eitaa logo
سلام فرشته
175 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹نيم ساعت مانده به اذان مغرب، شله زردها حاضر شد. زهرا و خانم محمدی، قابلمه ها را درون تشتی که پر از یخ بود به نوبت گذاشتند تا کمی سرد شود. مرتب شله زردها را هم می‌زدند. نیم ساعت قبل از اینکه شعله زیر قابلمه ها را خاموش کنند، زهرا با سید تماس گرفته بود و سید، چند نفر از بچه ها را برای حمل قابلمه های شله زرد، مامور کرده بود. صدای زنگ در بلند شد. زهرا و خانم محمدی، قابلمه شله زردها را که حرارت مختصری داشت، جلوی در گذاشتند. در را باز کردند و محمد و بچه ها، وارد حیاط شدند و بلافاصله قابلمه ها را به آشپزخانه مسجد بردند. حاج عباس منتظر ایستاده بود تا به محض رسیدن شله زرد، آن ها را در ظرف بکشد اما با خود گفت چطور شله زرد داغ را در این ظرف‌ها بکشم؟ سید، وارد اشپزخانه شد. غذا هم رسیده بود. به کمک سید، بشقاب ها را از کارتنی در آوردند. سید تشتی را نزدیک چاه آب آشپزخانه گذاشت. بشقاب ها را درون آن ها قرار داد و به سرعت، مشغول شست و شو و آب گرفتنش شد. بچه ها با قابلمه ها سر رسیدند. نگاه محمد به بشقاب ها که افتاد پرسید:"مگر غذا را در ظرف یک بار مصرف نکشیده اند؟" سید گفت:"نه عزیز. غذای داغ را در آن ظرف‌ها نباید کشید." حاج عباس سبد بزرگی آورد و به همراه سید، مشغول شست و شو بشقاب ها شد. بشقاب ها را در سبد گذاشتند. 🔸بیست دقیقه تا اذان مغرب مانده بود. مداح، دعای آخر مجلس را خواند. گروه انتظامات مشغول مرتب کردن صف جماعت شدند. کل مسجد پر از روزه‌داران شده بود. سید هر از گاهی زیر لب خدا را شکر می‌کرد و در دل می‌گفت:"خدایا همه این بندگانت را تو اینجا جمع کرده‌ای. به برکت آن ها، ما را هم ببخش و بیامرز" و در اثر این نجوای قلبی، چشمش به اشک می‌نشست و مجدد جمله‌ای دیگر نجوا می‌کرد. بشقاب ها تمام شد. حاج عباس قاشق ها را هم داخل تشت انداخت و به سرعت، مشغول شست و شو قاشق ها شدند. محمد عذرخواهی کرد از اینکه اینها را زودتر آماده نکرده بود و گفت:"فکر می کردم ظرف یک بار مصرف می‌آورند." سید لبخندی مهربان زد و گفت:"خداراشکر که آن طور گمان کردی. بلکه ما هم کمی ثواب کنیم. مسئول سفره ها چه کسی است؟" محمد دوتا از بچه ها را صدا زد و آن ها با سید سلام و علیک کردند. سید همه را تحسین کرد و خداقوت گفت. قاشق ها هم تمام شد. نگاهی به اطراف کرد و به محمد گفت:"در قابلمه شله زردها را بردارید و مرتب هَم بزنید تا خنک تر شود و برای کشیدن در ظرف‌ها، مشکل ایجاد نشود." محمد و آن دو نفر، کاری که سید گفت را کردند. صدای ربنای رادیو از بلندگو بلند شد. سید، آستین هایش را بالاتر داد. رو به حاج عباس گفت:"برای تجدید وضو می‌روم" از شیر گوشه حیاط مسجد، برای تجدید وضو استفاده کرد. 🔹خلاف بقیه جاهای مسجد، آن گوشه عجیب خلوت بود. سید، با آرامش و به دور از هیاهو، وضو تازه کرد و دعایش را خواند و با خدا مناجات کرد. مسح پا را که کشید، قطرات اشکش نیز جاری بود. با خود گفت:"خدایا به برکت سالار شهیدان، وضوی ناقص ما را بپذیر و ما را بیامرز که اگر تو نیامرزی و پناهمان ندهی، بیچاره ایم" همین فکرها و نجواهایش بود که قلبش را لرزان و اشکش را روان می‌کرد. سر بلند کرد و استاد رفعتی را روبروی خود دید. لبش را به لبخند باز کرد و گفت:"حاج آقا شما امام جماعت بشوید و مرا از این مئسولیت معاف کنید." استاد رفعتی گفت:"امامت به عهده خودت، ما امشب آمده ایم پشت سر شما نمازمان را به بالاها بفرستیم. حالا بگو ببینم وسایلت را بسته ای که با ما برگردی قم؟" سید گفت:"به این زودی حاج آقا؟ چیزی شده؟" استاد رفعتی نگاهی به داخل مسجد کرد. حاج عباس بلندگو دست گرفته بود و منتظر الله اکبر رادیو بود تا اذان را بگوید. همان طور که نگاهش به مردم داخل مسجد بود گفت:"در جریان شکایتی که از شما به دادگاه روحانیت شده قرار گرفته ام. قاضی پرونده مامور تحقیق فرستاده. سراغ ما هم آمدند برای تحقیق. از آنجا شد که در جریان کارت قرار گرفته ام. بیشترش را نپرس. اما هم به صلاح شما و هم مردم و هم آن شاکی است که شما هر چه زودتر به قم برگردی. روحانی قبلی مسجد اگر نمی تواند امامت جماعت را بکند، یکی از روحانیون چند خیابان پایین تر هستند که تا آمدن ایشان، امامت مسجد را داشته باشند. شما بیا برگردیم قم." ادامه دارد... @salamfereshte
🔹سید سرش را پایین انداخت و گفت:"ببخشید برای شما دردسر درست کرده ام. باور کنید من کاری نکرده ام." استاد رفعتی دست به شانه های سید گذاشت و گفت:"ما همه تو را باور داریم. امروز که با تو آشنا نشده ایم که. همه کارهای شما خوب و عالی است. اما برخی تحمل دیدن این خوب و عالی را ندارند. صلاح شما، حالا نگویم آن شاکی، به این است که شما اینجا نباشی. گاهی، خوبی بندگان خوب خدا، عامل آشکار شدن و بدتر شدن رزایل ما آدم‌ها می‌شود." سید از این حرف استاد تعجب کرد و با اعتراضی محترمانه گفت:"استاد. این چه حرفی است! من اگر آنقدر خوب نبودم که بدی های دیگران از بین برود، من باید سرزنش بشوم. کاش آنقدر اخلاص داشتم که .." صدای الله اکبر حاج عباس بلند شد. استاد رفعتی گفت:"شما اگر اینجا باشی، جریان پرونده علیه شاکی می‌چرخد و خوب نیست. بگذار حسادت ما آدم‌ها، رو نشود و تعفنش، مردم را بدبو نکند. قبول کن دیگر سید. نگذار دلیل‌تراشی کنم. برخی چیزها را نمی‌شود برایش دلیل قانع کننده آورد." سید در صورت پرمهر و دلسوز استاد رفعتی دقیق شد و گفت:"چشم استاد. اطاعت امر" استاد رفعتی، پیشانی سید را بوسید و به سمت مسجد، بفرما زد. سید وارد مسجد شد. کنار حاج احمد نشست و گفت:"حاج آقا بفرمایید جلو سر سجاده. خواهش می‌کنم." 🔸حاج احمد از جا برخاست. مردم بلند شدنش را دنبال کردند که بالاخره روحانی خودمان قرار است امام جماعت شود و صلوات فرستادند. کارگرها کنار پنجره، نشسته بودند و همراه با بقیه مردم، صلوات فرستادند. چنگیز، گوشه صف سوم با عصا ایستاده بود. حاج احمد، طوری جلو رفت که از کنار چنگیز رد شود. دستی به سر و صورتش کشید و گفت:"خوش آمدی جوان. از دیدنت بسیار خوشحالم." و پیشانی چنگیز را بوسید. جمعیت همه صلوات فرستادند. حاج احمد از کنار هیات امنا گذشت. مردم صف پشت امام جماعت را برای حضور هیات امنا خالی کردند. آقای میرشکاری خود را پشت امام جماعت رساند و منتظر ماند حاج احمد جلو بایستد. حاج احمد، آرام بود و آرام قدم برمی‌داشت. حاج آقا مجتبوی، کنار استاد رفعتی، لابه‌لای جمعیت نشسته بودند و ذکر می‌گفتند. آقای مرتضوی هم با حاج احمد خوش و بش کرد. حاج احمد از زحمات آقای مرتضوی بسیار تشکر کرد و برایشان دعا کرد. 🔹یک متر تا سجاده امام جماعت مانده بود. دست چپ حاج احمد در دستان سید بود و با تکیه به قوت بازویش، قدم برمی‌داشت. اقای میرشکاری بلند گفت:"برای سلامتی حاج آقا صلواتی بلند بفرستید" و خودش از همه بلندتر صلوات را شروع کرد. مردم صلوات فرستادند و آقای میرشکاری با حاج احمد سلام و علیک کرد. حاج احمد پاسخشان را مانند همیشه داد و گفت:"لااقل صلوات را کامل می‌کردید." آقای میرشکاری به حاج احمد بفرما زد که روی سجاده امام جماعت بایستد. حاج احمد، کنار میرشکاری رفت. مهرش را از جیب پیراهن در آورد و پشت سر سجاده امام جماعت ایستاد و رو به سید گفت:"بسم الله سید. همه منتظریم" میرشکاری هاج و واج حاج احمد را نگاه کرد و بلافاصله گفت:"حاج آقا شما بفرمایید" حاج احمد بی توجه به حرف میرشکاری، به سید مجدد گفت:"بسم الله سید. بسم الله" سید، چشمی گفت و روی سجاده ایستاد. استغفار کرد و تکبیرات هفت گانه را با توجه گفت. حاج عباس همراه سید، هفت بار تکبیر گفت. سید الله اکبر نماز را گفت و قامت بست. حاج عباس هم که دلش از تکبیرهای محکم سید به لرزش در آمده بود گفت:"الله اکبر تکبیره الاحرام" 🔸حاج احمد، اولین نفری بود که بعد از سید، تکبیر گفت و به سید اقتدا کرد. میرشکاری ایستاده بود و نمی‌دانست چه کند. عصبانیتی عجیب وجودش را چنگ زد. مهرش را رها کرد و از صف خارج شد. چنگیز از کنار صف سوم، عصا زنان به جلو آمد و به حاج عباس گفت:"کنار حاج احمد خالی است. شما بفرمایید. من مکبری می‌کنم." حاج عباس بلافاصله داخل صف شد. اشک از چشمش روان بود. خیلی دلش می‌خواست پشت سر سید نماز بخواند و حالا، کنار حاج احمد، دوست قدیمی‌اش، پشت سر سید، در پیشگاه خدا ایستاده بود. الله اکبر گفت و به صدای سید گوش داد و قلبش را با کلمه کلمه سید، همراه کرد. قلبش می‌لرزید. اکبریت خدا را احساس می‌کرد. رحمت و لطف خدا را احساس کرد. استعانت از خدا را احساس کرد. تقوای متقین را احساس کرد و آرزویش کرد. وحدانیت خدا را احساس کرد. اشک از چشمانش جاری بود. سید، دستانش را بالا برد و تکبیر گفت. حاج احمد هم تکبیر گفت. حاج عباس هم تکبیر گفت و به صدای چنگیز، به رکوع رفت. چنگیز، محو دیدن سید بود. دیگر نیازی نبود کسی او را برای مکبری کمک کند. طبق سفارش سید، هر روز رساله می‌خواند و با یک سوم از احکام رساله آشنا بود. حتی می‌دانست تکبیرات هفت گانه چیست. او دیگر، یک جوان خام دور از خدا و دستورات الهی نبود. @salamfereshte
🔹گلزار را آب و جارو کرده اند. پرچم ایران سر هر مزار، تکان تکان می خورد. همان بدو ورود، چشمان همه مان حسابی نوازش داده شد. چراغ های فانوس مانند که به طور منظم سر مزارها قرار داده شده ، روحانیت و زیبایی خاصی را به فضا داده است. به بچه ها می گویم: - هر کی هر جا، پیش هر شهیدی که خواست بره. فقط ساعت 8 همه همین جا کنار این میله قرارمون. پریناز جان شما با من می یای؟ 🔸پریناز به شهناز و خواهرهایش نگاه می کند. مهناز می گوید: " پریناز با من باشه. زحمتت می شه نرگس جون. فرزانه با صدایی آرام اما مهربان، نزدیک گوشم می گوید: ^ کمکی چیزی نمی خوای نرگس؟ پیشت بمونم یا نه؟ 🔹نیازی به کمک ندارم. یادم به اولین باری که با ریحانه، به اینجا آمده بودیم می افتد. جایش خالی است. حال آن روزم را که به خاطر می آورم و حال امروزم را که می بینم، قلبم پر از شکر می شود و زبانم نیز. از فرزانه، خواهر دلسوز و مهربانم تشکر می کنم. وارد گلزار شهدا می شویم. همان اول، انگار چشم هایمان منتظر حضور در چنین فضایی باشد، پر از اشک می شود. چرایش را هیچکداممان نمی دانیم. آرام آرام در کنار همدیگر، قدم می زنیم. هر کس در حال خودش است. با دیدن فانوس ها از پشت پرده اشک، تابلوی رویایی را در ذهنم نقاشی می شود. افطار شده است و سینی های خرما و چایی و لقمه ای افطار و جعبه های زولبیا بامیه، روی دست ها می چرخد. با آمدن اولین نفر به سمتمان، از حال و هوای اشکی دور می شویم. = قبول باشه. بفرمایید. 🔸و به تک تک مان، با حوصله، تعارف می کند. نفر بعد، چایی می آورد و با حوصله ای بیشتر، صبر می کند تا اگر قند و نقل یا نباتی می خواهیم، برداریم. شهدا چه پذیرایی ای می کنند از هر که، به دیدارشان رود. کاری ندارند این وری هستی یا آن وری. دلت با خداست یا با او قهر کرده ای. آنقدر پذیرایی ات می کنند که شرمنده شان می شوی. این پذیرایی را هر بار من دیده ام. نه اینکه هر بار شیرینی یا میوه ای به دستم رسیده باشد، نه. هر بار دلم سبک شده و ذهنم از افکار منفی راحت تر از قبل می شود. به قول ریحانه، "پذیرایی شهدا، از روحمونه است. جسممون رو که خودمون به حسابش می رسیم. "به بچه ها می گویم: - می خواین همین جا بشینیم افطار کنیم؟ 🔹همه بلافاصه با نشستنشان موافقت می کنند. سر دو قبر شهید دایره وار می نشینیم. انگار که گعده گرفته باشیم. همه ساکتیم. سکوتی که نه از سر قهر است. بلکه از سر حل شدن در آن فضای پر از معنویت گلزار است. یادم است اولین بار هم همین طور شده بودم. ساکت. خموش. و ریحانه اصلا سعی نکرده بود مرا به حرف بکشاند. فقط هر بار نگاهش می کردم لبخند می زد. چقدر این سکوت و خاموشی از سر مهر را دوست دارم. چادرم را اطرافم مرتب می کنم. دستم به چیزی می خورد. تازه یادم می افتد که ما هر کدام، یک بسته شکلات داریم. آن را از کیفم در می آورم و انگار که کشف بزرگی کرده باشم می گویم: - راستی بچه ها. شکلات ها. 🔸هیچ کدامشان یادشان نبود. همهمه ای می افتد و همه بسته ها، بیرون آورده می شوند. قرار شده هر کس، خودش نیت نذرش را بکند و به بقیه تعارف کند. می گویم: نیت کنیم. و چشمانم را می بندم. " خدایا چه نیتی بکنم؟ برای پدر و مادرم ؟ برای ریحانه و خانواده اش؟ برای خاله پری و درست شدن رابطه شان با آقا جواد؟ برای شهناز و حال روحی اش؟ یا برای مهناز؟ برای احمد یا فرزانه؟ برای خودم؟ برای دانشگاه و درس هایم؟ برای جامعه مان؟ " کمی فکر می کنم. کدامشان اولویت دارد. دلم نمی آید یک نیت بکنم. اما فقط می خواهم یک نیت بکنم. فکری به ذهنم می رسد. از این فکر، خیلی خوشحال می شوم. نیت می کنم برای سلامتی و ظهور مولایمان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف." آری. این یک نیت کافی است. باقی نیت ها را خدا خودش می داند و به برکت مولایمان می دهد. " این چیزی بود که از ریحانه شنیده بودم و الان یادم افتاد. خوشحال از این نیت، چشمانم را باز می کنم. بقیه گویا خیلی راحت تر از من، توانسته اند نیت کنند. 🔹فرزانه که اماده رفتن هم شده. بسته شکلاتم را وسط می گیرم و می گویم: - یک صلوات بفرستیم فوت کنیم به شکلات ها و بریم پخش کنیم. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم صدایمان به صلوات بلند می شود و توجه چند نفر را جمع می کند. از جا بلند می شویم و هر کدام به سمتی، می رویم. @salamfereshte
🔻فرهمند پور با خود فکر کرد همه چیز را می شود خرید. چطور است شوهرش را بخرم؟ می توانم تحریکش کنم خارج از کشور برود. حتی خود ضحی را. می شود بهانه درس خواندن و استخدام و شرایط کاری بهتر را وعده اش دهم. با این فکر، گوشی را برداشت که به سحر زنگ بزند و روحیه ضحی را در این رابطه بپرسد. پیامک رسیده را که دید، پشیمان شد. باید به بیمارستان آریا می رفت. تصمیم گرفت سرمایه گذاری روی گروه مامایی را در جلسه مطرح کند و به یک بهانه ای، ضحی را نزدیک خود نگه دارد. حتی اگر نمی توانست با او ازدواج کند، دیدنش به او آرامش می داد. این تنها فکری بود که با آن توانسته بود در این چند ماه، خودش را صبور نشان دهد. بارها به خود نهیب زد تو بچه داری! سنی ازت گذشته! تو را چه به عاشقی! اما به محض دیدن عکس ضحی، دست و دلش می لرزید. چقدر او را در کنار خودش تخیل کرده بود. با همان چادر و چهره ای که هیچ لبخندی، به نامحرم تحویل نمی داد. از صلابت ضحی خوشش می آمد. چیزی که ذره ای از آن را مادر فرانک نداشت. ▫️به خاطر پیشنهاد او، جلسه طولانی تر از حد معمول شد. وسط جلسه سحر و چندنفر از کارشناسان مامایی هم احضار شدند و مختصر صحبتی با آن ها شد. فرهمندپور توانسته بود با زبان تجارت، اعضای هیئت مدیره را راضی کند که روی این گروه، سرمایه گذاری شود. همه غیر از پرهام رای مثبت شان را داده بودند. این را فرهمندپور می دانست که عکس العمل پرهام را نسبت به ضحی قبلا دیده بود. برگه رای مخالف را روی میز گذاشت و شش رای موافق را کنارش. پروژه تصویب شد و حکمش زده شد. اعضا زیر آن را امضا کردند و قرار شد مسئول پیگیری این مسئله، خود فرهمندپور باشد. پرهام به قصد ترک اتاق جلسات، از روی صندلی بلند شد. آرام از کنار فرهمندپور گذشت و پشت گوشش نجوا کرد: - اشتباه می کنی. تو این بشر رو نمی شناسی. و از اتاق خارج شد. 🔸فرهمندپور صندلی را عقب کشید. به اتاق خالی نگاه کرد و چهره ضحی را تخیل کرد. حتی اگر ضرر هم بکند، دوست داشت در کنار او باشد. با وعده های سود و واردات کالا و ارتباط با بیمارستان های دیگر، توانسته بود کار را پرثمر جلوه دهد. حس طمع اعضا را تحریک کرده بود. بعد از این همه سال، می دانست چطور باید نبض جلسه را دست بگیرد و کاری که می خواست را انجام دهد. نگاهی به برگه کرد. از جا بلند شد. تصمیم گرفت خبر را داغ داغ به ضحی بدهد. بدون حضور سحر. به قصد بیمارستان بهار، از آریا خارج شد. 🌹کنار گلفروشی ایستاد. گل رزی خرید. بدون زرورق و هر تجملاتی. فکر کرد ضحی این طور بیشتر دوست دارد. با معرفی خودش با عنوان دکتر، توانست از نگهبان بیمارستان، شماره اتاق استقرار ضحی را بپرسد. فرهمندپور، از نرده ها رد شد. حیاط پر درخت بیمارستان را رد کرد. سطح شیب دار جلوی بیمارستان را به آرامی بالا رفت و داخل شد. ☘️ از دیدن فضای داخلی بیمارستان تعجب کرد. به برگ های بزرگ گل های رونده دو طرف و عکس نوشته های حدیثی روی دیوار نگاه کرد. برای اینکه جلب توجه نکند، خیلی مکث نکرد و به سمت آسانسور رفت. دکمه طبقه دو را زد. در آسانسور بسته شد و نوای صلوات در گوشش پیچید! اللهم صل علی محمد و آل محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد. اللهم صل علی.. آسانسور ایستاد. از آسانسور که خارج شد، تعجبش از چیزی که می دید بیشتر شد. به سمت پنجره های رنگی رفت. دستش را نگاه کرد. قرمز شده بود. چند قدم زد. نارنجی شد. چند قدم جلوتر رفت. زرد شد. باز هم؛ سبز شد. عقب عقب رفت و از زیر نورهای رنگی بیرون آمد. به سمت اتاقی که نگهبان گفته بود رفت. سرش را چرخاند و راهروی رنگین کمانی که رد کرده بود را نگاه کرد. از زیبایی نورها به هیجان آمده بود. بدنش را چرخاند که باز هم زیر نورها برود اما یاد ضحی افتاد. گل را از زیر کتش بیرون آورد. 🔸اتاق را پیدا کرد و در زد. صدایی نیامد. محکم تر در زد. باز هم صدایی نیامد. دستگیره در را فشار داد. داخل اتاق کسی نبود. به خودش اجازه داد داخل اتاق ضحی شود. روی صندلی های مبلی کنار اتاق نشست. پاکت نامه و گل را روی میز گذاشت و به اطراف اتاق نگاه کرد. در اتاق خود به خود و به آرامی بسته شد. حالا او در اتاق ضحی، تنها بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍂تند تند از اجلتان دارد کم می شود. حفظه الله: ✨یا اباذر! إِنَّکُمْ فِی مَمَرِّ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ، فِی آجَالٍ مَنْقُوصَةٍ وَ أَعْمَالٍ مَحْفُوظَةٍ وَ الْمَوْتُ یَأْتِی بَغْتَةً، وَ مَنْ یَزْرَعْ خَیْراً یُوشِکْ أَنْ یَحْصُدَ خَیْراً، وَ مَنْ یَزْرَعْ شَرّاً یُوشِکْ أَنْ یَحْصُدَ نَدَامَةً، وَ لِکُلِّ زَارِعٍ مِثْلُ مَا زَرَعَ، این هم یک نصیحتی که وقتی انسان آن را از زبان رسول گرامی اسلام بشنود و با علاقه به رسالت و نبوت رسول گرامی اسلام گوش بدهد، توجه به حقیقت عالم می کند. ِانَّکُمْ فِی مَمَرِّ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ ممر را می توانیم بگوییم گذران شب و روز. شب و روز دارند می گذرند، شما در چه حالی به سر می برید؟ این گذران شب و روزتان به چه صورت است؟ تند تند از اجلتان دارد کم می شود. 🌸این اول سال که می شود همه جمع می شوید تبریک می گویید. ظاهر امر را می بینیم این جوری است که سال جدید آمد ولی در واقع داریم تبریک می گوییم که یک سال از عمر کم شد. یک سال از فرصت زندگی کم شد. هر روز، الان، از صبح تا الان می بینید لحظه به لحظه هی اجل دارد کم می شود. ، فِی آجَالٍ مَنْقُوصَةٍ شبانه روز ما اینطور دارد می گذرد. از اجل های ما دارد کم می شود. وَ أَعْمَالٍ مَحْفُوظَةٍ هر عملی که انجام می دهید، عمل جمع است و به صورت نکره هم بیان شده. هر عملی. خوب. بد، کوچک، بزرگ، خلوت، جلوت، درست، نادرست، هر چه که هست، محفوظه. حفظ می شود. خود آن عمل حفظ می شود. 🍀و الْمَوْتُ یَأْتِی بَغْتَةً، مرگ هم به ناگهان می آید. الله اکبر. قربان تدبیر حضرت حق جل شانه. خداوند بعضی از مهم ترین امور زندگی را اختیارش را به انسان نسپرده است. یک دفعه خدمتتان عرض کردم. از جمله اموری که خداوند اختیارش را به دست انسان نسپرده، یکی مرگ است. یکی تولد و ولادت است. یکی دیگر صحت است. یکی مرض است. و هم چنین، خواب و بیداری. مرگ در اختیار خداست. خدا اختیارش را دست ما نداده است. ولادت و به دنیا آمدن دست انسان نیست و به اختیار و انتخاب انسان نیست. به اراده الهی است. مرگ هم همین طور. اینکه هر کسی چه وقت عمرش تمام می شود و فرصتش تمام می شود. مهر پایان کار به صحیفه زندگی اش زده می شود. دست خداست. هیچکس نمی داند. 🍃خیلی از این شخصیت هایی که الان از دنیا می روند را ببینید. یک روزی طلبه بودند کنار همدیگر. هر کدام سرنوشت متفاوتی پیدا کردند. هر کس رفت یک جایی. گوشه و کنار. از همدیگر فاصله گرفتند. در حالت های گوناگون. بعضی در هدایت. بعضی در ضلالت. بعضی در خیر، بعضی در شر. بعضی در صحت. بعضی در مرض. سالم بوده یکدفعه اتفاقی افتاده یک تصادفی، یا مریض بوده مدت ها زمین گیر شده، چه آینده ای داریم و چه وقت این عمر به پایان می رسد، اصلا خبر نداریم. وَ الْمَوْتُ یَأْتِی بَغْتَةً، . این پنهان نمودن این امور و مشخص ننمودن این امور، آنقدر جنبه تربیتی دارد. خیلی سازندگی دارد. چون از نظر تربیتی سازندگی دارد مخفی نگه داشته شده است. علمش را به ما نداده اند. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/09/01 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله