#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_سه
#بخش_دوم
🔹سید سرش را پایین انداخت و گفت:"ببخشید برای شما دردسر درست کرده ام. باور کنید من کاری نکرده ام." استاد رفعتی دست به شانه های سید گذاشت و گفت:"ما همه تو را باور داریم. امروز که با تو آشنا نشده ایم که. همه کارهای شما خوب و عالی است. اما برخی تحمل دیدن این خوب و عالی را ندارند. صلاح شما، حالا نگویم آن شاکی، به این است که شما اینجا نباشی. گاهی، خوبی بندگان خوب خدا، عامل آشکار شدن و بدتر شدن رزایل ما آدمها میشود." سید از این حرف استاد تعجب کرد و با اعتراضی محترمانه گفت:"استاد. این چه حرفی است! من اگر آنقدر خوب نبودم که بدی های دیگران از بین برود، من باید سرزنش بشوم. کاش آنقدر اخلاص داشتم که .." صدای الله اکبر حاج عباس بلند شد. استاد رفعتی گفت:"شما اگر اینجا باشی، جریان پرونده علیه شاکی میچرخد و خوب نیست. بگذار حسادت ما آدمها، رو نشود و تعفنش، مردم را بدبو نکند. قبول کن دیگر سید. نگذار دلیلتراشی کنم. برخی چیزها را نمیشود برایش دلیل قانع کننده آورد." سید در صورت پرمهر و دلسوز استاد رفعتی دقیق شد و گفت:"چشم استاد. اطاعت امر" استاد رفعتی، پیشانی سید را بوسید و به سمت مسجد، بفرما زد. سید وارد مسجد شد. کنار حاج احمد نشست و گفت:"حاج آقا بفرمایید جلو سر سجاده. خواهش میکنم."
🔸حاج احمد از جا برخاست. مردم بلند شدنش را دنبال کردند که بالاخره روحانی خودمان قرار است امام جماعت شود و صلوات فرستادند. کارگرها کنار پنجره، نشسته بودند و همراه با بقیه مردم، صلوات فرستادند. چنگیز، گوشه صف سوم با عصا ایستاده بود. حاج احمد، طوری جلو رفت که از کنار چنگیز رد شود. دستی به سر و صورتش کشید و گفت:"خوش آمدی جوان. از دیدنت بسیار خوشحالم." و پیشانی چنگیز را بوسید. جمعیت همه صلوات فرستادند. حاج احمد از کنار هیات امنا گذشت. مردم صف پشت امام جماعت را برای حضور هیات امنا خالی کردند. آقای میرشکاری خود را پشت امام جماعت رساند و منتظر ماند حاج احمد جلو بایستد. حاج احمد، آرام بود و آرام قدم برمیداشت. حاج آقا مجتبوی، کنار استاد رفعتی، لابهلای جمعیت نشسته بودند و ذکر میگفتند. آقای مرتضوی هم با حاج احمد خوش و بش کرد. حاج احمد از زحمات آقای مرتضوی بسیار تشکر کرد و برایشان دعا کرد.
🔹یک متر تا سجاده امام جماعت مانده بود. دست چپ حاج احمد در دستان سید بود و با تکیه به قوت بازویش، قدم برمیداشت. اقای میرشکاری بلند گفت:"برای سلامتی حاج آقا صلواتی بلند بفرستید" و خودش از همه بلندتر صلوات را شروع کرد. مردم صلوات فرستادند و آقای میرشکاری با حاج احمد سلام و علیک کرد. حاج احمد پاسخشان را مانند همیشه داد و گفت:"لااقل صلوات را کامل میکردید." آقای میرشکاری به حاج احمد بفرما زد که روی سجاده امام جماعت بایستد. حاج احمد، کنار میرشکاری رفت. مهرش را از جیب پیراهن در آورد و پشت سر سجاده امام جماعت ایستاد و رو به سید گفت:"بسم الله سید. همه منتظریم" میرشکاری هاج و واج حاج احمد را نگاه کرد و بلافاصله گفت:"حاج آقا شما بفرمایید" حاج احمد بی توجه به حرف میرشکاری، به سید مجدد گفت:"بسم الله سید. بسم الله" سید، چشمی گفت و روی سجاده ایستاد. استغفار کرد و تکبیرات هفت گانه را با توجه گفت. حاج عباس همراه سید، هفت بار تکبیر گفت. سید الله اکبر نماز را گفت و قامت بست. حاج عباس هم که دلش از تکبیرهای محکم سید به لرزش در آمده بود گفت:"الله اکبر تکبیره الاحرام"
🔸حاج احمد، اولین نفری بود که بعد از سید، تکبیر گفت و به سید اقتدا کرد. میرشکاری ایستاده بود و نمیدانست چه کند. عصبانیتی عجیب وجودش را چنگ زد. مهرش را رها کرد و از صف خارج شد. چنگیز از کنار صف سوم، عصا زنان به جلو آمد و به حاج عباس گفت:"کنار حاج احمد خالی است. شما بفرمایید. من مکبری میکنم." حاج عباس بلافاصله داخل صف شد. اشک از چشمش روان بود. خیلی دلش میخواست پشت سر سید نماز بخواند و حالا، کنار حاج احمد، دوست قدیمیاش، پشت سر سید، در پیشگاه خدا ایستاده بود. الله اکبر گفت و به صدای سید گوش داد و قلبش را با کلمه کلمه سید، همراه کرد. قلبش میلرزید. اکبریت خدا را احساس میکرد. رحمت و لطف خدا را احساس کرد. استعانت از خدا را احساس کرد. تقوای متقین را احساس کرد و آرزویش کرد. وحدانیت خدا را احساس کرد. اشک از چشمانش جاری بود. سید، دستانش را بالا برد و تکبیر گفت. حاج احمد هم تکبیر گفت. حاج عباس هم تکبیر گفت و به صدای چنگیز، به رکوع رفت. چنگیز، محو دیدن سید بود. دیگر نیازی نبود کسی او را برای مکبری کمک کند. طبق سفارش سید، هر روز رساله میخواند و با یک سوم از احکام رساله آشنا بود. حتی میدانست تکبیرات هفت گانه چیست. او دیگر، یک جوان خام دور از خدا و دستورات الهی نبود.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#حرف_آخر
🌟#کوچهی_هشت_ممیز_یک، همان جایی که چند صباحی رفت و آمد سید جواد طباطبایی را به خود دید، دیگر، با خاطره سید، شب و روز میگذراند.
✍️ در این شب ها که داستان را مینوشتم، بارها تمنا کردم ایکاش شما، از این سیدهای پر امید و پر نور و مخلص و پرانرژی، در اطرافتان بسیار داشته باشید. بارها از خدا تمنا کردم که الهی شما نیز مانند سید و چه بسا بالاتر و بهتر و متکامل تر باشید و ارتباط هایتان با خدا، از کلمه و کلام به #قلب و #حضور رسیده باشد و برسد.
🌺شما که داستان را خواندید، چه تمناهایی داشتید؟ با خدایتان #مناجات کردید؟ لحظات حضور را در جای جای داستان حس کردید؟ ارتباط تان با پرورش دهنده اصلی تان، حضرت باری تعالی، رب العالمین، بهتر و با معرفت تر شد؟ خودتان را جای سید و زهرا و شخصیت های داستان گذاشتید و فکر کردید که من اگر بودم چگونه بودم و سید چگونه است؟
📌حتما خیلی چیزها یاد گرفتید. از حالت های سید و دعاها و استغفار و خیلی نکاتی که در داستان بود و شما با دقت خاص و نبوغ سرشارتان، همه را فهم کرده اید و پر نورتر شده اید.چه اینکه قلب های پر نورتان، نور الهی را آنقدر زیبا و قشنگ به خود جذب می کند که گویی جاذبه اش از زمین و آهنربا بیشتر و پر قدرت تر است.
📗داستان کوچه هشت ممیز یک، تمام شد. اما شما هنوز هستید. ما هنوز تمام نشده ایم که شاید تازه آغازی متفاوت برای زندگی متفاوت با زاویه دیدی متفاوت را شروع کرده ایم. پس بسم الله. در پایان داستان، بسم الله بگوییم و لحظات و ساعات عمرمان را با یاد خدا، آبادتر و شادتر و راحتتر از قبل کنیم. عمری که در حال گذر است و مزرعه ای است برای کشت و برداشت...
☘️الهی قلب و دلتان پر نور باشد و پر باشید از توفیقات خاص الهی.
@salamfereshte
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
الحمدلله رب العالیمن
صلی الله علیک یا مظلوم، یا اباعبدالله
☘️با عرض سلام و ادب و درخواست رحمت خاص الهی برای تک تک مخاطبان کانال سلام فرشته به استحضار می رساند از امشب، داستانی با عنوان #مدافع_حرم در کانال قرار داده خواهد شد ان شاالله
🔹این داستان نیز مانند داستان قبلی، تولیدی است و کپی شده از جایی نیست.
✍️خدمتتان عارضم که روش داستان به حالت برگشت به زمان گذشته یا به قولی فلش بَک است. داستان اسارت مدافع حرمی است که در دست داعش اسیر شده و برگشت هایی که به زمان های قبل دارد. این نکته را توضیح دادم که در خواندن داستان گیچ نشوید.
🔸ان شاالله حدود ساعت ده و نیم، داستان بارگذاری خواهد شد.
🔳در این شب ها و روزهای خاص، چنان که دوست داریم دیگران در حق مان باشند و دعاکنند، برای دیگران باشیم و دعا کنیم که یک تیر است و چند نشان. هم خودت مشمول دعای فرشتگان قرار می گیری و هم جامعه ات را دعا کرده ای و خدا رحمتش را به این واسطه، بر قلبت بیشتر خواهد کرد.
توفیقاتتان به برکت صلوات، روز افزون باشد الهی.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#داستان
#مدافع_حرم
#سخنی_با_خوانندگان
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_اول
🔹دختر ناز و قشنگی بود. لباس های مندرس و رنگ و رو رفته ای داشت اما از زیباییاش چیزی کم نمیکرد. راه که میرفت، دمپایی های پارهاش لق میزد و گاهی از پا در میآمد. به سرعت میپوشید و ادامه میداد. سرعتی که نشان از ترسی نهفته داشت و یادآور قصهی تلخی بود. لب از لب باز نمیکرد. نه به خنده. نه به حرف. چشمان سیاه و مژگانی بلند داشت. گونه های سفتی داشت نه آنقدر که به دستت بیاید و دلت بخواهد بچلانی، در حدی که نوازش دستانت را بطلبد آن هم به مهر. ظرفی حلبی سوراخ شدهای، در دست داشت. خم شد و ظرف را جلوی من روی زمین گذاشت. قلبم از جا کنده شد وقتی چشمم به ناخن های پاهایش افتاده بود. همه زخمی و شکسته بود. به چهره اش نگاه کردم. اضطراب و ترس از تک تک سلولهایش میبارید. ایستاد و به من خیره شد. نگاهمان در هم قفل بود. از جا تکان نخورد. تا صدای وحشتناک تَعال در سرمان پیچید. به التماس، از من دور شد و دوید. دویدنی که به پا بود و روحش، از من استمداد داشت.
🔻دقایقی به حالی نزار بودم و در فکر این دختر که اینجا چه میکند و کیست و به یاد تمام حرفهایی که از مصطفی شنیده بودم افتادم. قبل از آنکه غرق در این افکار شوم و خودم را ببازم، دهانم را به دعای فرج، متبرک کردم: اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه.. اشک ریختم. خدایا مراقب مولایم در همین ساعتی که من اینجا هستم باش. و فی کل ساعه.. ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا. السلام علیک یا صاحب الزمان.. همان طور اشک می ریختم و به حضرت سلام میدادم. انگار با هر سلام، دردهایم را برایشان میگفتم. شرم میکردم این دردهای جزئی را به زبان بیاورم وقتی به یاد دردهای بزرگ و وسیع حضرت می افتادم. السلام علیک یا صاحب الزمان ..
🔹هوا تاریک شده. از ظهر که اینجا آمده ام، قطرهای آب ننوشیده ام و با اشک هایی که ریخته ام به گمانم همان یک ذرهی آبِ بدنم هم خارج شده. سردرد امانم را بریده. شقیقه هایم را با زانوهایم میگیرم. سوزشی سخت، بی تابم میکند. سرم را رها می کنم. دستهایم از پشت بسته است. ظرفی که آن کودک معصوم برایم آورده بود، دست نخوره جلوی رویم است. تکه نانی است کپک زده. دستی نیست که آن را بردارد. اگر هم باشد، یا به خیال واهی، سر را چون سگان خم کنم و نان را به دندان بگیرم، دهانی نیست که آن را فرو برد و دندانی نیست که بجود. در بدو ورود، برای کشتن گربه دم حجله، همه را ستاندند. پذیرایی گرم و سنگینی بود. زنجیرهایی که در کتابهای اسطورههای ایرانی خوانده بودم به بازو میبستند و به زور پهلوانی، پاره میکردند، به تن و بدن و صورت من نواخته شده بود و هر چه بود را با خود برده بود. کار خدا بود که یک چشمم هنوز میبیند. "خدایا، شکایتی ندارم. تو را شاکرم که با این دردهای دنیایی، مرا از دردهای اخروی رهایی می بخشی." چه آرامشی پیدا می کنم وقتی با تو مناجات می کنم: این ها میگذرند. گذرانش هم نهایت به دیدار تو ختم میشود. اما آن دردی که دائم باشد و گذرانش به فراق تو و دور شدن از بارگاهت را نمیتوانم تصور کنم. اشک میریزم. ماندهام با این تشنگی این همه اشک از کجا میآید.
🔻سحر امروز، چشم آقا مصطفی را که دور دیدم، رفتم و با تکه نانی به نیت سحری، قصد روزه کردم. آقا مصطفی، سحرها حسابی براق میشد که کسی روزه نگیرد و با اذان صبح، از همه تک به تک پذیرایی میکرد و چه شد که من امروز از دست پذیرایی هایش در رفتم، کار خدا بود.وقت سحر که خودم را در دستشویی صحرایی، حسابی مشغول نشان دادم و سروصداهایی در آوردم که بنده خدا از صرافت خورانیدن آب، افتاد و رفت. سر صبحانه هم، چنان با عجله و ابراز گرسنگی، نان ها را لول میکردم و به سمت دهانی که ثانیه ای قبل ترش باز شده می بردم و با ترفندی که از پسرعمویم یاد گرفته بودم آن ها را در آستین لباسم جا میدادم و فک می جنباندم، خیالش راحت شده بود که من یکی، روزه نیستم.
🔹نماز صبح را به امامت مصطفی خواندیم. نقشه را مرور کردیم و جیب هایمان را با وسایل شناسایی، پر کردیم. هر چه سبک تر باشیم، سرعتمان بیشتر است. اسلحههایمان را هم برداشتیم. قطار فشنگ ها هم که به کمر بسته بودیم. حرکت کردیم.
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_دوم
🔹چاره ای نبود. قرار بود همان شب، بچه های ناصرین عملیات کنند و ما باید آخرین تحرکات دشمن را شناسایی میکردیم. کیلومترها دولا دولا راه رفتن زیر آفتاب، حسابی عرقمان را در آورده بود. یاد روزهایی که با مصطفی و حیدر، وزنه می زدیم و مدام اسکات و لانژ می رفتیم افتادم. همان وزنهها بود که ما را در این آفتاب و این خاکهایی که حرارت از خود تولید میکردند، نگه داشت. به محدوده تحت تصرف نیروهای داعشی رسیده بودیم. لباسهایمان خاکی بود و در حالت استتار، خودمان را تا جایی که امکان داشت، نزدیک پایگاه سیارشان رساندیم. ماشین های شاسی بلندی که مدل های مختلف تیربار روی آن ها نصب بود در جهت های مختلف پارک شده بودند.
🔻لوله های تفنگمان را با گونی استتار کرده بودیم. من و حیدر و یکی از بچه های فاطمیون به نام ابوعلی. با دوربین، وجب به وجب تحرکات دشمن را زیر نظر داشتم و حیدر هم، منطقه و تغییراتش را بررسی می کرد:
- انگار تازه مهمات تخلیه کردن.
🔹حیدر سعی کرد زاغه مهماتشان را پیدا کند. تعداد دشمن از دیروز بیشتر شده بود و تانک هایشان نشان از این می داد که قصد حمله دارند. این را که به حیدر گفتم، تایید کرد و گفت: باید قبل از آن ها وارد عمل بشیم. ابوعلی که بعضی شب ها از دست شیطنتهایش خواب بر ما حرام می شد، پیشنهادی را مطرح کرد. حیدر، نگاهی به من کرد و نظرم را پرسید.
- اگه عملی بشه فکر خوبیه. اما ما مهماتی نداریم.
+ باید گروه دیگه ای اینکار رو انجام بدن.
- من می رم نیرو بیارم و پیشنهادم رو برای فرمانده بگم.
+ صبر کن چند دقیقه دیگه با هم می ریم
🔻کار من و ابوعلی تمام شده بود. راهکارهایی که برای نفوذ تعیین کرده بودیم، همه دست نخورده بودند. لحظه آخر، یکی از داعشی ها از حفره ای بیرون آمد و حیدر، دهانش به شکر باز شد: الحمدلله. خدایا شکرت. مختصات زاغه مهماتشون هم لو رفت. با دوربین مختصات را حساب کرد و یادداشت کرد. وسایل اندکی که داشتیم را جمع کردیم و برگشتیم. نزدیک اذان ظهر بود. چند کیلومتر پیاده روی در گرمای بالای 50 درجه با حمل اسلحه و وسایل، توانم را برده بود و حسابی تشنه ام کرده بود. حیدر که لب های خشکیده و صدای خس خس نفس هایم را میشنید، از کوله پشتیاش، بطری آب معدنی ای در آورد: بخور نوش جان. بطری را از او گرفتم و دادم به ابوعلی. ابوعلی بی صدا، کمی خورد و آن را برگرداند. سایه هایمان از بین رفته بود. موقع اذان بود. پشت تپه ی کوچکی، ایستادیم به نماز جماعت. حیدر را جلو انداختیم و من و ابوعلی، به او اقتدا کردیم. دولا شده بودیم تا مورد اصابت تک تیراندازهایشان قرار نگیریم. چند ساعت دیگر باید می رفتیم تا به نیروهای خودی برسیم. اینجا مرز بین داعشی ها و خط پدافندی نیروهای حزب الله بود.
🔹بعد از نماز، حیدر باز هم دوربین کشید و منطقه را بررسی کرد. من هم با تفنگ دوربین دارم، منطقه را چک کردم. ابوعلی، حواسش به اطراف بود که موقع شناسایی، رَکَب نخوریم. تغییر جزئی ای کمی آنطرف تر، چشمانم را تیز کرد:
- حیدر ساعت ده رو نگاه کن. به نظرت زمین تغییری نکرده؟ خاک ها زیر و رو؟
+ چرا انگار خبرهایی است
🔻با احتیاط، جلوتر رفتیم. جا به جا، حفره های تک نفره به عرض و ارتفاعِ نصفِ قد یک انسان معمولی حَفر شده بود. در حال بازرسی از منطقه بودیم. تله های انفجاری عجیبی توجهم را جلب کرد. تا آمدم به حیدر و ابوعلی بگویم، موج عظیم انفجار، مرا با سر داخل یکی از حفره ها انداخت. چند انفجار بزرگ که پی در پی صورت گرفت. تله های انفجاری با بمب های دست سازی که قدرت تخریب بالایی داشتند، با سیم به همدیگر وصل شده بود. بمب های جهنمی.
🔹ملاج سرم به زمین خورده بود. خون، روی صورتم جاری بود. سَرَم مَنگ شده بود. گوشهایم پر از سوت شده بود. سوت خمپاره. سوت داور زمین فوتبال برای تله آفسایدی که در آن افتاده بودم، سوت بستنی قیفی ای که برای امین خریده بودم و خانه را روی سرش گذاشته بود: "پسر جان سَرَم رفت. ول کن اون سوت رو. بستنی خریدم برات ها، نه سوت".. غش غش خنده هایش، جدیت حرفم را به مزاحی شیرین بدل کرد و جمله ای که با زرنگی، تحویلم داد، وجودم را برایش فدا کرد: "بستنی شو خوردم و حالا کیف سوتش رو می کنم. یک تیر و دو نشان." ای جانم به این حاضر جوابی. دور اتاق می چرخید و سوت می زد. ممتد. صد رحمت به جیغ کشیدن های دو سال پیشش؛ وقتی برادر بزرگش، تفنگش را برداشته بود و زبان درازی کرده بود. کاری نتوانسته بود بکند الا جیغ کشیدن. ممتد. پردهی گوش پاره کننده. سوت گوشهایم دست بردار نبود...
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_سوم
🔹روی زمین نم دار، به سختی نشسته ام. سرمای بیابان های سوری را با تمام تنم حس میکنم. بینی شکسته ام، پر است از بوی خون وکباب و نفت. می لرزم. با هر لرزشی، درد در تمام تنم پمپاژ می شود. سوزش سینه ام، نفس کشیدنی عذاب آور نصیبم کرده. سعی می کنم، آرام هوای گردوخاکی و خفهی اینجا را به ریه هایم برسانم. هوا که به سختی پایین میرود، سخت تر و پر سوزش، وارد ریه ها میشود. به سوزش و دردی بزرگ تر، رها می شود و ریه ها خالی از هوا. صدای پدر در گوشم می پیچد: " هر نفسی که فرو می رود، ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت.." . صدای پدرم، دلم را آرام میکند. " الحمدلله رب العالمین. هر چه تو بدهی نیکوست ... خدایا.. می بینی ام؟ " و باز هم اشک. صورتم به اشک هایم می سوزد اما مانع از اشک ریختنم نمی شود. می خواهم سجده کنم. اینجا خاک است. زیر خاک است. خاکی ترین جایی است که جسمم قبل از قبر، آن را درک کرده است. دلم سجده می خواهد.
🔻 صدای لخ لخ دمپایی های پارهی دختر سوری میآید. صدا نزدیک تر می شود. از روی صدای قدم های کوچک این دختر، تشخیص می دهم تا دهانه ورودی، پنج متری فاصله است. وجودم ناله می زند: وای خدای من. لباس های پاره اش چرا اینطور است؟ یک طرف صورتش کبود شده و ورم کرده. دستش به چنگال های کفتار، زخمی و خونی است. می لنگد و به درد، ناله خفیفی، فریاد میکند. صدای ظریف کودکانه اش نابودم می کند. خدایا. ایکاش این یک چشمم هم نمی دید و این طفل معصوم را نمی دیدم. به یک لحظه، خودم را می بازم. مصطفی فریادم را در گلو، خفه میکند: " نکند ضعف نشان دهید. از ضعفتان لذت می برند و عذابتان را دو چندان می کنند. ضعفی که شاید به قیمت کشته شدن انسان دیگری تمام شود. با صلابت باشید. " صدای پر صلابت و دلسوزانه مصطفی با صدای سوت گوشم در هم پیچیده شده است. درونم ناله سر می دهد: "مصطفی... مصطفی... کجایی که به من بگویی ضعف نشان نده. مگر عذابی بالاتر از این هم هست که دختر معصومی که هنوز شاید هفت ساله هم نشده را این چنین لت و پار کنند..". صدای امینِ شش سالهام را می شنوم: "بابا. بیا اینو بخور." دستان کوچکش را جلوی صورتم نگه داشته است. نگاهش پر از خواهش است. لب نداشته ام را جلو می برم و دستش را می بوسم و زمزمه می کنم: فداکِ یا بنتی.
🔹 ظرف کثیفی که تکه ای به اصطلاح نان در آن است، جلویم گرفته. فقط نگاهش میکنم و سعی میکنم لبخندی تشکرآمیز نثارش کنم. او از چهره ی من چه می بیند، نمی دانم. صورتم با آن همه ضربات زنجیر، به چه روزی افتاده، نمی دانم. باز هم می گویم: فداک یا بنتی. الله حافظک. نان را با دو انگشت سالمش، برمی دارد و روی لب های ورم کرده ام میگذارد. سعی می کنم نان را نگه دارم. نمی توانم. میافتد. ظرف را روی زمین میگذارد. نان را برمی دارد و مجدد به دهانم میگذارد. این بار توانستم نگه دارم. لب های چین خورده ی خشکیده اش، کمی کشیده می شود. نعره ی سربازی، از جا می پراندش و به سرعت، لنگ لنگان، در تاریکی دالان، گم می شود. صدای خنده بچهگانه اش در گوشم میپیچد: مامان خورد. دیدی گفتم من بدم به بابا می خوره. بالا و پایین می پرد و پیروزمندانه، بابا خورد، بابا خورد را تکرار میکند. به پهنای صورت میخندم. کمرش را می گیرم. مانند چرخ و فلکی می چرخانمش و بین زمین و آسمان، معلق، نگه می دارم. هواپیمایش می کنم و دور خودم می چرخانم. غش غش خنده هایش تمامی ندارد: " دِ بترس بچه. سَرِت گیج نرفت این همه چرخوندمت؟ دنیا دور سَرِت نمی چرخه؟ " صدای خنده های امین دور سرم می چرخد. سرم درد میکند. نمی توانم چشمانم را باز نگه دارم. حالت تهوع شدیدی دارم. عق می زنم. تمام مغزم به پیشانی هجوم میآورد. دل و روده هایم به گلو چنگ میاندازند. قفسه سینه ام، می سوزد. بیهوش می شوم.
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_چهارم
🔹بمب های جهنمی، منفجر شده اند. ابوعلی درجا شهید شده است. نصف صورتش را ترکشی به بزرگی فرزبی های امین، با خود برده است. حیدر چند متر آن طرف تر افتاده. بدنش غرق خون است. دست راستش از آرنج آویزان است. سفیدی استخوان مچ پایش، بین آن همه خون، برق می زند. تقریبا رنگ لباسش، مشخص نیست. همان لباس شسته شده ای که تازه آن را روی صخره ای پهن کرده بود. از چادر که بیرون آمدم گفت: می گم امیرعلی، تو چرا سرتو نمی شوری؟ بیا تشت رو اماده کردم سرتو بشوری. خودمم کمکت می کنم زود تموم بشه. به زور مرا نشاند روی تخته سنگی و تشتی که پر از کف بود، آرام روی سرم خالی کرد. آب تشت داغ داغ بود. پوست سرم سوخت. سقلمه ای بهش زدم که: جوش بود که. سوختم. خونسرد و بی خیال گفت: سوریه است دیگر. آفتابش هم هوا را گرم می کند هم آب را.
🔻صدایش را جدی تر کرد و ادامه داد: سوریه، آب و هوایی گرم دارد. شب هایی سرد و استخوان سوز، روزهایی گرم و خرماپز ... همان طور که داشت انشای آب و هوای گرم سوریه را از بر برایم میخواند تا نمره بدهم، به بهانه چنگ زدن، تا دلش خواست موهایم را کند. آخ و اوخ از دهانم نمی افتاد. یک بطری آب تمیز روی سرم که خالی کرد گفت: ببخش دیگر بضاعت من همین بود که آب متبرک شدهی لباس شویی ام را حلالت کردم. یک تیر و دو نشان. با همان تشت خالی، افتادم دنبالش: که یک تیر و دو نشان ها؟ چنان تیر و نشانی حالیت کنم که مرغان سوری به حالت تخم کنند. بچه های فاطمیون می خندیدند. "کجایید بچه ها؟ حیدر هنوز زنده است. پتو بیاورید. ابوطاهر، ابوهشام، بیایید حیدر را به عقب ببریم." هر چه داد می زدم کسی صدایم را نمی شنید. ، صدا در گوش خودم هم نمی پیچید. نعره کشیدم: " بچه ها." ضربه شدیدی به سرم خورد. صدایم در گلو خفه شد. همه توانم را جمع کردم که صدایم را به گوششان برسانم. باز هم داد زدم:" حیدر زنده است."
🔹با درد فجیعی به هوش آمدم. چیزی مدام به شکم و پهلوهایم می خورد. احساس کردم بدنم از وسط نصف شد. هیکل بزرگ سیاهی بالای سرم ایستاده بود. برای لحظاتی نمی دانستم کجا هستم. به سختی می دیدم. گرد و غباری که در هوا پیچیده بود، همان ذره ی نوری که میآمد را هم کمرنگ کرده بود. از درد در خود مچاله شدم. دستانم از پشت بسته بود. آن هیکل سیاه و بزرگ، طنابی که به گردنم انداخته شده بود را گرفت و داخل دالان، چون پر کاهی روی زمین کشید. یادم آمد. در اسارت داعشی ها بودم. طناب به گردنم فشار می آورد. نمی توانستم درست نفس بکشم. به خودم تلقین می کردم: صلابت صلابت. امیرعلی صلابت یادت نرود. درد ها را رها کن. درد همیشه هست.
🔻روی سنگ های زمین، بدنم تکه پاره می شد. انگار جا به جای زمین، خرده شیشه کار گذاشته باشند و سر صبر، هر کدامشان به غایت، در بدنت فرو روند و بیرون کشیده شوند و باز هم سر صبر، در همان لحظه ی درآمدن، بچرخند و هنوز آن یکی بیرون نیامده، بعدی فرو برود و بچرخد و کشیده شود. هر چقدر هم عضلانی باشی، انسانی. هر چقدر هم خودت را به در و دیوار کوبانیده شده باشی و بدن را آبدیده کرده باشی، گوشت و پوست داری. مصطفی، این جا دیگر بدنم کم آورده. آن همه تمرینات رزمی و ضربه زدن ها به چوب و درخت و دیوار، استخوانم را سفت کرد اما پوست و گوشت را که سنگ نکرده. آش و لاش شدم.
🔹هر چه به در دالان نزدیک تر می شدم، چهره کریهش را بهتر می دیدم. پیشانیاش را با دستاری مشکی پوشانده بود. موهای بلندش تا روی گردن می رسید. لب های گوشتی و کلفتش را به ناسزا تکان می داد و ریش های درازش، بالا و پایین می شد. تمام صورتش از خشم پر خون شده بود. چشم از صورت کریهش برداشتم که حالم را خراب تر میکرد. همان لب و دهان و بینی آدم های دیگر را داشت اما حال به هم زن و متهوع کننده. هر چه او فحش می داد، گوشم را با صدای ذکر یا حسینی که به سختی می گفتم، نوازش می دادم. با دست دیگرش، کمری شلوارم را گرفت و به یک ضرب، مرا از کف دالان به بالا پرت کرد. با صورت به زمین برخورد کردم. صدای شکستن استخوان پیشانی در سرم پیچید. صدایی شبیه صدای سنچ . صدای حماسی سینه زنی بچه ها در گوشم پیچید: عباس علمدار حسین ابالفضل؛ عباس عملدار حسین ابالفضل؛ عباس عملدار حسین ابالفضل.. از هوش رفتم.
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_پنجم
🔹خنکی کمی، روی چشمم احساس کردم. سعی کردم چشمم را باز کنم. آفتاب، خون پیشانی ام را خشک کرده بود. دختر سوری، روبرویم زانو زده بود و سعی می کرد با لبه آستینش، کمی آب به دهانم بگذارد. کسی آن اطراف نبود. صدای تیراندازی و فریاد و هلهله می آمد. با صدایی که به سختی از ته حنجره ام در آمد گفتم: ما اسمکِ ؟ گفت: زینب. قطره ای آب، لبم را تر کرد. گفتم:کلنا فداک یا زینب. یا زینب.. اولین باری بود که به زیارت خانم می رفتم. ماه ها بود به شوق دیدارشان روزها را به روزه سپری میکردم. روزه هایی که نذر کرده بودم لیاقت فدا شدن برای اهل بیت را به من بدهند. از چند جا برای اعزام اقدام کرده بودم. در قرعه کشی ها اسمم در نمیآمد.
🔸لابد گیری در کارم بود که این لیاقت را نداشتم. خیلی دلم شکست. نذر کردم چهل روز روزه بگیرم و گرفتم. روزه هایی که به التماس افطار می کردم. افطارهایی با طعم دیدار خانم . طعم دفاع از کتک خوردن کودکان. اسمم در آمد. سر از پا نمی شناختم. شوقی وصف ناشدنی داشتم. طعم شیرین زیارت را زیر زبانم احساس می کردم. چند هفته ای بود اعزام شده بودیم. ساماندهی شده بودیم اما اجازه زیارت نداشتیم. چه شده بود که آن روز، حاج محمد گفت : بیا برویم نمی دانم. گفتم: کجا؟ گفت: زیارت خانم. رفتیم. دو نفری. چشمم که به گنبد خانم افتاد، تمام وجودم فریاد زد: کلنا فداک یا زینب.
دلم لرزید.
🔹 اشکی در چشمانم نبود. صدای هلهله مستانهشان بلند بود. کبودی و آسیبهای جسمی زینب را زیر نور آفتاب، واضح تر دیدم. قطره ای دیگر، روی لبانم چکاند. انگشت کوچکش را روی لب های به هم چسبیده متورمم گذاشت و به پایین فشار داد. دردی طاقت فرسا، کل فکم را گرفت. تحمل کردم. سعی کردم دهانم را باز کنم تا دلش خوش باشد تلاش های یواشکی اش برای سیراب کردن من، نتیجه دارد. قطره ای در دهانم چکاند. لبخند زد. صورت قشنگش، زیباتر شد. آستین لباسش را از آب ته ظرف تکه پاره ای، تر کرد. چلاند. مزه خون را حس کردم. آب ته ظرف را به آستینش مکید و آن را در دهانم چلاند. به نعره ای، از جا پرید: " ایها الغبیّ، تعطِی الماء لایرانیّ؟" ( احمق، داری به ایرانی آب می دی؟) پره های بینی اش از خشم، باد کرده بود. چانه خالی از ریشش، از عصبانیت لرزید و هر دویمان را به فحش گرفت. زینب فرار کرد. دمپایی ها از پایش در آمدند. پاهای کوچکش را روی سنگریزه های بیابان می گذاشت و برمی داشت. جیغ و فریادش با هم قاتی شده بود. از این طرف به آن طرف میگریخت. هر طرف می رفت هیکل درشت داعشی جلویش سبز می شد. خدایا..
🔻گردن پهن و کلفتش، تبر شکان بود. حجم یک پایش به اندازه کل بدن زینب بود. با یک جهش، موهای زینب را گرفت و کشید. دستان کلفت و سنگینش را چنان محکم به سر و صورت زینب می زد که با هر ضربه، صورتش درجا کبود می شد. بدنِ بی حسم، جان گرفت. درد و خون، در رگ هایم جریان پیدا کرد. جیغ می کشید. می زد. صدایم به فریاد، در نمیآمد. می خورد. له می شد. بدن لهیده ام را بلند کردم. به سینه، افتادم. روی زمین پرتش کرد.. پاهایم روی زمین بند نمی شد. برمی خواستم و می افتادم. با آن صورت کریه و بدترکیبش، نیم نگاهی به من داشت و از ناتوانی من، لذت میبرد. سنگریزهها، در سینه چرکی شدهی سینهام فرو رفته بودند. همه وجودم به درد و سوزش فریاد میکرد اما صدایی از زینب بلند نمیشد. موهایش را گرفت. او را به رو، بین پاهایش قفل کرد. خنجرش را از جیب کناری شلوارش بیرون کشید و دو سه باری روی پاچه شلوارش اصطکاک داد. چشمان زینب بسته بود. تمام حجم خونی را که داشتم به پاهایم دادم و به سمتش خیز برداشتم. خنده شیطانی ای به من زد. حال تهوع گرفتم از خنده و دندان های زرد و چهره ی جهنمی اش. دستانم را هر چه تکان دادم، از پشت بسته بود. طنابی که به گردنم آویزان بود بین دو پایم کشیده شد. به دو قدمی اش نرسیده، با سر به زمین خوردم و به پهلو غلتیدم. قهقهی مستانه اش گوشم را کر کرد. طناب دور گردنم، گلویم را میفشرد. صدای مداح در گوشم پیچید: او می دوید و من می دویدم. او سوی مقتل من سوی قاتل، او می کشید و من می کشیدم او خنجر از کین من ناله از دل ، او می برید و من می بریدم. او از حسین سر، من از حسین دل.. هیچ چیز نمی دیدم. هیچ نمی شنیدم. هیچ حس نمی کردم. سرم سبک سبک شد.
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_ششم
🔹نگاهم به آسمان می رود. نوشته بالای سردر ورودی حرم را می خوانم: قال الله تبارک و تعالی: سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبی الدار. سرم را از خجالت، پایین می اندازم. به خاطر تمام بی صبری هایم شرمنده ام و عذرخواهی می کنم: الهی العفو. باذنک یا مولای یا صاحب الزمان.. السلام علیک... با قدم هایی سنگین و آرام وارد می شوم. انگشتانم را به ضریح قفل می کنم و باز هم رفیق دیرینه ام اشک: آمده ام خانم.. مرا آورده اید. ممنونم. خدایا شکر. نکند قبولمان نکنید خانم. شما از ما محافظت می کنید و ما به یدک، اسم مدافع حرم را بر شانه داریم. اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهید. اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ...
🔸 با مصطفی و حاج محمد، زیارت جانانه ای کردیم. خودمان روضه می خواندیم. یکی می گفت: چه کشید حضرت رقیه وقتی به جای بابا، سر چوب خیزران خورده را هدیه اش کردند. بمیرم برایت .. دیگری می گفت: دیگر پدر نداری که موهایت را نوازش کند... دور ضریح می چرخیدیم و روضه میخواندیم و اشک می ریختیم. اشک رفیق دیرین من است. اگر نبارد، همیشه تنشه می مانم و سیراب نمی شوم.
🔻سرم سنگین شد. به درد، سعی کردم چشمانم را باز کنم. نتوانستم. جایی را نمی دیدم. به پشت روی زمین افتاده بودم. دستانم باز بود و پاهایم با زنجیر بسته شده بود. طناب دور گردنم باز شده بود. به سختی و سوزش، نفس می کشیدم. شکمم می سوخت. دستم خیلی درد میکرد، به سختی توانستم بالا بیاورم و شکمم را لمس کنم. درد و سوزشی طاقت فرسا همه وجودم را پُر کرد. تاریک تاریک بود. از بوی نم و گرد و خاک فهمیدم باز هم زیر خاک هستم. سعی کردم تکانی به بدنم بدهم. نتوانستم. سینه ام سنگینی می کرد. دستم را سمت قفسه سینه ام بردم. جسمی روی آن بود. چیزی دیده نمی شد. شاید از آن بمب های جهنمی شان بود که روی من تله کرده بودند تا اگر دوستانم آمدند، تلفات بگیرند. صدای تیک تاک میآمد. شاید بمب ساعتی است. هر دو دستم را به احتیاط بالا بردم و از اطراف، آن را برانداز کردم. نرم و لطیف بود. صدای همسرم در گوشم پیچید:
+ ناسلامتی پسره. ی آرایشگاه ببرش دیگه موهاش رو می شه دم اسبی از پشت ببندما.
- خوشگله که زهرا. نگاش کن. چه موهای لخت و یک دستی داره. آدم دلش می خواد جای دختر نداشته اش، نوازشش کنه.
هر دو دستم را از دو طرف، به سمت گوش های امین بردم. انگشتانم را لای موهایش کردم. چقدر نرم و لطیف است این موها. نوک انگشتانم را به فرق سرش رساندم و به آرامی، نوازش را به ماساژ تبدیل کردم. چشمان امین از شادی، خندید. خمار شد. بسته شد. باز شد. با هر بار که انگشتانم را لای موهایش می کردم و به ماساژی نرم، به طرف عقب سر، نوازشش می دادم، چشمان بازش خمار می شد، بسته می شد و باز می شد. با خود گفتم: الان است که خوابش ببرد و زهرا غر غر کند که این بچه را چرا خواباندی.. شب خوابش نمی برد و تا نصف شب پدرم را در می آورد. ته دلم میخندم.
🔹غر زدن هایش هم پُر مِهر و دوست داشتنی است. پس بگذار غر بزند. به امین نگاه می کنم. مژه های مشکی بلندش به هم دست می دهند و جدا می شوند. روی هم می افتند و جدا می شوند. دلم نمی آید امین را از این لذت محروم کنم. چهره ناز و دل نشینی دارد. موهایش بلند بلند است. عین دخترها. آنقدر دست در موهایش می کنم و نوازشش می کنم که همان طور نشسته، می خوابد. دراز می کشم و امین را روی سینه ام، می خوابانم. لحظه ای بیدار می شود و باز نوازش و باز خواب. صدای نفس هایش در گوشم میپیچد. بالا و پایین رفتن قفسه سینه اش را روی سینه ام حس می کنم. دستانم را از دو طرف سرش، روی موهایش به آرامی سُر می دهم که بیدار نشود. خواب خواب است. صدایی بلند نمی شود. موهای دخترانه ی بلندش تا روی سینه ام افتاده. نرم و لطیف است. مانند موهای امین. نوازشش می کنم: آرام بخواب دختر گلم. زینب عزیزم. بمیرم برایت.. اشک می ریزم. با هر بار نفس کشیدنم، سرش روی سینه ام بالا و پایین می رود. به یاد عبداللهِ امام حسین می افتم. روضه می خوانم و گریه میکنم و لحظه ای، دست از نوازش موهای زینب بر نمی دارم.
@salamfereshte
کمی از قسمت قبل:
موهای دخترانه ی بلندش تا روی سینه ام افتاده. نرم و لطیف است. مانند موهای امین. نوازشش می کنم: آرام بخواب دختر گلم. زینب عزیزم. بمیرم برایت.. اشک می ریزم. با هر بار نفس کشیدنم، سرش روی سینه ام بالا و پایین می رود. به یاد عبداللهِ امام حسین می افتم. روضه می خوانم و گریه میکنم و لحظه ای، دست از نوازش موهای زینب بر نمی دارم.
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_هفتم
- یادت که هست زینب چقدر از من می ترسید. آره؟
+ بله که یادمه. آخه کی با لباس پلنگی نظامی می ره خواستگاری؟
- پلنگی نبود که. لباس بسیجی ام بود. نو بود تازه خریده بودمش. گفتم اول برای همسرآینده ام بپوشم. زشت شده بودم مگه؟
+ خیلی هم بهت می اومد. عاشق تیپت شدم. به مامان می گفتم کاش ی عکس ازش می گرفتیم. مامان هم لب گزه می رفت که:" زشته این حرفها برای یک دختر. نه به داره نه به باره. "
- پس با لباسم ازدواج کردی ها؟
+ باز تو شیطنتت گُل کرد؟ آره با لباست. ببین امیر علی، هزاری سر به سر من بزاری، یک کلمه از من نمی شنوی.
- ای بابا. تازگی ها چقدر زود لو می رم. قبلا لااقل چند دقیقه ای سرکار می رفتی.
+ طرفت دیگه شاگرد نیست. بعد از چهار ماه دیگه اوسا شده
زینب سرش را از لای در داخل کرد: عمو اجازه هست بیام تو؟
- آره عزیزم. بیا .
🔸دستم را به طرفش دراز کردم تا شوقم را از حضورش احساس کند. هنوز خجالت میکشد. با این حال، هربار، میآید و کنار ما مینشیند. همان طور که موهای خرمایی بلندش را نوازش میکنم، با لحن بچهگانهای میگویم: ماشالله زینب خانم خوب بزرگ و خانم شده ها. دیگه نمی ره پشت زهرا قایم بشه. هر بار که این جمله را می گویم، زیرزیرکی نگاهم میکند و کیف می کند که بزرگ و خانم خطابش می کنم.
🔹زهرا سینی چایی به دست، کنارم می نشیند. هر دو به چایی و چینش فنجان و قندها نگاه کرده و می خندیم:
- یادش بخیر. یادته؟ ندیده بودم تو هیچ خواستگاری ای، این طوری قند رو بزارن تو نعلبکی ای که فنجان هم توشه. معمولا نعلبکی جداست. قند تو قندون. فنجان ها هم جدا. ما هم فرصت داشتیم ببینیم و بپسندیم یا نپسندیم.
+ معلومه که یادمه. ناسلامتی خودم چایی آوردما.
- چرا خب این طوری؟
+ برای اینکه وقت کم داشته باشی برای دید زدن.
چشمانم از تعجب باز ماند. لبخند موزیانه ای زد و فنجان چایی را از نعلبکی برداشت و قند را با دندان های جلویی اش گرفت: بفرمایید آقای داماد. نوش جان.
- بله بله خیلی ممنونم.
🔸به تقلید از زهرا، قند را لای دندان جلویی ام گذاشتم و فنجان چای را برداشتم. یک نگاه به زهرا، یک نگاه به چایی درون فنجان انداختم. فکری به سرم زد. نعلبکی را برداشتم. چایی را سُر دادم داخل نعلبکی. در همان حال نگاه مهربانانهام را روی زهرا قفل کردم و فنجان را کج تر کردم. چشمان زهرا گشاد شد: نریزه نریزه.. ریختی که. امیر علی... زینب جیغ آرامی کشید و از اتاق بیرون رفت. لابد برای اینکه به مادرجان بگوید چه اتفاقی افتاده است. سوختم. اما به روی خودم نیاوردم. به کارم ادامه دادم؛ قند بین دندان هایم، چشمانی عاشق، زل زده به زهرا، فنجان هم کج تر و کج تر. خیز برداشت و فنجان را از دستم کشید: ریختی که همه چایی رو. چایی نمی خواستی می دادی خودم می خوردم. آخه کی تو این دوره زمونه چایی می ریزه تو نعبلکی. نکنه تو سوریه این مدلی چایی می خورین؟
قند را گوشه دهانم هُل دادم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم: هزار نگفتم و هزار گفتی. بالاخره صدات رو در آوردم. پس هنوز هم هنرمندم. به خودم امیدوار باشم.
چشمانش را ریز کرد و رفت تا فنجان چایی دوم را برایم پر کند: بله خیلی هنرمندی. احسنت. سر و جان فدای هنر. نسوختی؟ داغ بودا.
🔻ساق پایم که حسابی می سوخت اما آن سوزش کجا و این سوزش کجا. بوی نفت تمام دماغم را پرکرده بود. دبه را روی سینه و شکمم خالی کرد و گوشه ای انداخت. از لحظه ای که مرا اسیر کرده بودند، درباره عملیات و تعداد نیروها می پرسیدند. دوره ام کرده بودند. اسلحه هایشان پشت کمرشان بود تا دستانشان برای اعتراف گرفتن از من، آزاد باشد. دستانم را بسته بودند. از دو طرف، بازوهایم را گرفته بودند. شُل و رها قدم برمی داشتم و در یک لحظه که فشار دستانشان روی بازوهایم کم شد، سر و بالاتنه ام را به یک فشار، پایین آوردم و با پاشنه ی پا، چند ضربه محکم به نفر پشتی و پهلویی ام زدم. آرنج هایم را محکم گرفتند تا مهارم کنند. من هم دو پا را بالا بردم و شیارهای پوتین هایم را نثار صورت و لب و دماغشان کردم و بینی یکی شان را شکستم.
@salamfereshte
توجه
امشب و فرداشب، #داستان #مدافع_حرم، در کانال بارگذاری نمی شود.
اعظم الله اجورنا و اجورکم بمصابنا بالحسین علیه السلام
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_هشتم
🔻تیری به پایم زدند و با صورت، به زمین انداختند. با کابل های سر لخت، به پا و سر و صورتم می زدند و می پرسیدند. سیم های رشته رشته شده سر کابل، به چشم و صورتم می خورد و درد فجیعی می گرفت. سعی می کردم به درد و نعره هایشان توجه نکنم و اعصابم را آرام نگه دارم. می خواستم حرصشان را در بیاورم. لبخند ژکوندی تحویلشان می دادم و چشمانم را بُراق می کردم و توی چشمان کریه و زشتشان زُل می زدم. جری تر می شدند و محکم تر و دیوانه وار، می زدند. من هم می خوردم. فریادهای خفه ای می زدم اما کیف می کردم که حرصشان را در آورده ام. از همان لحظه اسارت، یاد پدر همراهم بود. حرفهایشان. استقامتشان. وقتی ساواکی ها او را گرفته بودند تا توانسته بود شکنجه گران ساواکی را از دست خودش عاصی کرده بود. هفت ماه در سلول انفرادی بود و حسابی هر روز اذیتشان می کرد. می گفتند هر کس جای او بود، دیوانه شده بود و من، پسر شیرمردی چون او هستم. من هم همان کارها را می کردم.
🔹 در اوج درد، به یاد پدر که می افتادم، قوت می گرفتم و دیگر، خودم را حس نمی کردم. می خواستند زهر چشم بگیرند یا اعتراف یا هر چه، مهم نبود. باید لحظات بودنشان را با خودم، تلخ و زجرآور می کردم. فندک را فشار داد. آتشی ضعیف، آزاد شد. باز هم از عملیات و فرماندهان و حاج قاسم پرسید. با زهرخند و اِهِن گفتنی، حقارت را به سرتاپایشان ریختم. چشمانشان کریهشان پر خون شد. با عصبانیت تمام، فندک را روی لباسم انداخت. خاموش شد. قهقه ای تحویلش دادم. هار شد. با لگد به جانم افتاد و تا جان داشت، زد. خم شد که فندک را بردارد. سرم را پرت کردم در صورتش. می دانستم چطور و کجای بینی را هدف بگیرم که به یک ضرب، بشکند و بیچاره اش کند. نعره ای کشید و با قدرتی بیشتر، به جانم افتادند. سه چهار نفری لگدبارانم کردند. قنداق اسلحه هایشان را به پهلو و شکم و صورتم می زدند. هنوز ساعات اولی است که با من رو در رو شده اند. اگر به سرم ضربه نخورده بود و نیمه بیهوش نشده بودم به این راحتی ها، دستشان به من نمی رسید. دستانم از پشت بسته بود. چرخیدم تا صورتم به زمین باشد. ضربه هایی که به سرم می خورد، سرم را سبک، سنگین می کرد. سبک شدم. چیزی احساس نمی کردم. به یک باره، همه دردها از وجودم رفت.
🔸درد و خستگی نصف روز پیاده روی زیر آفتاب، چیزی نبود که ما را از پا بیندازد. بچه ها در تدارک عملیات بودند. کالک(نقشه عملیات) را پهن کرده بودیم و فرمانده در حال توضیح دادن عملیات بود. ما هفت نفر، نقش مهمی در پیش برد عملیات داشتیم. دشمن، در خان طومان مستقر بود. فرمانده مثلثی کشید خودکار را روی نوک مثلث قرار داد. کمی پایین تر، روستاهای حُویز و القراصی هم دست داعش بود. در مسیر خان طومان تا ضلع سمت راست مثلث و بعد از این دو روستا، خط پدافندی حزب الله. قرار بود این دو روستا از حضور داعش پاکسازی شود. تحرکات مشکوکی دیده شده بود و هر چه زودتر، باید اقدام می کردیم. ما در سابقیه مستقر بودیم. کمی عقب تر از خط پدافندی حزب الله در همان ضلع راست مثلثی که فرمانده روی نقشه نشانمان می داد. جایی که روزهایش سوزان و شب های بسیار سردی داشت.
🔹گردان های عمار و النصر، مسئول تصرف محور حویز و القراضی بودند و ما باید، دشمن را دور می زدیم و از سمت راست این دو روستا، یعنی از وسط خط دشمن، خودمان را به بلندی های معراته می رساندیم. بلندی هایی که سمت راست خان طومان بود و به خان طومان و دو روستای یاد شده، تسلط داشت. عملیات به گونه ای بود که به مهمات زیادی نیاز نداشتیم. هر کداممان یک قبضه اسلحهی منحنی زن تحویل گرفتیم و مشغول تمیز کردن و بازرسی اش شدیم:
- بچه ها وصیت نامه هاتونو نوشتین؟
- مگه خواب شو ببینی وصیت کنم انگشتر من رو بدید به مصطفی!
- جدی گفتم. شاید اتفاقی بیافته. درسته ما در سنگر کمین هستیم ولی تیر غیب هم هست.
- باشه حاجی جون . می نویسیم. حالا چرا قناصه ها رو ازمون گرفتن؟
- نیازی بهشون نیست. تیر مستقیم نباید بزنیم جامون لو می ره. فقط منحنی زن که مشخص نباشه مبدئش کجاست.
- ما که روی ارتفاعات بهشون مسلطیم، مشخص باشه چی می شه؟
- خواب بودی تو جلسه اباسعید؟
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_نهم
🔸با لحن خاص اباسعید گفتن حاج محمد، همه می خندیم. حاجی، همان طور که سلاح را سر هم می کند میگوید:
- ان شاالله با آزاد سازی روستاها توسط بچه های حزب الله، دشمن به سمت خان طومان عقب نشینی می کند. در همان حین ما باید با منحنی زن ها، از معراته به سمت هر دو نیروهای دشمن شلیک کنیم. نیروهای مستقر در خان طومان فکر می کنند حزب الله پیشروی کرده و نیروهای در حال عقب نشینی هم فکر می کنند که محاصره شده اند.
مصطفی ادامه می دهد: و این طوری، شما بالای معراته، اللهم اشغل الظالمین بالظالمین را به عینه می توانید ببینید. خودشان خودشان را می کشند.اباسعید که خیلی خوشش آمده است تکبیر میگوید.
🔹نور مستقیم آفتاب، حالم را بد میکند. عُق می زنم. تشنگی، امانم را بریده. سعی می کنم چشمان پف کرده ام را باز کنم. مجدد عُق می زنم. خون از دهانم روی خاک ها ریخته می شود. طنابی گردنم انداخته اند و به ماشین شاسی بلندی، بسته اند. دود غلیظ اگزوز ماشین، به حلقم می رود. مجدد عق می زنم. ماشین با شتاب، کنده می شود و مرا به سرعت، دور می چرخاند. هلهله مستانه داعشی ها، صدای تک تیرهایی که در میکنند، گوشم را پر میکند. بالا و پایین پریدن و رقص های مسخره شان را در پیچ و تاب خِرکِش شدن روی خاک ها، به سختی می بینم. چشمانم را می بندم. صدای پدر، وجودم را نیرو می بخشد: سعی می کردم خیلی سطحی تر، شکنجه هاشون رو برای خودم تفسیر کنم. با باتوم می زد، به خودم می گفتم چیزی نیست که. ی ترکه ی کوچیکه. از پنکه سقفی آویزان، می چرخاندم. به خودم می گفتم داری چرخ و فلک بازی می کنی. کیف کن می چرخی. سعی کردم مانند پدر، قوی باشم. پاهایم را داخل شکم جمع کردم. همان طور که به در پیچ و تاب خرکش شدن بودم، دستان بسته ام را از پشت، از زیر باسن و کف پایم به سختی رد کردم. طناب بالای سرم را گرفتم تا فشار کمتری روی گردنم باشد و استخوان حنجرهام خرد نشود. همان طور که طناب را گرفته بودم به خودم گفتم: چیزی نیست که امیرعلی. داری سُرسُره بازی می کنی.
🔻خندیدم. آخه مرد به این بزرگی و سرُسُره بازی؟ این را زهرا خانم گفت و خودش هم چادرش را شُل، دور کمرش بست و از پله های سرسره بالا آمد: منم اومدم سرسره بازی. سُر خورد و پشت سرم ایستاد. امین را از پله ها بالا بردم و نشاندمش. خودم را به زور پشتش جا کردم و هر دو با هم رها، سُر خوردیم. زهرا خانم هم بلافاصله آمد و پاشنهی کفشش را کوبید به پشتم: آخ. زهرا خانم. شلیک می کنی؟ از کی تا حالا؟
- از وقتی که مردی به بزرگی تو و این ریش های علمایی، می ره بالای سرسره تمام قد وایمیسته و بچه اش رو روی کولش می گیره. خیلی ترسیدم. این عوض اون.
🔹فکر نمی کردم اینقدر وابسته و دل نازک باشد. همیشه خودش را محکم و قوی نشان می داد. چه شده بود که با ایستادن تمام قد من روی سرسرهی آهنی قدیمی، ترسیده بود؟ سرسره اش از همان قدیمی ها بود که پدرهایمان ما را روی آن می نشاندند و سوختم سوختم گفتن هایمان هوا می رفت که: داغه بابا. خیلی داغه. و پدر همان طور که با لحنی حق به جانب می گوید: من که می گم الان بریم ناهار بخوریم. الان چه وقته سرسره بازی کردنه. آفتاب خورده داغ شده. می سوزی. تو اصرار داری. پس سر بخور کیف عالم رو بکن. مرا بغل بگیرد و از سرسره داغ سوزان، جدا کند. سرسره بازی تمام شده بود. رها و یله ، غرق در خاطرات بچگی، روی زمین افتاده بودم. دبه نفت دیگری روی سینه و شکمم خالی شد. باز هم از عملیات و نقشه و محل فرماندهان و .. پرسیدند. داغ شنیدن صدایم را به دلشان می گذارم. فندک را با حرص، انداخت روی سینه ام. آتش زبانه کشید. سعی کردم خودم را روی زمین غلت بدهم تا آتش خاموش شود. قهقه هایشان بلند بود. یک لحظه به خود آمدم: نه این طور نمی شود. آن ها دارند کیف می کنند. باید زجرشان بدهم. دست از غلت زدن برداشتم. رو به آسمان، دراز کشیدم. چشمانم را بستم که آتش را نبینم. عضلات شکمم خود به خود منقبض شد. به خود گفتم: چیزی نیست. آفتاب خیلی داغ و سوزانه. مدام این جمله را با خود می گفتم. تمام بدنم محکم و منقبض شده بود. انگار روی صندلی دندانپزشکی نشسته بودم و دکتر، دندانی که یک هفته ای دمار از روزگارم در آورده بود را با آپسهی چرکی اش، می کشید. تمام عضلاتم را از درد، منقبض کرده بودم. در دلم به بابا گفتم: لامصب آفتابش خیلی سوزانه بابا. به جای سوختن چه تلقین الکی ای بکنم که حواسم پرت بشه؟
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_دهم
🔹 چهره خندان پدر را که تصور کردم، خنده ام گرفت: بابا خیلی داغه ها. راهنمایی بده. بوی گوشت سوخته، دماغم را پر کرد. همان بویی که روی پشت بام منزل بابابزرگ، با پدر به هوا می فرستادیم و مسئولیت باد زدن کباب ها، به عهده من بود. طوری باد می زدم که بوی کباب، صاف بخوره به دماغم. بوی خوش مزه ای داشت. به خودم گفتم: باید بگم به به عجب کبابی بخوری حالا. هیچ حرکتی نکردم. سطل آبی رویم خالی شد. تمام بدنم به یکباره سوزشی صد چندان گرفت. این بار بوی تند ادرار هم به کلکسیون بوهای دریافتی ام اضافه شده بود. یکی از پره های بینی ام کاملا بسته شده بود و استخوانش خرد شده بود. با همان یک ذره بینی دیگر، چقدر خوب بوها را تشخیص می دادم. چشمانم را باز نکردم. بدنم را رها کرده بودم که درد را کمتر حس کنم. این را هم از پدر شنیده بودم که می گفت: وقتی درد خیلی شدید باشه اگه بدن رو رها و شُل کنی، درد رو کمتر حس می کنی و در نهایت، بیهوش می شی و داستان عصب کشی دندانش را برایم تعریف می کرد. رها کرده بودم که بیهوش شوم. صدای دل نشین پدر را بیشتر دوست داشتم تا قهقهه های شیطانی این ها را. دو نفرشان، پاهایم را گرفتند و کشیدند. داخل کانال مانندی انداختند و چند متری باز هم کشیدند و رهایم کردند. بوی خاک، بینی ام را پر کرد. به سرفه افتادم. نعره و لگدهایی نثارم کردند و رفتند.
🔸حالا، همان جا هستم. همان کانالی که دیروز یا پریروز، شکم به نفت سوخته شده ام را روی خاکش گذاشتم تا کمی آرام شود.
چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک تاریک است. از آفتاب خبری نیست. سنگینی روی سینه ام، نفس کشیدن را برایم سخت کرده است. دستانم باز است و رها، کنارم افتاده است. سعی کردم بنشینم. نتوانستم. صدای تیک تاک ساعت ، ضرب یکسانی را می نوازد. زنگِ آلارم ساعتم، بلند می شود. گوش هایم را تیز می کنم. بیرون خبری است. صدای انفجار. پشت سر هم. دستم را روی موهای نرمش می گذارم. در آغوش می گیرمش. نوازشش می کنم: عزیزم. زینبم. آرام باش. چیزی نیست. صدای تیراندازی شدید می شود. ضعف و بیحالی مفرطی که دارم مانع از هر حرکتی میشود. به یاد پدر می افتم که تعریف کرده بود بعد از هر بار پذیرایی ساواک و رها کردنش، زیارت عاشورا میخوانده. من هم شروع می کنم: بسم الله الرحمن الرحیم. السلام علیک یا اباعبدالله.. السلام علیک یابن رسول الله... اشک می ریختم و تمامی نداشت این اشک ها. مادرم تازه به رحمت خدا رفته بود و دل و دماغ زندگی نداشتم. به مادر خیلی وابسته بودم. مادری که تمام لحظات کودکی و نوجوانی ام را با راهنمایی ها و حمایت هایش سپری کردم و لحظه لحظه مادری اش را دیدم. همه لحظات جلوی چشمانم بود و خواب و خوراک را از من گرفته بود.
🔹مسجد، کاروان زیارتی راه انداخته بود. خیلی اصرار کرده بودند من هم بروم اما دل و دماغ رفتن نداشتم. تنها و بدون مادر سوار اتوبوس های مسجد شدن برایم دردآورد بود. اتوبوس هایی که قبلا با مادرم سوارش می شدم و به به زیارت حضرت معصومه علیها السلام و مسجد جمکران می رفتیم. این بار بدون مادر، نه نمی توانستم. ثبت نام نکردم. دوستانم قرار بود بروند. همه در مسجد منتظر حرکت اتوبوس ها بودند و من در خانه زانوی غم بغل گرفته بودم. حوصلهی بیرون رفتن از خانه را نداشتم. خانه ای که دیگر مادری در آن نبود که در اتاقم را بزند و بگوید: امیرعلی جان، بیا مادر سفره رو انداختم .. امیر علی جان، ی توکه پا می ری نون بخری؟ امیر علی جان، به کمک دستان قدرتمندت نیاز دارم، ی لحظه می یای؟ ... امیر علی جان، بیا این چایی رو ببر طبقه بالا برای پدرت خستگی اش در بره. قربون دستات برم .. هر شب نیم ساعتی قبل از اذان به اتاقم می آمد. از اتفاقات روزم می پرسید و گوش می داد و تشویقم می کرد. نزدیک اذان که می شد می گفت: حال داری با هم بریم مسجد؟ چقدر مسجد رفتن با مادر می چسبید. چطور بعد از او به آن مسجد بروم؟ همه وجودم پر از غم بود. غم بی مادری. غم بی کسی. غم تنهایی. در اتاق باز شد و پدر ساک به دست، داخل شد: کشتی هات غرق شده؟ برو مسجد پیش حاج آقا کریمی. همه منتظرتن.
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_آخر
🔹 ساک کوچکی که دو دست لباس و حوصله و کمی بیسکویت و مقداری پول در آن گذاشته بود را به دستم داد. همان ساکی که مادر به دستم می داد تا وسایلم را برای اردو، در آن بگذارم. بوی یاد مادر، وجودم را پُر کرد. پدر، تغییر حالتم را فهمید. دست های پر مهرش را روی شانه هایم گذاشت و انگشتانش را در کتفم آرام فرو کرد و گفت: برای منم دعا کن. سلام ما رو به آقا برسون. به فشار دستان پر مهر پدر، شوق و نشاطی عجیب در وجودم سربرآورد. پدرم بدون اینکه به من بگوید، اسم مرا نوشته بود. فرصت برای هیچ کاری نبود. لباس و کاپشنم را پوشیدم. از زیر قرآن رد شدم و به مسجد رفتم.
🔸اتوبوس منتظر من و چند نفری که هنوز نیامده بودند بود. سوار اتوبوس شدم. هوا سرد بود. روی صندلی، کنار دوستم مصطفی، ساک به بغل، در خود مچاله شدم. دوستی من و مصطفی از همان سفر، ناگسستنی شده بود. اتوبوس حرکت کرد. نیت کردم به جای مادرم به زیارت بروم. اولین زیارتی که نمی دانستم باب خیلی چیزهای دیگر را به رویم باز می کند.
گنبد طلایی شان چه تلألوی زیبایی داشت. دست بر سینه گذاشتم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. می گویم و راه می روم وگریه میکنم. گریهای که به هق هق تبدیل میشود. هر چه نفسهایم سخت بالا میآید، اشکها راحت پایین میلغزد. حال و هوای اولین زیارت در وجودم چنگ انداخته و یاد مادر، رهایم نمی کند. به نیابت از پدر و مادرم سلامی دوباره می دهم:
☘️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. خود را در آغوش زائران مولا میاندازم. با موج جمعیت به ضریح نزدیک تر می شوم. سرم را بالا می برم تا بهتر نفس بکشم. دستانم را به التماس و طلب، دراز کرده ام. سینه ام میسوزد. پانسمان سینه ام بالا و پایین میرود. چسب رویش کشیده می شود اما مرا چه خیالی است با این سوزش. دستانم را به ضریح قفل می کنم. عمیق و پُر، هوای حرم را داخل ریه هایم می دهم. ریه هایی که جز ذره ای چیزی از آن نمانده و دیگر، مفرّح ذات نیست. هر چه پرهای خادم، موهای تازه روییده شدهام را نوازش میکند، به روی خودم نمی آورم. چیزی جز آغوش مولا نمیخواهم حس کنم. موج جمعیت، مرا به زاویه بیرونی ضریح میبرد. دستانم را باز باز میکنم. همان قدر باز که هر بار، امین با دیدنش، عقب عقب می رفت و به شتاب، می دوید و خودش را در بغلم می انداخت. می بوییدم و می بوسیدمش. دستانم باز باز است و ضریح را به آغوش کشیده ام. قلبم را روی شبکه های ضریح می گذارم تا تپش هایش، به تبرک مولا، پر قوت شود. الحمدلله رب العالمین.. آرام آرام می شوم. به محض اینکه دستانم شُل می شود با موج جمعیت، به عقب، رانده می شوم.
🔹 همان عقب، می ایستم. به ادب. به سکوت. همه چشم می شوم. محو نورانیت پشتِ شبکههای ضریح هستم. در خماری. در خسله ای پر سکوت. در سکون بیوزنی. پر خادم های حرم، حرکت را به وجودم برمیگرداند. قفل قدمهایم باز میشود و به گوشهای پناه میبرم. دستانم را به احترام نظامی بالا می برم. پاهایم را جفت می کنم و می گویم: کلنا فداک یا مولای.. یا صاحب الزمان.
@salamfereshte
سلام و #رحمت خاصه الهی خدمت همه مخاطبین کانال سلام فرشته
جایتان را در #حرم بانو، #حضرت_معصومه سلام الله علیها بدعای خاص برایتان و طلب #مغفرت و #رحمت و #برکت حسابی سبز کردیم.. الهی که همه تان بزودی، #زائر خانم و تک تک حضرات #معصومین علیهم السلام شوید و ما را نیز دعا کنید
الحمدلله رب العالمین
اما بعد...
ان شالله
بلطف و #رحمت الهی
#داستان جدید #پیچند در هفته جاری، شب ها حدود ساعت ده ، بارگذاری خواهد شد.
این #داستان نیز مانند داستان های چندقسمتی قبلی، #تولیدی است.
خدا #توفیق دهد دل حضرت #ولی_عصر ارواحناله الفداه از همه مان #راضی و شاد باشد.
#منتظر باشید
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_اول
🔹با چشم های گرمش، او را چنان در آغوش می فشارد انگار که با تمام نیروی محبتی که از قلبش تراوش کرده و به چشمانش جوشیده می خواهد او را سیراب کند. بعد از چند دقیقه، رها و به نرمی، او را کف دستش گرفته و بر سجاده می گذارد. مهری که مادرش از کربلا برای او آورده بود. خیره مهر می شود که چند بار آن را با سمباده سابیده و ریزگردهای خاکی اش را درون گلدان ریخته و گفته که بنوشید این خاک تبرکی سالار شهیدان را که هر چه برکت است در این است. سمباده را از کشو در می آورد و لایه ای نازک از روی مُهر را سمباده می کشد. آنقدر کم است که ترجیح می دهد ذره های خاک را درون سجاده اش بگذارد و هر بار، صورت به سجاده گذاشته و خود را خاک آلود تربتی جدش حسین علیه السلام کند. سجاده را داخل کوله می گذارد و مقداری از تربت را به کام می کشد.
🔸خیره به چراغ مطالعه روی میزش شده و خود را در روزهای آینده نگاه می کند و بررسی می کند که در این سفر، به چه چیزهایی نیاز پیدا خواهد کرد. یکی یکی یادداشت می کند تا اگر چیزی را ندارد، تهیه کند. شماره خاله زهرا را می گیرد: "سلام خاله جان. حال شما چطور است؟ الحمدلله من خوبم خداراشکر. خاله جان نمی آیید برویم پیاده روی اربعین؟ خدابیامرز مادرم خیلی دوست داشت برود.. بله.. ان شاالله. بله. خاله جان یک فکری به ذهنم آمده.. بله. راستش داشتم لوازم مورد نیاز را لیست می کردم یادم افتاد به ملحفه دوردوزی شده بسیار سبک و کم حجمی که آن شب در خانه تان به من دادید.. بله همان گل رز آبی .. بله.. خب حافظه مان به خاله مان رفته است دیگر.. بله.. می خواستم اگر نیازش ندارید ازتان قرض بگیرم. به به.. خیلی ممنونم. نه یا خودم می آیم یا داداش محمو.. چشم. هر چه شما بگویید. چشم. دست شما هم درد نکند. خیلی ممنونم. بله حتما.. گوشی را بدهید به طاهره جان با هم کلی حرف داریم قبل از رفتن.. چقدر خوب می شد همه تان می آمدید.. خیر است.. بله.. التماس دعا دارم خاله جان.. فدایتان.. بزرگی تان را می رسانم.. خدانگهدارتان باشد خاله گلم.. به به.. سلااااام طاهره بانووو..."
🔹بعد از چند دقیقه احوالپرسی، گوشی را قطع کرده و جلوی ملحفه می نویسد خاله زهرا. به سجاده اش نگاه کرده و می گوید: "تو که همه جا همراهم هستی عزیزم.. بهترین دوست منی.. " با این حرف، لرزشی تمام وجود ذره مانندش را به حرکت در می آورد. ذره ای که درون سجاده ی زینب، خود را نمایان کرده. ذره ی خاک تربتی که با ساییده شدن، متولد شده و حالا قرار است او مهمان پیشانی زینب شود. با خود می گوید: "خداراشکر که اکنون نوبت من است که بوسه بر پیشانی بزنم." ذره های دیگر، کنار مُهر جا خوش کرده اند و از پُر مِهری صاحبشان حرف می زنند. زینب؟ نه. زینب که صاحب آن ها نیست. همان صاحبی که آن ها را خلق کرده و روزگاری در صحرای کربلا گردشان آورد و سالها بعدترش، همبستگی شان را افزود و به شمایل مُهری که موانع و حجاب های ارتباط با خدا را از بین می برد، به دست مومنین رساند.
☘️ ذره نمایان شده، کش و قوسی به کمر نداشته اش می دهد و گوشش را به صحبت های ناب دیگر ذره های همگروهش که حالا رها از گروه، به تار و پود سجاده کوچک پلنگی زیپ دارِ زینب، فرو می روند می سپارد. ذره ای که گونه ای سرخ تر داشت گفت: "من از سرزمین های بسیار دوری آمدم. چگونه آمدنم خودش یک عمر می طلبد که تعریف کنم اما چیزی که باعث شد فرودم در سرزمین کربلا باشد را دوست دارم برایتان بگویم. و دوست دارم شما هم همین را فکر کنید و بگویید." دیگر ذره ها، ابروهای کمانی و حالت دار نداشته شان را بالا و پایین بردند و چین و چروکی به فک و دهان صورت نداشته شان انداختند و متفکرانه، به گذشته خود اندیشیدند که فکر خوبی است. من هم باید تعریف کنم که چطور سر از کربلا در آوردم. ذره گونه سرخ گفت:"نامم “بَتیرا”ست. اهل فلسطین هستم و روزی که کودکی فلسطینی سنگی از زمین برداشت، من به دنیا آمدم. خود را از زیر آن سنگ، به دستان او چسباندم. تازه از فشردگی رها شده بودم و خبر از بیرونم نداشتم. "
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_دوم
🍀ذره نمایان شده، به دستان سفید شده اش نگاه کرد و با خود گفت:"چرا اینقدر رنگ دستانم روشن است؟" نگاهی به دوستان هم قطارش انداخت. آن ها هم سر و رویشان روشن تر از آنی بود که فکر می کرد و در این سالها از خود دیده بود. علت را نفهمید و زیر لب گفت:"مثل ما که از بیرون خبر نداریم. چرا اینقدر سفید شده ایم؟" ذره دیگری که کنار “بَتیرا” مودب و سر به زیر نشسته بود، سر بلند کرد و نگاهی به آن ها انداخت و گفت:"سفید نیستید. این رنگ به خاطر سمباده است. خیلی زود برطرف می شود. ما هم همه مان همین طور می شدیم"
🔹 “بَتیرا” گفت:"بله به خاطر اصطکاک است. البته اصطکاک با سمباده والا که ما اصطکاک های دیگری هم داشته ایم و حسابی رنگ به رنگ شده ایم. سیاه. سبز. اما آن رنگ خاکی که از اول داشته ایم را همیشه خواهیم داشت. مثل زمانی که ما از زیر سنگ بیرون آمدیم. قهوه ای سوخته شده بودیم. سوخته ی سوخته. کودک فلسطینی سنگی را که برداشته بود به گوشه ای پرتاب کرد و گریست. از همان اولی که به اصطلاح شما متولد شدم، گریه را فهمیدم. اما نفهمیدم که چرا گریه کرد. نشست و به چهره زخمی مادرش نگاه کرد. همان طور که اشک می ریخت دست بر صورت و موهای مادرش می کشید. مادرش رمق در چهره نداشت. سنگی روی سینه اش بود و من صدای نفس هایش را نمی شنیدم. به اطرافم که نگاه کردم پر بود از حیوانات وحشی. حیوان که می گویم نه این چهارپایانی که در قرآن انعام گفته شده " ذره نمایان شده پرسید: "قرآن هم بلدی؟" “بَتیرا” گفت: "بله کمی که شنیده ام را سعی کردم بفهمم و حفظ کنم."
🔸زینب سجاده اش را از روی میز برداشت و داخل کیف مشکی رنگ کوچکش گذاشت. ذره ها به هم فشرده شدند و همین حرکت دور از انتظار سجاده، سکوت را به جمعشان بازگرداند. شماره دایی جواد روی صفحه گوشی زینب نمایان شد. گوشی را از حالت بیصدا در آورد و سلام دایی را چنان کشیده پاسخ داد که دایی جواد گفت:"اووه. چه خبره. چه دلبری ای می کنه از ما.. خب بگو ببینم حاضر و آماده ای؟" زینب به خنده اما نه با عشوه گفت:" چرا دلبری نکنم از دایی خوب و نازنینم. بله دایی جان. دارم ساکم را جمع و جور می کنم" دایی جواد به شوخی گفت:"فقط حواست باشد که خودت باید بارکِشی کنی، عمرا اگر من دستم به ساکت بخورد" و خندید و از خنده اش، زینب هم خندان شد و گفت:"نترس دایی جان. ساک شما را هم من بارکشی خواهم کرد. حالا شما اول بیایید. بارکشی پیشکش." دایی با صدای معترضانه گفت:"مگر چلاق شوم که تو بارم را به دوش بکشی. بابا خانه است زینب جان؟ به گوشی شان زنگ زدم جواب نگرفتم. گوشی خانه را هم که به گمانم شارژ تمام کرده از بس حرف های خاله زنکی زده ای با زهرا"
🔹زینب به صدای کمی بلند می خندند و می گوید:"ماشالله چقدر آمار زود و خوب به شما می رسد. البته با خاله زهرا هم با گوشی خودم حرف زدم ولی نه آنقدر که شارژ تمام کنم و یا حتی باتری. گوشی خانه را چک می کنم و الان دارم پله ها را می روم پایین سراغ بابا" دایی جواد می گوید:" بابا مگر باز هم رفته زیرزمین؟ آنجا که آنتن نمی دهد زینب.. زینب.. الو زینب.. " زینب، قبل از وارد شدن به زیرزمین، در می زند. درب اتاقکی با سقفی کوتاه که خلوتگاه بابا شده است.
🔸پدر، با صدایی گرفته می گوید:"جانم زینب جان.. " زینب گوشی را جلو می آورد و بدون اینکه دنبال پدر بگردد می گوید:"دایی جواد پشت خط است با شما کار دارند." پدر نیم سرفه ای می کند تا صدایش باز شود. دمپایی های سفید پاره اش را می پوشد و لِخ لِخ کنان، قدم بر می دارد و خود را به زینب می رساند:"بیا تو بابا. چرا دمِ در ایستادی" و گوشی را از او می گیرد:"سلام حاج جواد آقای گل.. الو.." نگاه زینب به دمپایی های پاره بابا قفل شده. دمپایی هایی که مادر همیشه این ها را می پوشید و بعد از او، او و پدرش، هر وقت دلشان برای مادر تنگ می شد، آن را می پوشیدند. چند باری هم دوخته بودند اما عمرش را کرده و انگار می خواهد به مادر بپیوندند. پدر، دمپایی ها را از پا در می آورد و دست زینب می دهد و لبخند معنا داری می زند. پا برهنه، پله های سرد مرمری قدیمی را بالا رفته و از گوشه سالن پذیرایی، سر در می آورد. مجدد می گوید: "سلام حاج جواد آقای گل.. صدا داری حاجی؟ "
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_سوم
☘️ زینب دمپایی ها را بغل کرده و با اینکه بسیار خاکی شده، به لباسش می چسباند. چراغ کم مصرف سفیدرنگ زیرزمین را خاموش کرده و پشت سر بابا، زیر زمین را ترک می کند. دمپایی را در جا کفشی کنار پله می گذارد و به گلدان حسن یوسف روی طبقه اول جاکفشی، نگاه می کند. خاکش تر و تازه است. معلوم است بابا گل ها را آب داده. شرمنده می شود که زودتر از بابا، این کار را نکرده است. به ذهنش می رسد خاک های ساییده شده را داخل این گلدان بریزد. به اتاقش که سه متری آنطرف تر، گوشه سالن و درست روبروی پله های زیرزمین است می رود. سجاده را باز کرده، روی مهر، انگشتی ظریف می کشد تا خاک ها از آن جدا شوند. مهر را داخل دستمال کاغذی پیچیده و سجاده به دست، کنار گلدان می آید. زانوانش را روی زمین گذاشته، خود را هم قد گلدان کرده و می گوید:"حسن یوسف زیبا، می خواهم قبل از رفتنم، هدیه ای خاص به تو بدهم" و خاک های داخل سجاده را با دقت در گلدان می ریزد.
🌸“بَتیرا” به همراه دوستانش، برکت گلدان حسن یوسفی می شوند که مادر، با دستان خود آن را قلمه زده و در این گلدان کاشته بود. همه از زیبایی این گل به وجد آمده و خدا را به خاطر تغییر منزل جدید و زیبایشان شکر می گویند. “ضارف”، ذره خاک دیگری که به همراه “بَتیرا” وارد گلدان شد، سرش را از کنار ساقه حسن یوسف بیرون آورده و رو به “بَتیرا” می گوید: "آن شب هم من با سر وارد آنجا شدم. یادت هست “بَتیرا”؟ تو دستم را گرفتی و مرا از خفگی نجات دادی. اگر دستم را نگرفته بودی جای من این همه سال، جای دیگری بود." “بَتیرا” گفت:"بله یادم است. اما دست من هم در دست “عِنهُد” بود. خدا همه مان را نگه داشته “ضارف” جان. والا که به قول تو، معلوم نبود سر از کجا در می آوردیم. همان هم که پنچه پای من لای زخم دست آن کودک فلسطینی گیر کرده بود از لطف خدا بوده. هر بار که یادش می افتم تمام قلبم به درد می آید. تو آنجا نبودی “ضارف”. “عِنهُد” هم نبود. هیچ کدامتان آن جا نبودید. خیلی صحنه های دلخراشی را می دیدم. ظلم ها و تباهی هایی که به خاندان بنی اسرائیل می کردند. خاندانی که خدا نعمت آزادی از دست آن اهریمن صفتان را به آنان داد."
🔹 حسن یوسف که برگ های درشت و زیبایش را به سمت نور ظهرگاهی کج کرده بود و تن خوشرنگ خود را به گرمای آفتاب، جلا می داد پرسید:"درباره چه سخن می گویید؟" “ضارف”، نگاهی به بالا کرد. زیبایی و پیچیدگی رگ های پرتپش تن و بدن حسن یوسف، چنان چشمانش را پُر کرد که فراموش کرد پاسخش را بدهد و در عوض، به “بَتیرا” گفت:"چقدر زیباست.. بیا از اینجا ببین" “بَتیرا” گفت:"معلوم است که زیباست. تو آن زاویه را سیاحت کن. من از این زاویه، راضی ترم." و رو به حسن یوسف گفت:"در مورد روز تولدمان، منظور همان روزی که رها شدیم و آغاز سفرمان شد که به اینجا گویا قرار است ختم شود" قطره های آب، روی صورت “بَتیرا” می چکد و او سر می چرخاند و زینب را می بیند که با لیوان آبی، گلدان را قطره باران کرده است. خیال زینب که از یکی شدن خاک تربت با گِل گلدان راحت می شود، بقیه آب لیوان را می خورد. لیوان را از دسته اش داخل انگشت کرده و دمپایی های مادر را برمی دارد.
🔸صحبت پدر با دایی جواد تمام شده است. گوشی را به او برگردانده و می گوید:" شاید از بین بروند ولی اگر دوست داری آن ها را با خود ببری من حرفی ندارم. حتما مادرت هم خوشحال خواهد شد." زینب، به نگاه لرزان پدر که روی دمپایی های پاره مادر قفل شده، زُل می زند و بدون هیچ حرفی، پدر را به آغوش می کشد. حاج محسن، تنها دختر و یادگار همسر عزیزش را به قلب لرزانش می فشارد. لب هایش را قاتی موهای مشکی خرمایی رنگ زینب کرده و فرق سرش را بوسه می زند. نفسی عمیق از بوی خوش موهایش می کشد و به به و چه چه می کند تا فضا را عوض کرده و قلبش را از او بِکَنَد. زینب به سختی قاتی اشک هایش لبخند می زند و می گوید:"کاش شما هم می آمدید بابا. بدون شما صفا ندارد که آخر." پدر هم لبخند را قاتی اشک چهره اش کرده و بدون پاک کردن قطرات غلتان اشک هایش می گوید: "آرزویم است دخترم اما اجازه اش را ندارم. از چند روز دیگر در قرنطینه ایم. پس فکر کردی برای چه تو را می فرستم زینبم؟"
#سياه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_چهارم
🌸دل زینب به کار بابا قرص و محکم بود اگر چه که به همین خاطر، خیلی از لحظات با او بودن را از دست داده بود و خیلی کم او را می دید اما همیشه افتخاری که مادر به شغل پدر داشت را به یاد خود می آورد و طنین صدای مادر را در گوش خود بازمی شنید که:" اگر مجدد به دنیا بیایم، فقط و فقط با پدرت با همین شغلی که دارد ازدواج خواهم کرد. " بابا گفت:"خیلی دعا کن. این روزها اسرائیل از حد گذرانده. خیلی وقیح و... دعا کن بتوانیم جواب دندان شکنی بهشان بدهیم.. خانه شان را لانه زنبور کنیم و ویران.." زینب از حرفهای پدرش سردرنیاورد. پدر لبخند زد و گفت:"فقط با آن قلب پاکت دعایمان کن دختر خوب.. چرا اینطور نگاهم می کنی؟ " زینب که مات پدر و حرفهایش شده بود خندید و گفت:"هیچی نفهمیدم چه گفتید بابا.."
☘️حسن یوسف، خیره نگاه های پرمهر پدر و دختر شده بود و از این عشقی که هر روز شاهدش بود، قوی و پرانگیزه تر می شد. رو به عِنهُد کرد و گفت:"تو چرا ساکتی؟ تو از کجا آمدی؟" عِنهُد که گردی خُرد و خاکستری رنگ بود و بواسطه هم نشینی با خاکیان، بوی خاک به خود گرفته و از سبکی گَرد بودن، به سنگینی خاک شدن رسیده بود گفت:"چه بگویم ای گُل زیبا.. چه می توانم بگویم؟" و سرش را چنان پایین انداخت که هر کس او را می دید فکر می کرد کودکی نوپا و خجالتی است که بین غریبگانی افتاده و غریبی می کند اما “بَتیرا” که سالها بود درد او را می دانست زبان در کام چرخاند و گفت: "حسن یوسف جان، از دوست خوبم عنهد کلامی بیش نخواهی شنید. سالهاست کامش را بسته. از همان سالی که اربابش دار فانی را وداع گفت و او ماند. انگار این دوران سوگش تمامی ندارد. یا بهتر بگویم نمی خواهد تمامی داشته باشد." حسن یوسف که مانند زینب، از حرفهای “بَتیرا” سر در نیاورد گفت:"هیچ نفهمیدم چه گفتی بتیرا.. واضح تر بگو " بتیرا، کش و قوسی به کمرش داد و گفت:"داستان خودم را یا عِنهُد را ؟" و بعد از کمی فکر کردن گفت: "خب بگذار از آشنایی ام با عِنهُد بگویم. پیش تر می گفتم که من فلسطینی ام. آزاد شده ی دست یک کودک فلسطینی که به گمانم الان برای خود مردی شده باشد. در آن زمان که سرگردان بودم و سوار بر پشت باد، چرخ می خوردم و سرزمین های مختلف را زیرپا می گذاشتم و چه حادثه ها و چه خیانت ها و چه اتفاقاتی که این چشم های کم سو ندیده است و سینه ام پُر است از نکته و تجربه، به صخره ای رسیدم که سر از خاک بیرون داده بود و دست تقدیر، مرا کنار او بر زمین گذاشت. صخره ای که رو به آسمان داشت و از زیر چانه، تمامی بدنش زیر زمین بود و به قول خودش، خورشید را هر صبح از کناره می بیند و ظهر به نوک بینی اش می رسد. آن زمان هم ظهری بود بسیار گرم. هر چه سعی کردم خود را به سایه زیر بینی اش برسانم نشد و رد بینی اش روی زمین به طرف مخالف من چرخید و تا دم غروب هم همان جا ماند و من از گرما بی حال و بی رمق، گوشه چشمش افتاده بودم."
🔹حسن یوسف که نیم نگاهی به “بَتیرا” و نیم نگاهی به پدر و دختر داشت گفت:"چه خوش صحبتی شما بتیرا، پس آن روز حسابی آفتاب خوردی؟" “بَتیرا” رد نگاه های حسن یوسف را گرفت و به زینب رسید که بعد از رفتن پدرش، به سمت اتاقش رفت در حالیکه کاغذی را در یک دست می فشرد و دمپایی های سفید مادر را در دست دیگرش و زیر لب چیزی می گفت. رو به حسن یوسف برگرداند. آهی کشید و گفت:"لطف داری حسن یوسف جان. بله آفتاب که هیچ، همه چیز خوردیم وقتی آن صخره برایم تعریف کرد که چه کسی را دیده و از کنارش رد شده" آه از نهاد عِنهُد هم بلند شد. حسن یوسف که با دیدن حسرت عمیق “بَتیرا” و “عِنهُد” حسابی کنجکاو شده بود پرسید:"چه کسی؟" “بَتیرا” بلافاصله گفت:"حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام" و زیر لب ادامه داد:"همان که زینب قرار است به زیارتشان برود. ما آن روز بویش را کنار صخره شنیدیم. صخره مست حضور مولایش شده بود و ما آن جا فقط گریستیم و ناله و التماس که خدایا ما را به او برسان." اشک از دیدگان عِنهُد جاری شد و ریشه حسن یوسف به اشک های بسیار او، گرم شد. حسن یوسف متاثر از این حال عِنهُد پرسید: "به حضرتش رسیدید؟"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_پنجم
☘️ضارف که تا آن لحظه ساکت و نظاره گر بود، سخن “بَتیرا” را ادامه داد و گفت:"سحر همان شب آمدند. مانده ام آن همه راه را چطور اینقدر سریع آمدند. و ما چقدر از دیدنشان خوشحال شدیم. حس آشنایی به آن ها داشتیم" حسن یوسف از ضارف پرسید:"مگر شما هم آنجا بودید؟" ضارف گفت:"من از اول با آنان بودم. سالها قبل ترش خود را ساکن خانه شان کرده بودم و از خدا خواستم هیچگاه مرا از آنان جدا نکند و جدا نکرد. خانه من گوشه پنجره ای بود که هر روز پرنده ای لب سکوی کوچک گلی و ساده اش می نشست و خرده نانی چیزی که خدمتکارها ریخته بودند را می خورد و می رفت. او خبرهای مختلف را به من می رساند و هر وقت حضرت از شهر بیرون می رفتند، مرا با خود می برد. تحمل دوری شان را نداشتم. تا آن روز که همه بار و بنه بستند و راهی سفر شدند. از حالت هایشان بر خود ترسیدم که نکند دیگر نبینمشان، برای همین خود را در آغوششان انداختم. جثه ای نداشتم و لای چادر مشکی بانو، خود را جا کردم."
🌸حسن یوسف، سر چرخاند و زینب را که چادر به سر، خود را جلوی آیینه ورانداز می کرد دید و گفت:"چقدر خوشحال است." ضارف پرسید:"چه می کند؟" “بَتیرا” گفت:"در حال بررسی است. اما چه بررسی فعلا نمی دانم" عِنهُد فقط در حدی که بتواند زینب را ببیند، سر بلند کرد و چشم هایش را باریک و ابروی چپش را کمی بالا بُرد و حرکات زینب را نظاره کرد. بعد از دقیقه ای گفت:"زیر چادر کوله انداخته، نگاه می کند ببیند خیلی برجسته و بد نباشد" زینب، وسایل سفرش را داخل کوله گذاشته بود و آن را زیر چادر بر دوش انداخته و چادر را بالا و پایین می کرد تا بتواند جای مناسبی برای دستش پیدا کند. سه قمست از جلوی چادر را دوخته بود که چادر باز نشود. جای دست را که پیدا کرد، با مداد رنگی سفیدش، علامتی زد و به اتاقش رفت. حسن یوسف نگاه از در اتاق زینب برگرفت و پرسید:"لای تار و پود چادر کدام بانو؟"
🔹عِنهُد که یاد و نام بانوی عزیزش او را لبریز از دلتنگی و عشق کرد گفت: "عقیله بنی هاشم، دخت علی مرتضی، خواهر حضرات حسنین، زینب کبری سلام الله علیها.. " و چنان محکم بر سینه کوفت و زینب زینب کرد که بین همه ذرات کف پای حسن یوسف، همهمه افتاد و جهشی زیبا و نرم را پدید آورد. ضارف، انگار که در خلسه ای شیرین فرو رفته باشد، حیران و از سر شوق گفت:"تپش های قلبشان را حتی می شنیدم. تمام اتفاقات را می دیدم. خیلی بیشتر از آنچه که در کتاب ها نقل کرده اند. همه را. چهره زیبای امام را می دیدم. چهره های پر شوق یارانشان را. زیبایی و نشاط بود که در چهره های پر نورشان منعکس می شد. وای از آن روز که لرزش قلب بانو را به گرمای دست امام، آرام یافتم. از همان گرما، من هم تا امروز گرم و زنده ام." ضارف، سکوتی عمیق کرد و به یاد آخرین شبی افتاد که مولایش را دیده بود. عِنهُد همچنان سر به زیر، مشغول سینه زنی بود. از شور و حرارت عزاداری او و حرفهای ضارف، همه متاثر شدند. زینب، چادر به سر از اتاق بیرون آمد و مجدد خود را در آیینه قدی گوشه سالن برانداز کرد. جای دو دست روی چادر مشکی اش باز کرده بود و دستش را بیرون می آورد و داخل می کرد.
🔸پدر از اتاق بیرون آمد. زینب با تمام بدن به سمت پدر چرخید. ساکی خاکی رنگ دست حاج محسن بود و زینب به تجربه می دانست که دیدن این ساک، مساوی است با ندیدن چند روزه ی پدر. حاج محسن صورت دخترش را بوسید و از او خداحافظی کرد. از جیب ساک، تسبیح سی و سه دانه شاه مقصودی در آورد و کف دست زینب گذاشت و گفت:"این هم یادگار مادرت است. با خود ببر. دلم می خواهد به هر بهانه ای یادش کنی." سر کج کرد و از در خانه بیرون رفت. بغض کرده بود. نه برای اینکه نازدانه اش را قرار است تنها به سفر بفرستد و نه برای اینکه جای خالی همسرش روز به روز، نمایان تر می شود و زینب، به مادر شبیه تر. بعضش نه برای این بود که خود می بایست به آزمایشگاهش برود و چند روزی که زینب در کربلا هست را در قرنطینه کاری بگذراند. بغضش از ناتوانی اش در اثبات قوّت تربت کربلا بود. چیزی که با تمام وجود باور داشت اما هنوز نتوانسته بود آن را به اثبات علمی برساند و عریضه ای خدمت مولا نوشته بود و زینب قرار بود آن را محضرشان برساند. دایی جواد هم می توانست آن عریضه را ببرد اما حاج محسن، اصرار داشت زینب ببرد. می گفت دایی کار مخصوص دارد و شاید اصلا نتواند به زیارت برود.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_ششم
☘️همه دوستان حاج جواد میرزایی یا همان دایی جواد، آماده حرکت بودند. تقریبا همه کارها انجام شده بود. از بسته بندی وسایل گرفته تا گرفتن گذرنامه و مجوزهای عبوری که باید جهاد دانشگاهی آن ها را تایید می کرد. یک کپی هم از تک تک اسناد گرفته بودند و فقط مانده بود دایی جواد که به جمعشان بپیوندند.
🔹به خاطر زینب، دایی جواد می خواست این چند روزه را از بچه ها دور باشد تا بتواند از او مراقبت کند و اگر نیازی داشت کمکش کند. اما زینب مستقل تر از این حرفها بود و حاج محسن هم خیالش از زینب راحت بود و به حاج جواد آقا فقط گفت: "جواد جان، جان تو و بچه ها.. مراقب تک تک شان باش. نیازی به تاکید نیست. خودت می دانی که هر کدامشان برای ما خیلی ارزشمند هستند. تو را به عنوان محافظ شخصی شان می فرستم. این دوربین همراهت، بهانه است. خیلی مراقبشان باش" دایی جواد که پاسدار ورزیده و تکاور یگان ویژه بود، چشم قربانی گفت و به خنده ادامه داد: "حالا دوربینش واقعا کار می کند یا ما را سرکار گذاشته ای حاجی جان؟" حاج محسن خنده ای کرد و گفت:"حسابی کار می کند. همین امروز یک سر بیا اداره که تمام هنرهایش را یادت بدهم. حدود یک ساعت دیگر اداره هستم. "
☘️دایی جواد، قبل از رفتن به اداره یک سر به زینب زد و به شوخی، کوله اش را بالا و پایین کرد و گفت:"یعنی تو اینقدر پهلوانی که این کوله به این سنگینی را حمل کنی؟" زینب که خدا را به خاطر این روحیه شوخ دایی جواد خصوصا بعد از فوت مادر، شکر می کرد گفت:" الحمدلله که دست از شوخی هم برنمی دارید ها. کجاش سنگینه دایی؟! حالا بازم اگر نتوانستم، دوش دایی جوادم که هست. من و کوله ام را با هم روی هوا می برد. دایی تکاور داشته باشی به درد همین روزهایت می خورد دیگر" دایی جواد از این شیرین زبانی زینب خنده اش گرفت. قاتی خنده هایش، لیوان چایی که زینب زحمتش را کشیده بود، بی قند و شیرینی سر کشید و از جا بلند شد و گفت:"خب دایی جان، من بروم که حسابی دیرم شده. ما فردا صبح عازم هستیم. ان شاالله عمود 723 می بینمت. افتخار که می دهی؟"
🔹زینب به احترام از جا برخاست. دست دایی را که به سمتش دراز شده بود گرفت و گفت:"یک ضرب می آیم که چند روز بیافتم ور دل شما ببینم آنجا چه کار می کنید. چرا من را قبول نکردی دایی؟ خیلی دوست داشتم من هم کاری می کردم." دایی جواد، دست زینب را فشرد. به سمت در خروجی رفت و گفت:"به ما گفته اند کودکان نوپا را راه ندهیم. چه می شود کرد. قانونش است دیگر" و خنده ی موزیانه ای کرد و تا در خروجی، دوید که دست زینب به او نرسد. زینب هم بی دمپایی خود را به دایی رساند و گفت: "البته که جای کودکان نیست دایی جان. پیرمردها که حوصله ما کودکان نوپا را ندارند" دایی به این سرعت عمل در پاسخ دادن آن هم به همان روش خودش خندید. خیره صورت خندان زینب شد و گفت:"الحق که به دایی ات رفته ای.. خدانگهدارت. " سر زینب را با دو دست گرفت و بوسه ای بر پیشانی اش زد. در را باز کرد. نگاه آخر را به زینب کرد و گفت:"حلالم کن دایی" و در را به آرامی بست. دل زینب از جمله آخر دایی جواد لرزید. یاد لحظات آخر عمر مادرش افتاد که عین همین جمله را به پدر گفته بود: "حلالم کن حاجی"
☘️حاج محسن، با پیراهنی که چند روز پیش زینب دکمه اش را دوخته بود وارد اداره شد. زینب تا آن روز دستش به دوخت دکمه پیراهنی نرفته بود و حتی نمی دانست چه رنگی بخرد و این شد که این دکمه کِرِم رنگ، بین بقیه دکمه ها گاو پیشانی سفید شد. موقع ورود، همه از بازرسی رد شدند. دستگاه لیزری مخصوص از فرق سر تا کف پای همه را بازرسی کرد. چند بار این کار تکرار شد. حاج رضا ورود و خروج همه را نظارت می کرد. حاج محسن را که دید، او را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت. نگاهی به دکمه متفاوت پیراهش کرد و با لبخندی پدرانه گفت: "دسته گل زینب خانم است؟"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_هفتم
🔹حاج محسن نگاهی به دکمه کرم رنگ انداخت. خندید و گفت:"بله. زیباست نه؟ خدا خیرش بدهد". دکمه کِرمی رنگ که باید بی رنگ می بود، از اینکه حاج محسن او را دوست داشت، لذتی عمیق برد. همان لحظه که زینب هم او را در دست گرفته بود، تفاوت دستان او را با دیگر دستانی که تا آن روز او را لمس کرده بودند فهمید. به اطراف نگاه کرد. محیط کار حاج محسن برایش عجیب و جالب بود. از صحبت هایی که حاج محسن با حاج رضا می کردند فهمید روزهای سختی را در پیش دارد. هم او، هم حاج محسن و هم زینب که به گفته ی پدرش، قرار بود چند روز را در سختی های شیرین خاص پیاده روی اربعین، به شب برساند.
☘️صبح زود، وانتی که تیم همراه دایی جواد و وسایلشان عقب آن نشسته بودند به سمت مرز ایران و عراق حرکت کردند. چند ساعتی باد و هوای صبحگاهی خواب را از چشمان همه برد. تکان های خاص وانت، باعث شده بود دایی جواد دست به کمر بشود و مکالمه دیروزش با دخترخواهرش را برای دوستانش تعریف کند و بگوید:"راست می گفت بنده خدا انگار واقعا پیرمرد شده ام.. کمرم دارد از جا کنده می شود.." به محض گفتن این جمله، صدای همه در آمد و ناله بود که سر دادند و دست آخر هم، یکی یکی در همان وضعیت، کف تویوتا، در همان اندک جایی که توانستند باز کنند، خوابیدند و دایی جواد شروع کرد به ماساژ دادن کمر و فیله های کمرهایشان. موقع ماساژ برایشان آیت الکرسی می خواند تا در امان بمانند و سالم به وطن بازگردند. از دست دادن یکی از این جوانان نخبه، برای حاج محسن و تیمشان، غیرقابل تحمل بود و دایی جواد این را خوب می دانست. به ابوذر پیام داد که ببیند کجاست. پاسخ آمد: "لب مرز چذابه ام. " جواد آنقدر خوشحال شد که همه بچه ها چشمانشان گرد شد و جلو آمدند و گفتند: "به به حاجی.. چه خنده ای کرد.. ببینیم با کی داری پیامک بازی می کنی؟"
🔹جواد، دستش را حائل گوشی گوش کوبی اش کرد . لبش را غنچه کرد و در همان حال با تغییر تن صدایش گفت: "شاید به نومزدم.. تا چشم حسودا گشاد بشود" بچه ها از قیافه دایی جواد خنده شان گرفت و سرهایشان را عقب کشیدند که یعنی ما بچه های فضولی نیستیم. با نامزدت راحت باش. جواد از این ادب رفتاری بچه ها خنده اش گرفت و گفت: "با یکی از دوستانم صحبت کردم آن طرف مرز به ما بپیوندند. پسر بسیار خوبی است. دلم برایش تنگ شده. پرسیدم ببینم کجاست" سید کاظم که دست راستش روی کوله ای که پر از صافی های رنگی و دست سازش بود خشک شده بود، تکانی به بازو و دستش داد و گفت:"کجا بودند حالا؟" جواد به حرکت دادن دست سیدکاظم نگاه کرد و گفت:"لب مرز چذابه. می خواستم بصورت رمزی آدرس عمودمان را بدهم. "
☘️ روح الله صدایش را صاف کرد و نگذاشت لحظه ای کسی فکرش درگیر شود و گفت: "بنویسید در نمازی که می خوانی بعد از حمد، سوره مومنون را تلاوت کن" سید کاظم احسنت گفت و جواد آقا، عین جمله ای که روح الله گفته بود را پیامک کرد. ابوذر پاسخ داد: "نمازم را به نیت دیدارتان خواهم خواند. شکراً " جواد آقا پاسخ ابوذر را بلند خواند. روح الله لبخند رضایتی بر لبانش نشست و دهانش به شکر باز شد. سید کاظم، روی پای روح الله زد و گفت: "نگفته بودی غیر از طراحی موتور برق کار رمزگذاری هم بلدی" روح الله خندید و گفت:"کودک که بودم با خواهرم روی اعداد سوره های قرآن بازی می کردیم و سر همین مسئله، این اعداد رو خوب بلدم" مجتبی که تا آن لحظه ساکت، به منتهی الیه وانت تکیه داده بود، تکانی به بدنش داد و پرسید:"با اعداد سوره ها چطور بازی می کردید؟ ما کارت های قرآنی داشتیم و با برادر بزرگ ترم بازی می کردیم. برای همین ترجمه لغات را بهتر بلدم. کارتهایمان لفظ قران و معنی اش بود و .. شما چطور با اعداد سوره ها بازی می کردید؟"
🔹جواد آقا، گوشی اش را داخل جیب کوله اش گذاشت و منتظر پاسخ روح الله ماند. روح الله از سنگینی نگاه دوستانش، کمی معذب شد و با مکث گفت:"خب، راستش را بخواهید مادر یک پاکت تیله های کوچک برای بازی به ما می داد. همان اول سر تعداد تیله ها دعوایمان می شد، مادر می پرسید که چند تا می خواهی؟ می گفتم دوتا. می پرسید اگه گفتی دومین سوره قرآن اسمش چیه؟ بگو تا دوتا بهت بدم. من هم که بلد نبودم. می رفتیم با هم قرآن را باز می کردیم و از فهرستش، شماره را پیدا می کردیم و اسم سوره را. " مجتبی که حسابی از خلاقیت مادر روح الله خوشش آمده بود گفت:"چند سالت بود آنوقت؟"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_هشتم
🔹روح الله گفت:"آن طور که تعریف می کنند، حدود سه و نیم سال" مجتبی گفت:"عجب مادر باهوشی. هم عدد یادتان داده. هم اسم سوره. هم مدام شما را سر قرآن برده و هم بازی تان داده. برای همین چیزهاست که اینقدر رابطه ات با قرآن خوب است دیگر" جواد آقا گفت:"خدا حفظشان کند." سید کاظم هم مادر را تحسین کرد و گفت:"حال داری کمی برایمان قرآن بخوان روح الله"
☘️صدای تلاوت های مجلسی ای که از گوشی، پشت سر هم پخش می شد، زینب را به یاد مسابقات قرآنی که هر سال با پدر و مادرش می رفت انداخت. چشمانش به اشک نشست. کیفش را در آغوش فشرد. تسبیح تربت در آورد تا با ذکر صلوات، برای مادر هدیه بفرستد اما انگار یاد چیزی افتاده باشد، تسبیح را ساده چرخاند و نیت کرد ثواب شنیدن این تلاوت ها و سکوت از سر ادبش در مقابل صوت قرآن را به مادرش هدیه دهد. با خود فکر کرد حتما این سکوت هم ثواب دارد چرا که خود خدا گفته وقتی قرآن تلاوت می شوید سکوت کنید و گوش فرا دهید. نگاهی به جاده انداخت که زیر نور خورشید، به گرما نشسته بود. نگاهی به دوستانش کرد. گروه کوچکی که تا امروز آن ها را ندیده بود و به اصرار خاله زهرا، با آن ها همراه شده بود. گوشی اش را نگاه کرد. پیامک پدر را مرور کرد که:" تو را به سالار شهیدان می سپارم. بهترین ها را روزی ات می کند. دعاگویت هستم دختر نازنینم" انگار انرژی مضاعفی گرفته باشد، وسط همان اشک هایی که دیگر مشخص نبود به خاطر دلتنگی مادر است یا پدر یا نوای روح افزای قرآن که در گوشش می شنید، لبخند زد و خدا را شکر کرد. صدای قرآن قطع شد. به صفحه گوشی که نگاه کرد اسم دایی جواد را روی آن دید.
🔹صدای کشیده و پر انرژی دایی جواد به گوش زینب چنان هجومی برد که بلافاصله، هندزفری را از گوش فاصله داد"سلام زینب بانو. احوال شما؟ کجایی دایی؟ راه افتادی؟" زینب، میکروفون هندزفری را جلوی دهانش گرفت و به صدایی آرام گفت:"سلام دایی پرانرژی . من خوبم خداروشکر. بله تو راهیم. نزدیک مرز مهران. شما کجایید؟ مستقر شدین؟" دایی جواد خودش را به نشنیدن زد و گفت:"چی گفتی؟ مستمر شدین؟ به قول یکی از همسفران، ما الان فیلبان هستیم و سوره فیل را می خوانیم "بچه ها نگاهی به عمود 105 کردند و خندیدند. زینب منظور دایی را درست نفهمید و پرسید:"چی؟ نفهمیدم. یک بار دیگر بگویید" دایی جواد گفت: " مزاح کردم چیز مهمی نبود. تقریبا مستقر شدیم. کمی کارها مونده که تا شما بیایی، تمام می شود و می توانیم یک ناهار تپل، به شما بدهیم. مشتاق دیدارت دایی جان. خدانگهدارت"
☘️دایی جواد رو به روح الله گفت:"این دختر خواهر ما که نگرفت." روح الله گفت:" فیلبان را از کجا آوردید حاجی؟ " جواد آقا اشاره به موتور سه چرخی که سوارش شده بودند کرد و گفت: "دیگه وقتی ما سوار چنین چیزی شده ایم که هر لحظه امکان از هم پاشیدنش می ره، چرا فیلبان نباشیم؟ ببین چقدر آرام و با طمانینه مثل یک فیل حرکت می کند" استاد واعظیان که تا آن لحظه رکورد سکوت را شکسته بود گفت:"وسایلمان را چه کردی حاج جواد آقا؟" جواد از صدای بم استاد خودش را جمع و جور کرد و گفت: "وسایلمان صد متر عقب تر سوار کامیونی است که می بینید. به همراه جعبه های خوراکی ای که بچه ها لب مرز بهمان رساندند. نگران نباشید. دستگاه های بچه ها جایشان امن است. چهارمحافظ چشم ازشان برنمی دارند." استاد واعظیان تشکر کرد و سر چرخاند اما کامیونی ندید. جواد آقا که متوجه نگاه استاد واعظیان شده بود گفت:"اگر می دیدید که بچه های حفاظت کارشان را درست انجام نداده بودند. نگران نباشید. دارن می آیند."
🔹بالاخره بعد از چند ساعت، به محوطه بسیار بزرگ خاکی رسیدند که اطرافش هیچ چیزی نبود. چند ده ستون جلوتر چادر پیرزنی بود که هر سال، در این مسیر، به کمک تنها نوه اش، چادر کوچکی برپا می کرد و به زائران خرما می داد. تا چند ده ستون عقب تر هم که هیچ چیزی نبود. مجتبی گفت: " فرات از اینجا چقدر دور است؟" جواد آقا گفت: "خیلی نیست. چند ساعت دیگه با هم می رویم." تا مجتبی و حاج جواد، ستون های اصلی خیمه را به هم پیچ و مهره کنند، بقیه هم برزنتی را که طناب پیچ شده بود، باز کردند. حاج جواد، گوشه های علامت گذاری شده برزنت را نشانشان داد و گفت که هر کدام را کنار کدام ستون بگذارند. بعد از اینکه پارچه برزنتی، کف محوطه ای که قرار بود موکب شود پهن شد، چوب هایی را که جواد آقا بهشان داده بود زیر محل مخصوصش کردند و با شمارش، هم زمان بالا بردند و انتهای چوب ها را روی زمین گذاشتند.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_نهم
🔹جواد آقا یکی یکی، با چوبی بلندتر، هر کدام را سر جایش گذاشت و دست آخر، برای محکم کاری، با طنابی محکم، ستون ها را به برزنت چفت کرد. از داخل که نگاه می کردی انگار که هر ستون را به برزنت دوخته باشد. این کارها برای مجتبی که یک نیروی خلاق فنی بود بسیار جالب و خوش آیند آمد و نگاه تحسین برانگیزش را بر حاج جواد آقا دوخت. جواد آقا، کف موکب را هم با سرعتی باور نکردنی، پلاستیک کشید و برزنتی بزرگ و کلفت تر انداخت. بچه ها پتوهای ضخیمی را که شبیه پتوهای قدیمی پادگان های سربازها بود، کف موکب پهن کردند. هر کدام یک جا دراز کشیدند و به صدای قدم های افرادی که در حال گذر از کنار موکب تازه تاسیسشان بودند گوش دادند. جواد آقا، همان طور که بساط گاز و آشپزخانه ای نقلی را هم برپا می کرد گفت: تا شما یک چرتی بزنید چایی دم می کنم. همین جمله کافی بود که چشمان خسته بچه ها گرم بشود و روی هم رود.
☘️چشمان زینب هم از خستگی گرم شده بود. صدای بلند مداحی هم نتوانست جلوی به خواب رفتنش را بگیرد. وسایلش را بالای سرش گذاشت و گوشه موکبی که مخصوص خواهران بود خوابش برد. چند دقیقه ای نخوابیده بود که بیدار شد. شاد و سرحال بود. انگار نه انگار که دو روز است نخوابیده و این همه ساعت در راه بوده. وسایلش را همان جا گذاشت. برگه ای از موکب گرفت و به زیارت رفت. در حرم امیرالمومنین، یاد خواب خوشی که دیده بود افتاد. نیت زیارتش را به نیابت از مادر، تجدید کرد و دیدار امام زمان را آرزو. خواب مادر را دیده بود که به او لبخند می زد و مدتی کنارش نشسته بود و مانند روزهای خوش قبل از فوتش، با تنها دخترش صحبت می کرد. صدای خوش مادر، گوشش را پر کرده بود و با حالتی خاص، زیارت خانم حضرت فاطمه زهرا را در صحن فاطمه الزهرا، متصل به حرم امیرالمومنین علیه السلام خواند. نگاهی به خانم کنار دستش انداخت که دعایی را آرام آرام می خواند و جا به جا اشک می ریخت. زیر چادر بود و نتوانست چهره اش را ببیند. مفاتیحش را نگاه کرد. دعای عالیه المضامین بود. کمی از ترجمه اش را خواند و برایش دل نشین آمد. از روی گوشی، دعا را جستجو کرد و مشغول خواندنش شد. هنوز چند خطی نخوانده بود که از مفهوم دعا، اشک ریخت. انگار حال دل او را بیان می کرد. تا آخر دعا همان طور متن عربی اش را خواند و ترجمه اش را. از حضرت به خاطر معرفی این دعا تشکر کرد و دعا را با واسطه گری امیرالمومنین و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهما به پایان برد. از حضرت اذن رفتن گرفت. دلش به تپش افتاده بود. قرار بود چند روزی را در راه رسیدن به وصال مولایش باشد. از حال پدر بی خبر بود. از چند روز قبل که راه افتاده بود، خبری از او نداشت و دلش خوش بود که جایش امن است.
🔹به یاد دست گلی که در دوختن لباس پدر به آب داده بود افتاد. با خود گفت کاش پدر آن لباس را نبرده باشد. همان موقع که فهمید دکمه ای که خریده رنگش با بقیه متفاوت است، خجالت کشید و خواست مجدد به خرازی سر کوچه شان برود اما حاج محسن نگذاشت. با لبخند و مهر دستان لطیف و استخوانی زینب را فشرد و گفت:"همین رنگ متفاوت اش است که مرا یاد تو می اندازد و این یادآوری را دوست دارم زینب جان. بیا و همین دکمه را برایم بدوز." آنقدر رفتار حاج محسن جالب بود که زینب خجالتش را فراموش کرد و با شوق، سوزن به لباس زد و دکمه را دوخت. همان شوقش بود که از سرانگشتان به دکمه منتقل می شد و او را نوازش می داد و تفاوت دستان او را با دیگران، احساس کرده بود. دکمه کرم رنگ، دیگر همراه حاج محسن شده بود و در سرنوشتش اینطور نوشته شده بود که با حاج محسن و دیگر همکاران پیر و جوانش، چند شبانه روز را در قرنطینه باشد. حاج رضا، مسئول تیم بود و پروژه را از بچه های پژوهشگاه تحویل گرفته بود. همه این ها را از صحبت های حاج رضا با حاج محسن فهمید. حاج رضا تصویر اصلی بمب هدفمند حیدر 14 را روی پرده نمایش انداخت و تمام ویژگی های عملیاتی اش را توضیح داد. حجم و اندازه و شدت عمل و بقیه موارد.. قرار بود حیدر 14 را در اولین فرصت به یگان عملیاتی تحویل دهند و کار آخر، دست آن ها را می بوسید. دکمه کِرمی رنگ، خوب دقت کرد تا سر از کار حاج محسن در بیاورد. این را فهمید که شروع جلسه مساوی با شروع قرنظینه است و تمام ارتباطات تیم آزمایشگاهی با بیرون از اداره و آزمایشگاه، قطع می شود
#سیاه_مشق
@salamfereshte