#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نوزدهم
🔹چنگیز صدایش را روی سرش انداخته بود: "خب که چی؟ دختر مردم را مسخره می کنید انتظار دارید هوار هم نکشم؟ " "بابا آقا چنگیز ما که از خودتانیم. چرا سر ما داد می زنی؟ زشته " چنگیز، یقه آهار زده لباس گُل گُلی یکی از دوستانش را که چسبیده بود پیچاند. صورتش را روبروی صورت سه تیغه او نگه داشت و گفت:"تو مرام ما از این جلف بازی ها نیست. حالیته؟" ابروهای نادر در هم فشرده شد.
خواست یقه اش را از دستان پرقدرت چنگیز در بیاورد نتوانست. پنجه بوکس را از جیب شلوار در آورد. از همان پایین ، مشتی به شکم چنگیز زد. درد در شکم چنگیز پیچید و دستش شل شد. مردم جمع شده بودند. خون جلوی چشمان چنگیز را گرفت. فریاد زد: "از مادر زاده نشده کسی چنگیز را بزند و در برود" پیراهن نادر را که در حال فرار بود چنگ زد. او را به یک ضرب چرخاند و مشتی بر بینی اش زد.
سید از لای جمعیت خودش را رساند و گفت :"چه شده؟ "پسری جوان که زیبایی چهره اش جذب کننده بود با آرامش گفت:" خدا قوت سید جان. چنگیز و دار و دسته اش دمِ درِ مسجد به هرکس می آمد تیکه ای می انداختند و .. خلاصه الان بین خودشان دعوا شده حاجی." مردم به روحانی جوان نگاه کردند. سید خیز برداشت که جلو برود اما جوان دستش را گرفت و گفت:"حاجی جان جلو نرو ، شما را هم می زنند"
🔸دست راست نادر، چاقو بود و چنگیز، حالت تدافعی گرفته بود. نادر چاقو را بالا برد که ضربه ای بزند و در برود. موقع پایین آوردن چاقو، سید دستش را با جهش سریعی که به سمتش رفته بود گرفت. بادست دیگرش، بازوی دست راست نادر را گرفت و خود را به پهلوی او رساند، پای راستش را پشت پای راست نادر گذاشت، دست چپش را کشید و به یک ضرب، او را نیم خیز کرد. نادر به پشت، جلوی سید روی زمین افتاده بود. سعی کرد خودش را از دست سید رها کند. نتوانست. هر خرده حرکتی، درد شدیدی را در کتفش ایجاد می کرد. سید گفت:"حرکت نکن والا کتفت در می رودها. چاقو را می خواهم بگیرم. مقاومت نکن " نه به تحکم گفت و نه به خشم. همه این حرکات سید، ده ثانیه هم نشد و جمعیت، از سرعت عمل سید جا خورده بودند.
نادر، چاقو را شُل کرد. سید آن را گرفت و به آقای مرتضوی داد. دست نادر را گرفت و از زمین بلندش کرد. چنگیز که از حرکت سید حسابی جا خورده بود، مات ایستاده بود. سید دست او را هم گرفت و از میان جمعیت راه باز کرد و با آن دو، داخل مسجد شدند. کسی نفهمید آن چند دقیقه ای که سید و نادر و چنگیز داخل مسجد بودند چه شد و چه گذشت. کسی جرأت نکرد داخل شود و صدایی هم از داخل نمی آمد.
🔹مردم محل، بیرون مسجد ایستاده بودند. یکی شان گفت: :"این گیم نت باید از کنار مسجد جمع شود. اینجا شده محل تجمع چنگیز و نوچه هایش و هر روز یک درد سری برای محل درست می کنند." دیگری گفت: " برای مسجد هم بد شده اینهمه جوان لاابالی اینجا بازی می کنند ولی دو رکعت نمازشان را درمسجد نمی خوانند." مردی که با او صحبت می کرد دستی به سر بی مویش کشید وگفت: "از کجا معلوم که اصلا نماز می خوانند؟" دیگری سر تکان داد و گفت: "خدا اگر اولاد می دهد سالم و صالح بدهد اینها پسر نیستند خاک بر سر هستند."
🔸 آقای مرتضوی جمعیت بیرون مسجد را پراکنده کرد. نمی دانست وارد مسجد بشود یا نه. دلش را به دریا زد و بی سر و صدا وارد شد. سید و نادر در حال جمع کردن جانمازها بودند و چنگیز هم سینی استکان ها را دست گرفته بود و استکان های روی زمین مانده را جمع می کرد. آقای مرتضوی از همان راهی که آمده بود برگشت و با خود گفت: " خدا به خیر کند."
آقا مسعود، گوشی به دست وارد مسجد شد:"باشه چشم. حتما. زنگ می زنم دوباره خبرشو می دم. رسیدم مسجد. فعلا حاجی" گوشی را در جیب شلوارش گذاشت. در عین ناباوری چنگیز را دید که با سید در حال شستشوی استکان هاست. نادر، قندان ها را پُر می کند و حاج عباس، گوشه ای نشسته و با تعجب و اضطراب، نظاره گر این جوانان شرّ است. کنار چنگیز رفت. نگاهی به هیکلش انداخت و گفت: "بیا برو بیرون. مسجد جای ارازل و اوباش نیست. اگر یک بار دیگر تو را اطراف مسجد ببینم خودم از محله بیرونت می کنم. "
چنگیز نگاهی پر سوال به آقا مسعود کرد. می دانست که آقا مسعود، نماینده نامحسوس آقای میرشکاری است. استکان ها را زمین گذاشت و از مسجد بیرون رفت. سید دست آقا مسعود را فشرد و گفت: " داشت کمک می کرد آقامسعود." از حاج عباس خداحافظی کرد و به همراه نادر، از مسجد بیرون رفت. از چنگیز خبری نبود. سید، راهی گیم نت شده بود و آقا مسعود با فاصله، او را می پایید.
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_نوزدهم
🔹نگاه " طُهَّر" به سر نیزه ای افتاد که به سختی، کمر خم کرده بود تا نوک تیزش را از زمین زاویه دهد و پا یا بدن دشمن را مجروح کند. همان طور خود را در آن حالت به سختی نگه داشت. اباعبدالله الحسین علیه السلام بود که از خیام بیرون می آمد و به بالین یاران و اصحاب و فرزندانش می شتافت. همه عالم در این مصیبت گریان بودند و اباعبدالله الحسین، عزت مند، بر این مصیبت بزرگ صبر می کرد و درخواست نیروی کمکی از خدا نداشت. " طُهَّر" کم آورده بود و نمی دانست باید چه کند. با ذرات خاک کنار دستش صحبت کرد که :"بیایید به یاری حسین بشتابیم. بیایید چشمانشان را کور کنیم. بیایید.." همین طور می گفت و اشک می ریخت و کمر خم شده اش را نمی توانست راست کند. از یادآوری این صحنه ها، چشمان" طُهَّر" گریان شد و به سر و سینه زد و برای مولایش مشغول عزاداری شد.
🔸صدای مداحی در طول راه به گوش همه ذرات می رسید و خود را هم نوا با آنان می کردند. به سر و سینه می زدند و طول مسیری که زینب با قدم های محکم و دلی پر شور طی می کرد را در مصیبت اباعبدالله الحسین، ناله می زدند. دیشب را جواد آقا در موکب مانده بود تا مراقب وسایل باشد، پلک برهم نگذاشته و حواسش به ریزترین فعالیت های موکب روبرو بود. با یاسر، دوست عراقی اش تماس گرفت. یاسر که از نیروی تکاور حشدالشعبی بود تیمی را برای شناسایی وارد عمل کرد. صبح زود، موکب روبرو، بسته بندی های گوشت های یخ زده را که از دیشب تا صبح، یخ هایشان باز شده بود و بویی عجیب داشت را باز می کردند. پنج دیگ بزرگ سرپا کرده بودند. از دیشب هر چه جواد فکر کرد که این بو را کجا شنیده یادش نیامد. هر چه ذکر و نماز بلد بود خواند اما باز هم به یادش نیامد. صدقه ای داد که اگر بلایی هست رفع شود.
🔹قبل از اینکه بچه ها برگردند، دیگ ها به قُل قُل افتاده بود و تکه های گوشت بود که درون آن قرار می گرفت. رنگ تکه های گوشت با هم متفاوت بود. جواد، دوربین را روی دست مرد تنومند که به سرعت گوش ها را ریز می کرد، زوم کرد و چشمانش گرد شد. ابوذر از حالت چهره جواد متوجه وخامت مسئله شد و به اشاره پرسید:"سمی است؟" جواد دهانش به ذکر یاصاحب الزمان، ادرکنی، یاصاحب الزمان اغثنی باز شد و به اشاره پاسخ داد:"خوک است ابوذر. گوشت خوک قاتی گوشت گوسفند به زائرین می دهند. احتمال بسیار سمی هم باشد." ابوذر به فرمانده شان زنگ زد و به رمز، اعلام وضعیت کرد. جواد هم با حاج محسن تماس گرفت و اعلام وضعیت کرد. رنگ خون و بافت گوشت و دیگر نکاتی که حاج محسن از او به رمز می پرسید را پاسخ داد و گوشی را قطع کرد.
🔸 بچه ها که آمدند، از سرپا شدن موکب روبرو و سرعت در بارگذاشتن غذا تعجب کردند. همه به داخل موکب رفته و استراحت کردند. ابوذر، به اشاره از جواد پرسید چه خبر؟ جواد گفت:"بوی گوشت برایت عجیب نیست؟" ابوذر به چهره در هم جواد نگاه کرد و چیزی نگفت. جواد گفت:"من برای کمک می روم. فعلا" گوشی را دست ابوذر داد و رفت. بعد از خوش و بشی که به فارسی با آن ها کرد گفت:"موکب ما هنوز راه نیافتاده. دیدم دست تنهایید آمدم کمک" مرد تنومندی که از بازوهای زیر لباس عربی گشادش مشخص بود اهل وزنه زدن است گفت:"بفرمایید. اشکالی ندارد" جواد دستانش را با پارچ آبی که آن جا بود شست. چاقویی برداشت و مشغول پوست کندن پیازها شد. دو کارتن پیاز روبرویشان بود و دو نفر مشغول پوست کندن. نفر سوم، پیازها را داخل ظرف آبی می ریخت. کمی دست می کشید و از آب بیرون می آورد. روی تخته گوشت نیم متری که رگه های خون آن را رنگ به رنگ کرده بود می گذاشت. مشتی حواله اش می کرد و پیاز له شده را داخل دیگ های بزرگ می ریخت. بیست پیاز داخل دیگ اول حواله کرده بود و حالا نوبت بیست پیاز دیگ دوم بود.
🔹حدود نیم ساعتی جواد مشغول پیاز کندن بود. حرف و کار غیرعادی ای انجام نمی داد. گاهی به فارسی-عربی دست و پا شکسته، از خاطراتی که هیچ گاه اتفاق نیافتاده بودند تعریف می کرد تا طبیعی جلوه کند. اشک هایش در آمده بود. زائرینی که از کنار آن ها رد می شدند خداقوتی می گفتند. بعد از چهل دقیقه، جواد عذرخواهی کرد و به موکب برگشت. ابوذر نگاهش به مونیتور گوشی بود. همان مرد تنومند، به سمت لب تابی رفت. روشنش کرد. سیم اتصال باندهای بلندگو را به لب تاب زد و مداحی ایرانی پخش کرد و لب تاب را به داخل موکب برد.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نوزدهم
🔹مدتی در آغوش پدر گریه می کنم. دست هایم را از دور گردن پدر باز می کنم و در خودم فرو می روم. پدر چند بار محکم پشتم می زند و لبخندی تحویلم می دهد. پاهایم را مرتب می کند. کیسه ادرار را کنار ولیچر جاسازی می کند به صورتی که دیده نشود. پتو مسافرتی ای که مادر کنار تختم گذاشته را روی پاهایم می اندازد. شانه را دستم می دهد تا موهایم را شانه کنم. گل سرم را که می زنم ویلچر را هل می دهد سمت پله ها.
+ چطوری می خوای من را از پله ها ببری پایین؟ کمرت درد می گیرد بابا. نمی خواد. همین جا می مونم
= نه جانم. کار سختی نیست. چند روزه این بالا موندی. می ریم پایین هم مهمان ها را می بینی و هم حال و هوات عوض می شود.
🔻ویلچر را دم پله ها سرو ته می کند و اول خودش از پله ها پایین می رود و با کنترل دست و پاهایش، ولیچر را یکی یکی از پله ها پایین می برد.
- به به. نرگس خانم. می گفتی ما می آمدیم بالا. خدا بد نده خاله. حالت خوبه؟ بهتری؟
+ سلام خاله پری. خوبم . ممنون.
= گفتم بیارمش پایین حال و هوایی هم عوض کند. خوش اومدید پری خانم. بفرمایید. نرگس جون را هم می یارم کنارتون .بفرمایید.
🔸همه به سمت پذیرایی می رویم و می نشینیم. خاله پری و دختر خاله ها رو به روی من می نشینند و مادر کنارم. پدر دم در می نشیند و خیلی معذب هست. امروز خاله پری کمتر آرایش کرده. هر وقت می رود بیرون آرایش کردنش به راه است ولی خانه ما که می آید از غلظتش کم می کند. لباس آبی روشنی پوشیده که رگه های سبز طاووسی دارد و با تار و پودهای طلایی بین این ها، جلوه ی بیشتری می کند. خاله پری روی وزن و تناسب اندام خیلی حساس است. برای همین لاغر و خوش اندام است. شلوارش از آن شلوارهای جدید است که مد شده و خیلی ها را دیده ام که می پوشند. بدن نماست و حسابی ساق پاهای خوشگل خاله را نشان می دهد. یکی از همین شلوارهای ساپورت را هم برای من هدیه آورده بودند ولی من چون دوست دارم شلوارم سفت و محکم باشد هنوز استفاده نکرده ام. سلیقه است دیگر. از شلوارهای نرم و وِل خوشم نمی آید.
🔹خاله مقنعه آبی آسمانی سرش کرده و کمی از موهای خرمایی اش را از مقنعه اش بیرون گذاشته. رنگ موهایش با رنگ مقنعه اش خیلی به هم نمی آیند. می توانم حدس بزنم مقنعه را دم در خانه مان سرش کرده. خاله عادت به مقنعه سرکردن ندارد و وقتی خانه ما می آید این مقنعه را که مادرم برایش دوخته سر می کند تا هم مادر خوشحال تر بشود که از هدیه اش استفاده می کند و هم حجابش را جلوی مادر و پدرم بیشتر رعایت کند. گاهی که مادر آلبوم عکسش را بهم ما نشان می دهد از دیدن قیافه خاله تعجب می کنم. در آلبوم، چهره خاله خیلی مذهبی تر از الانش است. چادر و پوششی کامل دارد و شرم و حیای خاصی در چهره اش پیداست. خاله پری دست می برد که مقنعه اش را در بیاورد.
🔹پدر با اجازه ای می گوید و می خواهد اتاق را ترک کند که خاله پری رو به پدر می گوید:
- تشریف داشته باشید حاج آقا.
= صاحب تشریف هستید. جایی کار دارم باید برم. می بخشید تنهاتون می ذارم.
- بزرگوارید. می بخشید جواد خدمتتون نرسیده. می دونید که. ی سری مسائل هست که خانه نشینش کرده. کاراش را هم آورده داخل خانه. هر چی بهش گفتم مرد! پاشو بریم زشته، انگار که کارنشدنی را از او خواستم.
- درک می کنم پری خانم. ان شاالله که درست می شود. خدمت از ماست. ما باید خدمتتون برسیم. با اجازتون.خدانگهدار همگی
🔸همه خداحافظی ای می گوییم و پدر از اتاق بیرون می رود و در را پشت سرش کامل می بندد. بلافاصله لبخندی روی لب های دختر خاله ها می آید. انگار به زنجیر کشیده شده بودند و الان از زنجیر آزاد شده باشند هر دو ناگهانی از جا بلند می شوند و شبه مانتوهابشان را در می آورند. یک چیزی مثل شنل که فقط با یک بند جلویش بسته شده. پریناز، دختر خاله آخری رو به مامان می گوید:
- خاله لباسم خوشگله؟
🔻و سریع همان یک گره نیم بندی که به شنل زرشکی اش بسته بود را باز می کند و شنل را از روی دوشش می اندازد.. دستان لاغرش از هر دو طرف باز می شود و دور خودش می چرخد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_نوزدهم
🔹 ضحی دیگر صدای دایی را نمی شنید." یعنی تا الان فقط حرف می زدم؟" سرش را بالا آورد و نگاهی به تصویر قاب شده روی میز انداخت." آقاجان این همه سال لاف می زدم؟ مگه نه اینکه هر چه شما بگین برام حکم حرف امام رو داره، یعنی همینم ادعام بوده؟ یعنی واقعا تو این همه سال، من خودمو می دیدم نه حرف شما را؟ " چشمانش مجدد پر از اشک شد. صورتش را به سمت دایی چرخاند و پر اضطراب نالید:
- دایی یعنی اگه امام زمان الان اینجا بود من جزو یارانشون نبودم؟ یعنی منظورم اینه که شما گفتید که ادعام می شده. عمل نمی کردم به حرف رهبرم؛ دایی چرا این حرف رو زدین؟ چرا فکر می کنین من فقط ادعام می شه؟ من که این همه سال تو اون بیمارستان کوفتی از ولایت و رهبرم دفاع کردم. دایی من چادرم رو کنار نذاشتم. اعتقاداتم رو کنار نذاشتم. مگه فقط ازدواجه؟ کودوم دکتری رو دیدین که به جای خوندن تخصص، به خاطر نیاز زن های جامعه اش، بره تو بیمارستان ماما باشه؟ چرا این رو می گین؟ من کی فقط مدعی بودم؟
🔸دایی که متوجه به هم ریختگی درونی ضحی شد، ته دلش لبخند زد. همین را می خواست. اینکه اطمینانش را از درون بشکند. بلکه فرجی حاصل شود. پای درد و دل خواهرش زهرا که می نشست و نگرانی بالارفتن سن ضحی و ازدواج نکردنش، باعث شده بود تصمیم بگیرد با او حرف بزند. مثل دوران کودکی که با شنیدن نگرانی های زهرا، در موردش با ضحی حرف می زد. خودش هم نفهمید چطور شد که این جمله بر زبانش جاری شد. فکر کرد حتما حکمتی بوده که ضحی هم فقط از همان جمله به هم ریخته. پس مانورش را روی همین جمله ادامه داد:
- درس خوندن خوبه. اما اگه به بهانه فرار از ازدواج باشه چه ارزشی داره؟ ماما شدن اگه به بهانه فرار از مسئولیت پزشکی باشه چه اهمیتی داره؟ البته من نمی گم شما برای فرار این کار رو کردی. می خوام ملموس مثال بزنم. وقتی شما می دونی که با کار مامایی، بهتر به خانم ها خدمت می کنی تا یک پزشک عمومی، یعنی اولویت رو فهمیدی. پای همه سختی هاشم وایمیسی. همین طور که تا الان وایسادی. متلک ها و توهین ها و سرزنش ها رو تحمل کردن، کم چیزی نیست. فقط متعجبم که چرا بین درس و ازدواج، اولویت رو نفهمیدی.
🔹ضحی بی توجه به خستگی پاهایش، سرپا ایستاده بود. هیجان بیمارستان را فراموش کرده و روی حرفهای دایی دقیق شده بود. " اولویت. نکنه این همه سال درس خوندنم هوای نفس بوده؟ ازدواج نکردنم هم نه برای زندگی درست و انتخاب درست، که برای هوای نفس بوده! برای راحت تر بوده؟ برای ماندن در خانه پدری که در ناز و نوازش و مهر و محبت است بوده؟ خدایا چطوری بفهمم برای کدام بوده؟"
- برفرض که تا الان، اولویت، تحصیل بوده و کار شما درست. قضاوت نمی کنم. ولی اولویت ها مدام در حال تغییرن. الان باید نگاه کنی که اولویت چیه؟ وظیفه ات چیه. خب دایی جان، اذیتت نکنم. ما دیگه باید بریم. می دونی که حال طاهره خیلی خوب نیست. کاری نداری؟
🔸ضحی هنوز گیج حرف های دایی جواد بود. دنبال دایی از اتاق بیرون رفت تا از مهمان ها خداحافظی کند. بوسه ای به زهره داد. خداحافظی کرد و ادامه بدرقه را به پدر و مادرش واگذار کرد. به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. به گچ کاری بیضی شکل سقف خیره شد و فکر کرد. تصویر همه لحظات دوران تحصیل و طرحش جلوی چشمش آمد.
🔻همه جا با سحر بود. علاقه ای که به سحر داشت باعث شده بود دو سال طرحش را هم کنار او بگذراند. به روز کنکور فکر کرد که سحر پشت در دانشگاه، منتظر بیرون آمدنش بود و دسته گل بزرگی را به او هدیه داده بود. دوست داشت سحر هم برای پزشکی بخواند اما سحر حوصله هفت سال درس خواندن و طرح گذراندن را نداشت. کلاس ها و کشیک ها و سختی های دوره هفت ساله پزشکی اش را به یاد آورد. همان زمان بود که خواهر کوچک ترش، درگیر تصادف شدیدی شده و یکی از دستانش نیمه فلج شده بود. به یاد آورد که آن روزها بین کلاس و دو بیمارستان در رفت و آمد بود. بیمارستانی که خواهرش بستری بود و بیمارستان محل خدمتش. حال مادرش را به یاد آورد که نتوانسته بود در آن روزهای سخت، آن طور که باید، کنارش باشد اما پدر و مادر، هیچوقت به رویش نیاورده بودند و در عوض مدام از او حمایت می کردند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_نوزدهم
🔗سر سلسله علت ها
🔹چوب را بیانداز. موسی علیه السلام چوب را انداخت و تبدیل به مار بزرگی شد. چه شد که تبدیل به مار شد؟ بی هیچ علتی؟ نمی شود! آیا خارق العاده بودن معجزه، به معنای بی علت بودن آن است؟
🌸این طور نیست که معجزه، خارج از چارچوب علت و معلول حاکم بر این جهان صورت بگیرد. اعجاز هم عللی دارد که پنهان است و صاحب معجزه است که از آن علل خبر دارد و چون افراد عادی، خبر ندارند نمی توانند اعجاز را انجام دهند. جریان شتر حضرت صالح و طوفان حضرت نوح علیهم السلام هم برپایه علت و معلول ایجاد شده اما به طور عادی، زمان زیادی می خواهد تا آن ها به وجود آیند که به امر الهی، در مدت بسیار کوتاهی تحقق پیدا کردند.
💠قرآن کریم بر اصل علیت که یکی از اصول و ضروریات عقل است، صحه گذاشته و همه موجودات جهان را نیازمند علت دانسته و آن ها را مخلوق خدا می داند: اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيءٍ (1)
🌱هیچ جنبنده ای در جهان، وجود ندارد که زمامش دست خدا نباشد(2) و سنت غیرقابل تغییر(3) خداوند، بر پایه ریزی سراسر هستی بر نظام علی و معلولی، قرار گرفته است.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 93-96.
پی نوشت:
1. سوره زمر، آيه 62.
2. سوره هود، آيه 56: إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّي وَرَبِّكُمْ مَا مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيتِهَا إِنَّ رَبِّي عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ
3. سوره فاطر، آيه 43: فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلًا وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلًا
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی #سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
📌 معرفت چیست؟
#استاد_عربیان حفظه الله:
🔹 اولین عبادت خدا معرفت به اوست. باید بدانیم معرفت با علم فرق می کند. معرفت یک علمی است که به قلب رسیده باشد. همراه با باور قلبی باشد. نه اینکه فقط در ذهن انسان باشد.
🔸 آگاهی و دانشی که ذهنی باشد به آن علم می گویند به اندازه خودش هم می تواند تاثیر داشته باشد. بی تاثیر نیست اما به آن معرفت نمی گویند. معرفت، آن آگاهی و دانشی است که به قلب رسیده است. به خاطر همین است که انسان از نظر دینی فوق العاده قوی می شود کسی که اهل معرفت باشد. فوق العاده قوی می شود و فوق العاده ثبات پیدا می کند.
☘️ داریم این دعا را که يَا اللّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيمُ، يَا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلَى دِينِكَ . ثبات قلب. ثبات قلب، وقتی است که آن دانش، آگاهی، علم به قلب برسد که به آن می گوییم معرفت. معرفت پیدا کند.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_دوم در تاریخ شنبه 1400/08/08
#قسمت_نوزدهم
ادامه دارد ....
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت
#معرفی_حدیث
#حدیث