#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهاردهم
🔹نزدیک ساعت پنج عصر بود. طبق قرار دونفره زهرا و سید، زهرا مشغول خواندن قرآن بود. صدای گوشی زهرا بلند شد و اعلام ساعت هفده را کرد. زهرا، قرآن را بوسید و بست. دستی روی سر زینب و علی اصغر کشید. دستان کوچکشان را بوسید. دو دستش را بالا برد. انگار که علی اصغرش بیماری لاعلاجی گرفته و ناله اش، دل مادرش را زجر داده، مضطرانه گفت: اللهم کن لولیک، الحجه بن الحسن، صلواتک علیه ... بچه ها به صورت به اشک نشسته مادر خیره بودند. دعا تمام شد و زهرا، دو دستش را روی صورتش و بعد روی سر بچه ها کشید. صدای گوشی زهرا بلند شد. سید بود:" سلااام زهرا خانم گل.. احوال شما؟ قبول باشه. ما را هم دعا کنی ها... قربانت.. نه چیزی نشده. امروز زودتر از کلاس بر می گردم که خانه عمو محسن برویم... بله..برای افطار، خیلی اصرار کردند.. باشه پیشنهاد خوبی است.زودتر برویم.. مرحبا زهرا خانم..."
🔸زهرا، تفسیر یک جلدی قرآن را برداشت. زینب و علی اصغر هم به تقلید از مادر، کتابی را باز کردند. به تفسیر آیه 36 سوره نساء رسیده بود. خدا را بپرستید. پریروز روی این بخش از آیه فکر کرده بود. لاتشرکوا به شیئا.. دیروزش را روی این بخش فکر کرده بود. وَبِالْوَالِدَينِ إِحْسَانًا..به فکر فرو رفت. بچه ها کتابها را بستند و به حیاط رفتند. زهرا با خود گفت: آیا تا به حال خدمت پدر و مادرش را آنطور که خدا خواسته کرده است؟ تفسیر آیه را خواند.
بچه ها در حیاط مشغول لی لی بازی بودند. بعد از صحبت با مادر، حوله را برداشت و به حیاط رفت:" بچه ها بیایید آماده شویم. می خواهیم برویم خانه عمو." بچه ها در حالی که با هم مسابقه گذاشته بودند، خود را به لب حوض رساندند و دست و صورتشان را یکی یکی شستند. سید آمد. پلاستیکی از چیزهای مختلفی که برای عمو خریده بود. زهرا نگاهی انداخت و گفت: " خدا خیرت بدهد. چقدر خوب. می شود یک قرآن با خط درشت هم برای زن عمو هدیه بگیریم؟ برایشان سخت بود از قرآن کوچکشان بخوانند. " این شد که راه را کمی کج کردند و از کتابفروشی ای، قرآنی بزرگی با خط درشت و جلد آبی و حاشیه ی طلایی که خط خوانا و بسیار زیبایی داشت را برای زن عمو گرفتند.
🔹زن عمو با چهره ای پرلبخند، به استقبالشان آمد. مهربانانه زهرا و بچه ها را به آغوش کشید: "خوش آمدید. نمی دانید چقدر خوشحالمان کردید. خداخیرتان بدهد و بهترین ها را نصیبتان کند." سید و زهرا شرمنده از محبت و دعاهای زن عمو، داخل خانه شدند. چشمان منتظر عمو محسن، که روی تخت گوشه اتاق دراز کشیده بود، با دیدن سید و خانواده اش برق شادی زد. تلاش کرد به احترام سید کمی بلند شود ولی سید سریع خودش را نزدیک تخت رساند. پیشانی عمو را غرق بوسه کرد و دست نوازش روی صورت و محاسن سفید عمو کشید و گفت:" فدایتان بشوم عموجان." عمو دست سید را گرفت: " خدا نکند سید. قدم بر چشمانمان گذاشتید. خداوند از شما راضی باشد. خوش آمدید زهرا خانم. بفرمایید. ماشالله زینب خانم گل. علی اصغر آقا. در این چند روز که ندیدمتان چقدر بزرگ شده اید... خدا حفظتان کند."
سید، زینب و علی اصغر را روی پاهایش نشاند و گفت: "عمو جان، همیشه شرمنده ام بخاطر کم خدمتی ام به شما. شرمنده ام که زودتر کنارتان نبودم " زهرا همانطور که چادر رنگی اش را ازکیفش بیرون آورد رو به زن عمو گفت:" زن عموجان هرکاری هست من هم مثل دخترتان خوشحال می شوم انجام دهم. زن عمو گفت: "خانمِ سید روی چشم ما جا دارد. شما بفرمایید بنشینید." اما مگر توانست جلوی زهرا را بگیرد. شوق و مهر در نگاه و رفتار زهرا چنان موج می زد که زن عمو دوست داشت همه خانه اش را به دستان او، متبرک کند، سفره افطار که جای خود داشت.
🔸سید عموی ناتوانش را از روی تخت بلند کرد. پیراهنش را که معلوم بود از دفعه قبلی عوض نشده، تعویض کرد. ظرف آبی آورد دستان و صورت عمو را شست و عمو را وضو داد. موهای عمو را شانه زد. عطری که در جیب پیراهنش داشت را به لباس و ریش های عمو زد. او را به حیاط برد و گفت: "عمو جان ببین آسمان زیبای خدا را که دل بعضی انسان ها به اندازه این آسمان بزرگ است و حتی بزرگ تر و آبی تر " عمو، از تعریف سید خوشحال و شرمنده شد. جانی تازه گرفت و خدا را شکر کرد. سید، ویلچر عمو را حرکت داد و گفت:"عمو جان اگر اجازه بدهید، امشب باهم به مسجد محله جدیدمان برویم. باشد که خدا بواسطه ی شما بنده پاکش ، نظر لطفی بکند و از خطاهای من عاصی بگذرد." عمو خوشحال بود و چهره اش این را فریاد می زد. سال ها بود نتوانسته بود به مسجد برود. تمام راه دلتنگ مسجد بود اما با رسیدن به مسجد، هر چه خوشی داشت، تبدیل به غم و غصه شد.
@salamfereshte