eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
993 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸در فلزی خانه، به نرمی باز شد. سید، همان دیشب لولای در را روغن‌کاری کرده بود تا صدای ناهنجارش، همسایه‌ها را اذیت نکند. زینب، دستان زن عمو را گرفت و تلو تلو خوران، وارد خانه شد. پشت بندش علی اصغر که در آغوش مادر خفته بود. سید، ولیچر عمو را جلوی در ماشین قفل کرد. عمو را به لبخندی، مهمان کرد و یاعلی گفت و او را در آغوش خود جای داد. عجله‌ای برای گذاشتن عمو نداشت. دلش می‌خواست یک عمر، عمویش را در آغوش بگیرد و خدا را از داشتن او، شکر کند. چشمانش به اشک نشست. به نجوا درِ گوش عمو گفت: "خدا حفظتان کند و شما را برای ما نگه دارد عموجانم" به آرامی و ملاطفت بسیار، عمو را روی ویلچر نشاند. ساکی که راننده از صندوق عقب روی زمین گذاشته بود را برداشت و به دسته ویلچر آویزان کرد. بسم الله گفت. ویلچر را تکانی آرام داد و حرکت کرد: "عمو جان، به خانه خودتان خوش آمدید. تا هر وقت خواستید اینجا بمانید ما بسیار خوشحال هستیم و خوشحال‌تر می‌شویم که در جوار شما باشیم. بفرمایید." و عمو را داخل برد. زینب که خواب از سرش پریده بود و داشت خانه جدیدشان را به زن عمو نشان می‌داد، به ایوان آمد و گفت: "عمو عمو شما هم امشب با ما می‌آیید؟" عمو محسن با شادابی بسیار گفت:"بله که می‌آیم. شما مرا با خود می‌بری؟" زینب به داخل خانه رفت و به صدای نیمه بلند گفت:"مامان.. مامان.. عمو هم می‌آیند. یکی هم باید برای عمو درست کنیم." 🔹زهرا خانم، جارو به دست، در حالی که چادر مشکی‌اش را در نیاورده بود، به همراه زینب که مانتو مدرسه‌اش را پوشیده بود، به ایوان آمد. زینب قوطی نسبتا بزرگی را روی زمین گذاشت. درش را باز کرد. چند سیم برق نازک از داخلش در آورد. دو لامپ کوچک هشت واتی را از لای سیم‌ها جدا کرد. لاستیک سرِ سیم‌ها را با گوشه دندانش کشید. رشته‌های نازک داخلی سیم را به هم پیچ داد و یک سرش را به جالامپی وصل کرد. طرف دیگر را هم درست کرد، دو باتری قلمی را از قوتی در آورد و در یک راستا، به هم چسباند. دو سر سیم را به دو سر باتری وصل کرد. لامپ کوچک را داخل جالامپی گذاشت و پیچاند. چراغ روشن شد. لامپ را در جهت عکس کمی چرخاند تا خاموش شود. عین همین کار را مجدد تکرار کرد و لامپ دیگری را ابتدا روشن و سپس خاموش کرد. از مقوای کارتنی که مادر آورده بود، نواری به عرض حدود پنج سانت و طول حدود سی سانت جدا کرد. دوتا از این نوارها را به هم چسباند و روی سر عمو، اندازه کرد. سیم و باتری و چراغ را روی مقوا چسب زد و مقوای دایره شکل را روی دست عمو داد و گفت: "بفرمایید. چراغ قوه‌ شما آماده است. حالا می‌توانیم برویم." 🔸شب از نیمه گذشته بود. علی اصغر خواب بود و زن عمو، خانه ماند. زهرا و زینب و سید و عمو محسن، کلید به دست راهی مسجد شدند. مقواها در دستان زینب بود و جاروها به دستان زهرا. سید هم بطری آب و کهنه‌ به دست، ویلچر عمو را هُل می‌داد. عمو محسن هم بسته‌ای روزنامه نیازمندی که جا‌به‌جایش سوراخ شده و درآمده بود را روی پاهایش نگه داشته بود. به مسجد رسیدند. لامپ روشن و پنجره باز اتاق طبقه بالای مسجد، از چشم سید مخفی نماند. سید کلید انداخت. همه بسم الله گفتند و داخل شدند. شوقی وصف ناشدنی، قلب‌های همه را به تپش‌هایی محکم و سریع‌، وا داشته بود. زینب، پیچ لامپ ها را محکم کرد و نورِ کمِ لامپ‌ها، به حیاط مسجد پاشیده شد. وارد مسجد شدند. اشک در چشمان سید جمع شده بود. با صدا و قلبی لرزان گفت: "به خانه خدا مشرف شده ایم. خدایا شکرت." عمو محسن، به پهنای صورت اشک ریخت. سید، ویلچر عمو را گوشه مسجد گذاشت. عمو را چون امانتی قیمتی، در آغوش گرفت و نزدیک محراب برد. همه جا تاریکِ تاریک بود و مسجد، به نور چراغ قوه‌های دست ساز زینب، روشن شده بود. عمو ، نیمه خوابیده، سر به سجده گذاشت و صدای های هایِ گریه اش، مسجد را پُر کرد. 🔹زهرا، چادر را به کمر گره زد. وارد قسمت خواهران شد. جارو را برداشت و شروع به روفتن کرد. صدای یکنواخت جارو کردن زهرا، با صدای مناجات نامفهوم حاج عمو، درهم شده بود. سید کهنه‌ی نم دار را به زینب داد تا قرآن‌ها را غبارروبی کند. رو به قبله، ایستاد. دست روی سینه گذاشت و گفت: "السلام علیک یااباعبدالله" صدایش لرزید. محاسنش به اشک، خیس شد. با همان لرزش، با دلتنگی ناله زد: السلام علیک یا اباعبدالله.. هق هقِ حاج عمو، به ناله بلند شد. صدای گریه‌ی زنانه زهرا هم از پشت پرده آمد. سید، جارو را برداشت. بسم الله گفت. صدای جاروی سید هم بلند شد. کشیده و پر قدرت. حاج عمو بریده بریده ناله زد: "السلام علیک یااباعبدالله.." سید ادامه داد. هم به جارو و هم به خواندن زیارت عاشورا:" السلام علیک یابن رسول الله. السلام علیک یابن امیرالمؤمنین وابن سیدالوصیین.." @salamfereshte
🔹جواد آقا، دوربینی که حاج محسن به او داده بود را از کوله اش در آورد. جفت همان دوربینی بود که سردر موکبشان نصب کرده بود. پرنده دوربین را فعال کرد و بالا برد. حالت های مختلف حرارتی، صوتی، حجمی و منطقه ای را بررسی کرد. استتار خوبی در مقابل ماهواره ها بود. مجتبی گفت:"آن ها را هم حواسمان بوده که ماهواره ها رصدمان نکنند" جواد آقا گفت:"درست است. اما پوشش منطقه ای را چه کنیم؟" مجتبی چشم هایش را نازک کرد. به نی های کنار فرات نگاه کرد و گفت:"راهکارش یک چاقو و کمی حوصله است". روح الله از لحن مجتبی خنده اش گرفت و گفت:" حالا چیز خیلی مهمی هم که نیست. یک موکب است دیگر. ماهواره هم رصدمان بکند. نه آقا جواد؟" ☘️ جواد آقا که متوجه منظور روح الله شده بود گفت:"بله مهم نیست. خیلی هم عالی است این پوشش. حیفم می آید اینجا استفاده اش بکنم. استتار را جمع کن آقا مجتبی که باهاش کار دارم"مجتبی متوجه منظور جواد آقا نشد اما بلافاصله عصا را جمع کرد و در کمتر از سه ثانیه، پرده به داخل عصا رفت. جواد آقا از این سرعت عصای استتاری مجتبی بسیار خوشش آمد و گفت:"بی نظیر است مجتبی جان. بی نظیر.. احسنت" ابوذر که کارش تمام شده بود گفت:"دستگاه ها را کار بگذاریم که دارد دیر می شود ها اقا جواد" جواد گوشی اش را نگاهی کرد. پرنده دوربین مخصوص حاج محسن را سرجایش برگرداند. با ابوذر به سرعت و کمک بیل مکانیکی دست ساز سیدکاظم، استخری یک در یک ساخته، اطرافش را محکم کرده و آب فرات را به درونش هدایت کردند. صافی ها را کار گذاشتند. موتوربرق های کوچک روح الله را وصل کرده و آب تصفیه شده فرات را پمپاژ کردند. کابل اتصال برق دست ابوذر بود و شلنگ های انتقال آب داخل فرغون و فرغون دست جواد. جواد و ابوذر کوله هایشان را برداشتند و همه با هم، به سمت موکب، حرکت کرده و کابل برق و شلنگ آب را تا موکب کشیدند. مسافت زیادی بود و مجبور شدند چند جا، تقویت کننده هایی که شبیه قلوه سنگ بودند را کار بگذارند. فرغون و دیگر وسایل را در مکانی که از قبل در زمین حفر و مخفی شده بود گذاشتند و با چند کوله نیمه خالی، حرکتشان را ادامه دادند. 🔹به موکب رسیدند. کابل برق را به ستونی که از قبل تعبیه کرده بودند وصل کردند. وقت کم بود و باید امکانات را زودتر راه اندازی می کردند. حدود چهل و شش پریز برق آورده بودند و همه را باید به کابل برق متصل می کرد. مجتبی مشغول شد. در آن مدت کوتاه فقط توانست هفت پریز برق را آماده کند. ابوذر به آشپزخانه صحرایی پشت موکب رفت و بساط غذا را برای دوستانش برپا کرد. جواد آقا لباس های نیمه خیسش را عوض کرد و یک دست لباس هم برای ابوذر برد. سید کاظم، با توجه به نقشه و فاصله های پیش بینی شده، ده دوش های صحرایی را در سمت دیگر موکب که از کابل های برق دورتر بود و فضای بیشتری برای مانور داشت، برپا کرد. هنوز تا راه افتادن دوش ها، کار زیادی داشتند. لوله کشی و آب رسانی و کانال کنی برای آب های اضافی و جهت دادن این آب ها به سمت فاضلابی که چند صد متر آنطرف تر حفر شده بود و ... تا فاصله ای که غذای ابوذر حاضر شود، جواد و ابوذر باتوجه به قبله، محل درست دستشویی ها را پشت جایگاه دوش های صحرایی مشخص کردند. کاسه توالت ها و بقیه الوار برای درست کردن صندلی برای نشستن زائرین و دیوارهای حمام و سرویس های بهداشتی، فردا می رسید. غذای جنگی ابوذر که حاضر شد، همه دست از کار کشیدند و سر سفره نشستند. ☘️جواد آقا لقمه ای برای استاد گرفت و او را از خواب بیدار کرد. حال استاد بدتر شده بود و نیاز به مراقبت های پزشکی داشت. جواد آقا رو به ابوذر گفت:"ابوذر جان، همین الان باید استاد را به شهر برسانیم. شما زحمتش را می کشی ؟" ابوذر گفت:"رحمت است حاجی. بسم الله برویم" از سر سفره برخواست و مقدمات رفتن را فراهم کرد. سید کاظم چشم از گوشی برداشت و گفت: "سه نفر از بچه های دیگر هم در راه هستند" و رو به آقا جواد ادامه داد:"ما تا ده روز که اینجا هستیم، به نظرتان فرصت زیارت پیدا می کنیم؟" @salamfereshte
🔹مادر لبخند می زند. مادر هم شکسته شده. زیر این بار چطور می خواهد دوام بیاورد. دختر دم بخت و دانشجویش فلج شده . دیگر چه کسی می آید این دختر را بگیرد و چه زمانی می تواند ازدواج کند و زندگی تشکیل بدهد. بیچاره مادرم. دسته گل بزرگ کرد که حالا از ساقه چیده بشود و یواش یواش خشک شود. بیچاره مادرم. و باز هم اشک می آید در صورتم. و باز هم دستان پدر که اشک هایم را پاک می کند و صورتم را به پهنای دستان بزرگ و زمختش نوازش می کند. سرم را زیر می اندازم. حرفی به زبانم نمی آید. نمی دانم چه بگویم. برادرم دم در ایستاده و نگاه نگاه می کند. نمی داند بیاید داخل یا نه. چهره اش غمگین وناراحت است. خواهرم پشت سرش قایم شده و ریز ریز گریه می کند. سعی می کند صدای گریه اش بلند نشود ولی من که می فهمم گریه می کند. از بس که آب دماغش را پشت سر هم بالا می کشد. با انگشت های دستم ور می روم. آرام می گویم: - ببخشید = چی را ببخشم؟ این را پدر می گوید. -ببخشید تصادف کردم و این طور شما... = وا. حرفایی می زنی. مگه دست شما بود. خیره ان شاالله. الحمدلله که زنده ای و سالم و سُر و مُر و گنده نشستی جلوی من و هی آبغوره می گیری. خانم، امسال دیگر نمی خواد از فضه خانم آبغوره بگیری، این دختر حسابی دارد برامون ابغوره می گیرد. 🔹از حرف پدر خنده ام می گیرد ولی غمی که در دلم هست مانع می شود که بخندم و به لبخندی اکتفا می کنم. اما این جملات و لحن شاد و بی غم پدر باعث می شود خواهرم دست از گریه بردارد و برادرم بهتر بتواند خودش را کنترل کند. =بیاین تو بابا. بیاین ببینین کی بعد از یک هفته آمده خانه. خواهر و برادرم داخل اتاق می شوند و با شرم و حیا خیلی آرام سلام می گویند. جواب سلامشان را می دهم و سرم را می اندازم پایین. برادرم می گوید: " اتاق کناری، اتاق منه. اگه کاری داشتی یک صدا بکنی سریع می یام پیشت. -ممنون. 🔻خواهرم می آید چیزی بگوید که مادر پیش دستی می کند: ^ اتاق فرزانه هم پایینه که دم دست من باشه و بیشتر تو کارهای خانه کمکم کند و اینقدر تنبل بازی در نیاره. + ئه، مامان. من کی تنبل بازی در آوردم؟ پدر لبخندی می زند و با یک یاعلی، از صندلی کنارم بلند می شود و می رود سمت در: = خب تنهاتون می ذارم تا حرفهای نگفته یک هفته تون را با خواهرتون بزنین. 🔸به محض بیرون رفتن پدر، فرزانه می پرد جلو و روی صندلی جای بابا می نشیند و آرام نگاهم می کند. مادر قرصی را دستم می دهد. همین طور که آب پارچ را داخل لیوان آب می ریزد می گوید: این قرص را هر روز یک بار باید بخوری. چهره ی فرزانه همین طور بازتر و بازتر می شود. منتظر است مادر از اتاق بیرون برود تا شروع کند به حرف زدن. برادرم بالای سرش ایستاده و نگاهم می کند. " این یک هفته که نبودی، خونه سوت و کور بود. دلمون برات تنگ شده بود. سعی کن زودتر خوب شی. برایت یک فیلم جدید گرفتم که دوست داری. جکی چان توش بازی می کند. سی دی فیلم را می دهد دستم. تشکر می کنم. "من باید برم نرگس. با دوستام قرار دارم. بعدا می بینمت. - باشه. ممنونم بازم. " خواهش می کنم. خداحافظ. خداحافظ مامان. 🔹برادرم از اتاق بیرون می رود. هیچ وقت ندیده بودم اینقدر مودب حرف بزند. مادر چهره متعجبم را که می بینه می گوید: ^ دو سه روزه این طور شده. تو کارها یک کم کمکم می کند ولی اکثرا یا پای سیستمه یا با دوستاش. + آره. نبودی نرگس. آن روز دعوامون شده بود سر سیستم. من با اینترنت کار داشتم. احمد هم پاشو کرده بود تو یک کفش که الا و بالله باید من بشینم. منم باید می رفتم فیس نما. یکی از بچه ها اس داده بود که بدو بیا که داریم کم می یاریم و ... مادر که میبیند فرزانه تازه سر ذوق آمده و می خواهد داستان ها تعریف کند وسط حرفش می آید و با خب حالا گفتن ها و باشه برای بعد دست فرزانه را می گیرد و می برد بیرون تا من استراحت کنم. با اینکه کاری نکرده ام ولی خیلی خسته شده ام و چشمانم را که می بندم سریع خوابم می گیرد. 🔻صدای تق تقی از خواب بیدارم می کند. در اتاق بسته است. نمی توانم نگاه کنم ببینم چه کسی است که از پله ها بالا می آید و چه دستش است که به سر هر پله برخورد می کند و صدای تق تق از او بلند می شود. دست هایم را کش می دهم و نفس عمیقی می کشم. لیوان آبی که نخوره بودم را برمی دارم و تا ته سر می کشم. در اتاق باز می شود و پدر با ویلچر داخل اتاق می شود. @salamfereshte
🔹از وقتی فرهمند، منصوره را با فرانک در آن اتاق تنها گذاشته بود؛ چند ماهی می گذشت. همان زمان که تهوع های وقت و بی وقت فرانک شروع شده بود و فرهمندپور او را دکتر برده بود. شرح وضعیت داده بود و دکتر آزمایش نوشت. با دیدن عنوان آزمایش، فهمید حدس دکتر به بارداری است. از همان موقع، عصبانیت در وجودش شعله کشیده بود. رد تماس ها و بیرون رفتن های فرانک را که تازه سال اول دانشجویی اش بود گرفته و به آرمین رسیده بود. پسر یک لاقبایی که نه بر و رویی داشت و نه پولی. ماشین های کناری، چسبیده به زمین، از کنارش رد می شدند و او از آن بالا، اعتنایی به آنها نمی کرد. چراغ قرمز، شاسی بلند را از حرکت بازداشت، صدای خنده چند پسر جوان به گوشش رسید. یاد آرمین افتاد. لابد اوهم یک کسی مثل همین هاست. خیابان بزرگ و تازه آسفالت شده را رد کرد و به شرکت رسید. 🔸همزمان با رسیدن فرهنمندپور به شرکت، ضحی کلید انداخت و وارد خانه شد. بعد از بیمارستان از سحر جدا شد و به امامزاده رفت. حال منقلبی داشت. قبل از ورود به امامزاده با امام زمان ارواحناله الفداه نجوا می کرد و به محض دیدن ضریح امامزاده، اشکش هم جاری شد. ساعتی را به نماز و دعا و مناجات پرداخته بود. شنیدن صدای کلید ضحی، پدر و مادرش را به راهرو کشاند. بی هیچ حرفی و بدون اینکه لحظه ای چشمشان را از صورت و دهان ضحی بردارند، منتظر جمله های ضحی بودند. ضحی به محض دیدن مادرش، مجدد گریه کرد. زهرا خانم دخترش را در اغوش گرفت و نوازشش داد. در گوشش گفت: - خیرباشه دخترم. چی شده؟ دایی اومده. آروم باش. 🔹با شنیدن این حرف، صدای ضحی قطع شد. اشک هایش را پاک کرد و رو به پدر و مادر گفت: - خدا رحم کرد. مادر و هر دو بچه حالشون خوبه. ممنونم که دعا کردین. بازم نماز جعفر طیار خوندین پدر؟ دعاهای شما نجاتمون داد - الحمدلله.. پر از برکت باشه قدم شون برای ایران و اسلام. آره دخترم. کمی مکث کرد و رو به زهرا خانم گفت: - زشته ما اینجاییم. من برم پیش مهمونا. شمام زود بیاین. 🔸ضحی برای تعویض لباس به اتاق رفت و زهرا خانم هم کنار مهمان ها. دلش پیش ضحی و حال غریبیش بود. طاقت نیاورد. پیش دستی های جلوی مهمان را از میوه پر کرد. ظرف میوه را برداشت و به بهانه آوردن میوه، به آشپزخانه رفت. لیوان شیشه ای مورد علاقه ضحی را برداشت و شربت گلاب و بیدمشکی برایش درست کرد. بشقاب کوچکی زیر لیوان گرفت و به اتاق ضحی رفت. 🔹ضحی روی صندلی نشسته و شانه کردن موهایش را شروع کرده بود. زهرا خانم، لیوان را روی میز مطالعه، روبروی ضحی گذاشت. ضحی از جا بلند شد. مادر دست روی شانه ضحی گذاشت و او را نشاند. پشت صندلی رفت. شانه را از دست ضحی گرفت و موهای دخترش را با نوازش، شانه کرد. هر بار که شانه را از بالا به سمت پایین می کشید، یاد سالهای گذشته و شانه کردن های موی دخترش می افتاد. نگران بود اما خودش را کنترل کرد تا خود ضحی لب باز کند. ضحی، نفس عمیقی کشید. دست مادر را بوسید و هر چه پیش آمده بود را تعریف کرد. مو به تن مادر راست شد. دست از شانه کشید و به جلو خم شد. به صورت ضحی نگاه کرد و با هیجان گفت: - واقعا مرده بود؟ فدای امام زمان بشم الهی. و ریز ریز اشک ریخت و به شانه زدن موهای ضحی ادامه داد. آن ها را دو دسته کرد و هر کدام را جداگانه بافت. کش بنفش رنگ ساده ای را که ضحی به سمتش گرفته بود؛ داخل انگشت کرد. آن را دور دسته موی بافته شده پیچید. ضحی تشکر کرد و به احترام مادرش که ایستاده بود، برخاست. 🔸مادر مکثی کرد و اشک هایش را با سرانگشتانش، پاک کرد. لیوان را به سمت دهان ضحی برد تا بنوشد. پیش دستی را از روی میز برداشت. لیوان خالی شده را گرفت و به سمت در، حرکت کرد: - مهمونا منتظرن. می دونی که برای چی اومدن! ضحی چَشمی گفت و جوراب سفیدی که پریروز شسته بود را از روی شوفاژ برداشت. آن را پوشید و به سالن پذیرایی رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
✨با من سخن می گوید 🔸سخت بود. خیلی سخت. از دست دادن پیامبر و پدری که مجرای وحی الهی است. دیگر نیست و دیگر فرشته وحی، جبرئیل امین، آیه ای از سوی خدا را برای او قرائت نمی کند. انگار که دست ما از آسمان قطع شده باشد. 🔖آیا واقعا این طور است؟ هم بله. هم نه. 📌بله وحی قطع شده است. زیرا با وجود مبارک پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بود که مجرای وحی و مسیر تکلم الهی باز بود. 📌اما هنوز هم، تکلم الهی وجود دارد. وحی ای نیست اما بواسطه قرآن کریم، هنوز هم خداوند با ما حرف می زند. اگر وجودمان قابلیت دریافت کلام الهی را داشته باشد، هنوز هم آیات قرآن، زنده اند. حرف می زنند. آنجا که می گوید يا أَيهَا الَّذِينَ آمَنُوا ، خطاب به من مومن است و حتی مستحب است بگویم لبیک و اگر خطابی نباشد، لبیک گفتن، بی معناست. 🍀بگذار برایت بگویم زمانی امام صادق علیه السلام، آیه مالک یوم الدین را آنقدر تکرار فرمودند که مدهوش شدند؛ و پس از این حالت فرمودند: آنقدر این آیه را تکرار نمودم که گویا از متکملش شنیدم.(1) 🌸چه حس خوب و دل نشینی دارد وقتی قرآن را باز می کنیم، گویی به محضر خدا رفته ایم که می خواهد برایمان سخن بگوید. او با ما سخن می گوید. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 61 – 69. پی نوشت: 1. مفتاح الفلاح، ص 449. : أُكرّرها حتّي كأني سمعت من قائله 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
♨️حتی بلا هم نمی تواند در روحیه او تاثیر منفی بگذارد. حفظه الله: ☘️رسول گرامی اسلام در ادامه می فرماید: وَ اعْلَمْ أَنَّ أَوَّلَ عِبَادَةِ اللَّهِ الْمَعْرِفَةُ بِهِ . در ادامه حضرت یک بحث عقیدتی را پیش می کشند. باز اینجا هم خیلی می تواند برای ما الهام بخش باشد ... که ما به آن جنبه قلبی و اعتقادی دین توجه بیشتری بکنیم. 🔹این ها اساس است. اگر معرفت درست بشود، و فرد یا جمعی در معرفت ارتقا پیدا کنند، از نظر فکری و اعتقادی استحکام پیدا کنند وقتی به دستورالعمل ها می رسد به راحتی می پذیرد. دستورالعمل ها را می پذیرد. اما اگر از نظر معرفتی، از نظر عقیدتی، انسان تردید داشته باشد. مشکل داشته باشد؛ واقعا در آن جاهایی که احتیاج به تحمل است، احتیاج به سختی کشیدن است آن ابهام ها، تردیدها، قدم های انسان را متزلزل می تواند بکند. 🔸چه بسیار آدم هایی را مشاهده کردیم، همین که مواجه می شوند با یک سختی، تندی آن ابهام و تردید، ان ها را به تزلزل، وا می دارد. اما اگر نه، برخوردار از یک عقیده محکمی باشند، استحکام معرفتی داشته باشند، اتفاقا در مواجه با مشکلات، حتی اگر مصیبت و سختی هم باشد، محکم می ایستد. و زبان حالشان اینچنین می شود که در بلا هم می چشم لذات او، مات اویم مات اویم مات او. حتی بلا هم نمی تواند در روحیه او تاثیر منفی بگذارد. بلکه از بلا و مصیبت هم به خوبی استفاده می کند... 🌺دوستان تا جایی که می توانیم در معرفت خودمان را بکشیم بالا. بیشترین سرمایه گذاری روی عقیده باشد. معرفت باشد. فکر و اندیشه باشد. اگر در این موارد ما سرمایه گذاری بیشتری بکنیم، آن دینداری مان خیلی استحکام پیدا می کند. اما اگر در این ها مشکل داشته باشیم دینداری مان دچار مشکل می شود. و خیلی شاید به راحتی به تردید بیافتیم و خدای نکرده منحرف بشویم. همچنان که موارد زیادی را مشاهده کرده ایم. بعضی از روحانیونی که از حوزه رفتند، بعد از مدتی حرفهایی می زنند که انسان در متدین بودنشان به تردید می افتد. در این که اصلا دیندار باشند به تردید می افتد. این به خاطر این است که آن استحکام معرفتی در وجودشون حاصل نشده. از نظر عقیده و قلب در رابطه با معارف دینی، محکم نشده اند. لذا با تردیدهای گوناگون، وسوسه ها و شبهات تزلزل پیدا می کنند. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/08 ادامه دارد .... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله