان_بلند (داستان بلند یا رمان)
#به_تو_مشغول
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/796
#داستان (داستان بلند یا رمان)
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/136
#خواستگاری (داستان کوتاه)
#داستان_کوتاه
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/1173
#داستان (داستان کوتاه)
#مدافع_حرم
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/580
#داستان (داستان کوتاه)
#پیچند
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/644
@salamferrshte
همه رمان ها و داستانک ها تولیدی است.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
😃حوصله خوندن #داستان بلند نداری اما داستان دوست داری؟! لقمه های انرژی بخش می خوای؟ نکته های حال خوب کن چی؟
📚یا نه، اهل رمان و #داستان_بلند هستی و دوست داری هر شب قبل خواب، مقداری اش رو بخونی؟
📍یا اصلا می خوای #بازی_ذهنی کنی و ذهنت رو #تقویت کنی؟
#داستانک #زندگی_بهتر #نکته #عکس_نوشته #کلیپ #پادکست ..
https://eitaa.com/joinchat/626393094C444b26911d
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
🔍🔎🌺🔍🔎
🔍برای پیدا کردن مطالب قبلی، می توانید از این هشتک ها استفاده کنید
#سودوکو
#نماهنگ
#فرزند_آوری
#داستان_کوتاه
#خواستگاری
#مدافع_حرم
#پیچند
#داستان_بلند
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#به_تو_مشغول
#از_قرآن_بیاموزیم
#قرآن_را_بشناسیم
#قرآنی
#تفسیر
#کلام_نور
#اخلاقی
#درس_اخلاق
#حدیث
#زیارت
#نماهنگ
#داستان
#داستانک
#نکته
#تلنگر
#تفکر
#صمیمانه_با_امام
#زندگی_بهتر
#درس_زندگی
#شهید_آوینی
#دور_همی_شبانه
#دور_همی
#حرف_خودمانی
#با_توجه_بخوانیم
#زیارت_روزانه
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/1700
#داستان_بلند (داستان بلند یا رمان)
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/1412
#داستان_بلند (داستان بلند یا رمان)
#به_تو_مشغول
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/796
#داستان (داستان بلند یا رمان)
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/136
#خواستگاری (داستان کوتاه)
#داستان_کوتاه
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/1173
#داستان (داستان کوتاه)
#مدافع_حرم
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/580
#داستان (داستان کوتاه)
#پیچند
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/644
@salamferrshte
همه رمان ها و داستانک ها تولیدی است.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
🌺داستانى از عيسى (ع) و حواريون
دراصول كافى به سند صحيح ازامام صادق عليه السلام روايت كرده است كه عيسى بن مريم عليهما السلام به يك آبادى گذر كرد كه اهل آن با هرچه پرنده و جاندار داشته يكجا مرده بودند، حضرت عيسى عليه السلام فرمود: «به راستى اينها نمردهاند جز به خشم و عذاب (خدا) اگر به تدريج مرده بودند يكديگر را به خاك سپرده بودند».
حواريون گفتند يا روح اللَّه! به درگاه خدا دعا كن آنها را براى ما زنده كند و به ما گزارش دهند كه كردارشان چه بوده (كه بدين كيفر رسيدهاند) تا ما از آن دورى كنيم.
عيسى عليه السلام آن را از پروردگار خود خواست به او ندا رسيد كه آنان را صدا كن.
🍀عيسى عليه السلام در شب بر يك تپه اى از زمين برآمد و فرمود: «اى مردم اين آبادى!» يك تن از ميان آنها به او پاسخ داد بلى يا روح اللَّه! آن حضرت فرمود: «واى بر شما چه كردارى داشتيد؟» در پاسخ گفت: «پرستش طاغوت و دوستى دنيا به همراه ترس اندك (از خدا) و آرزوى دور و دراز و غفلت در سرگرمى و بازى». «
پس عيسى عليه السلام فرمود: «دوستى شما با دنيا چگونه بود و چه اندازه دنيا طلب بوديد؟».
در پاسخ گفت: به اندازه دوستى كودك درباره مادرش، هرگاه دنيا به ما رو مىآورد شاد و خرسند مىشديم و چون به ما پشت مىكرد، مىگريستيم و غمناك مىشديم.
فرمود: «پرستش شما از طاغوت چگونه بود؟».
در پاسخ گفت: از گنهكاران فرمانبرى داشتيم.
فرمود: «سرانجام كار شما چه شد و به كجا كشيد؟».
در پاسخ گفت: شب را در عافيت و خوشى به سر برديم و بامدادان در هاويه افتاديم.
فرمود: «هاويه چيست؟».
گفت «سجيّن» است.
فرمود: «سجين چيست؟».
گفت: كوه هايى ازآتش تافته شده وشعلهور كه تا روز رستاخير برما فروزان است.
فرمود: «شما چه گفتيد و با شما چه گفتند؟».
در پاسخ گفت: گفتيم ما را برگردانيد به دنيا تا در آن زهد گيريم و به ما گفته شد دروغ مىگوييد.
فرمود: «واى بر تو! چرا جز تو ديگرى با من سخن نگفت؟».
🔻گفت يا روح اللَّه! همه را مهار و لگام آتشين بر دهان است و به دست فرشتههاى سخت و تند گرفتارند و من در ميان آنها به سر مىبردم و از آنها نبودم و چون عذاب فرود آمد مرا هم گرفت و من با يك مو بر لبه دوزخ آويزانم و نمىدانم كه در آن معلق زنم يا از آن رهايى يابم.
عيسى عليه السلام رو به حواريين كرد و فرمود: «اى دوستان خدا! خوردن نان خشك با نمك زبر و خوابيدن بر زباله دانها خير بسيارى است با اينكه عافيت دنيا و آخرت را تأمين مى كند».
و كافى است براى دانستن بزرگى گناه دوستى دنيا كه در اين روايت آن را سبب تعجيل در عقوبت و هلاكت ابدى دانسته است
📚قلب سليم، ج2، ص: 339
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان #روایت #قیامت #عذاب #حب_دنیا