🔸 هوا رو به تاریکی می‌رفت. یک ساعت به اذان مغرب مانده بود. حاج عباس در مسجد را با بسم الله باز کرد و به دنبال او سید وارد مسجد شد. دستی به سر و روی گل‌ها کشید و گل‌های یاس را نوازش کرد. آن‌ها را بویید و گفت: خوش بحالتان که گل منسوب به مادرم هستید. جارو را از کنار حیاط برداشت شیلنگ در هم پیچیده شده را باز کرد و شیر آب را چرخاند تمام حیاط را شست و جا کفشی‌ها را دستمال کشید. حاج عباس داخل آشپزخانه سمت راست، کنار پله‌های ورودی به مسجد،استکان‌ها را جا به جا می‌کرد. گاهی،نگاهی داخل حیاط می‌انداخت که سید را ببیند. از وقتی سید آمده بود؛ حاج عباس بیشتر دل به کارهای مسجد می‌داد و خوشحالی در چهره‌اش موج می‌زد. 🔹 سید بعد از تمیز کردن حیاط برای کمک به حاج عباس وارد آشپزخانه شد. کتری آب را روی اجاق گذاشت و خرماها را داخل دیس اماده کرد. تا چای برای افطار به موقع آماده شود ونمازگزاران حداقل چای وخرمایی بعد نماز بنوشند. حاج عباس با اشتیاق استکان‌ها را داخل سینی می‌چید و با سید صحبت می‌کرد. همه چیز را بررسی کرد؛ خیالش از بابت آشپزخانه راحت شد و داخل نمازخانه شد. سجاده‌ها را انداخت؛ مهرها را در جا مهری، کنار در ورودی مرتب کرد. سعی می‌کرد خودش همه‌ی کارهای مسجد را انجام دهد و فقط کلیدداری مسجد دست حاج عباس باشد. چون او می‌دانست حاج عباس پیرمردی‌ست که از سر احتیاج خادمی مسجد را می‌کند و گرنه پیرمردی به سن و سال او الان وقت استراحتش بود و به قول معروف آردش را بیخته بود والکش را آویخته بود. 🔸 صدای ملکوتی اذان با نوای زیبا و آسمانی مرحوم موذن‌زاده از گلدسته‌های مسجد در محله پیچیده بود. مردم کم کم وارد مسجد می‌شدند. صحبت‌ها حاکی از اتفاق‌های جدیدی بود که در مسجد پیش آمده. تغیرات از همان ابتدای ورود و امامت سید به چشم می‌خورد. حیاط مسجد مدت‌ها بود چنین تمیزی به خود ندیده بود. هر کس چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت: "شنیده‌اید سید جوان، جای حاج احمد آمده؟" دیگری درحالی که وضو می‌گرفت و پایش را با شلوارش خشک می‌کرد گفت: "فکر کنم روحانی خوبی باشد مسجد به رنگ و روآمده". جوانی به نام چنگیز که از طرف آقای میرشکاری مأمور شده بود پای سید را از مسجد بیندازد. عده‌ای را دور خود جمع کرده بود و می‌گفت:" به نظر من بی‌خیال مسجد شوید، هیچ کس حاج احمد نمی‌شود." 🔹 سید وارد محراب شد. سوزشی در چشمانش احساس کرد قطرات شبنم در چشمانش حلقه زد و صدای یاعلی‌اش در محراب پیچید. اعمال مستحبی قبل نماز را به جا آورد؛ بعد از اذان و اقامه به نماز ایستاد حال و هوای ملکوتی در مسجد بر پا بود. حمد و ستایش خداوند با نفس‌هایش آمیخته شده بود و در حمد و سوره‌اش انگار با خدا عشق‌بازی می‌کرد. به قنوت رکعت دوم رسید دستانش را روبه آسمان، بالا برد به رسم ادب و مضطرانه این دعا را خواند: "اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه". سید نمازی زیبا باخلوص نیت به پا داشت. 🔹 بعد از نماز همه با هم دست به دعای سلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برداشتند و برای فرجش دعا کردند. حاج مرتضی دعاهای ماه مبارک رمضان را برای نمازگزاران خواند. بعد از دعا رو به نمازگزاران کرد و گفت:" همانطور که می‌دانید ما یک ماهی نمی‌توانیم در خدمت حاج احمد باشیم؛ به جای ایشان این ماه مبارک را در خدمت حاج آقا طباطبایی هستیم. ایشان مورد تایید دفتر تبلیغات هستند و از طرف آنجا برای امام جماعت مسجداعزام شده‌اند. ان شاءالله با همکاری با ایشان این ماه عزیز را خوب بندگی کنیم و خداوند ما را جزء نمازگزاران واقعی قرار دهد. در خدمت ایشان هستیم تا از سخنرانی ایشان استفاده ببریم." بلندگوی مسجد را با احترام به سید تعارف کرد. سید بلندگو را گرفت به منبر رفت. 🔸آنقدر زیبا و شیوا سخنرانی می‌کرد که مردم همه گوش شده بودند برای شنیدن صحبت‌هایش. عامل بودن،در نشستن حرف‌هایش به دل ها هویدا بود.در بین سخنرانی صدایی نگاه جمعیت را به سوی خود کشاند. چنگیز بود پسر ناخلف محله همه از دست شیطنت‌های او به ستوه آمده بودند. سبیل‌های پرپشت تابیده‌اش را با دستانش پیچی داد و گفت: "حاج اقا خیلی مخلصیم! ما وقت نداریم دیگه میریم. شما فرصت کردی یه سری به ما بزن. گیم نت بغل مسجد اونجا پاتوق ماست یه دست فوتبال باهم بزنیم." کتش که روی دستش بود را یه نیم چرخی داد و روی شانه‌اش انداخت و گفت:" هر چند حاج آقا را چه به فوتبال" و همینطور که تسبیح توی دستش را می‌چرخاند با نوچه‌هاش از مسجد بیرون رفت. صدای خنده‌اش هنوز به مسجد می‌رسید. سید از جمعیت صلواتی گرفت و با لبخندی مهربانانه گفت: "خدا حفظشان کند." ناگهان صدای درگیری شدید و داد و فریادهایی بلند شد. جمعیت از جا بلند شد. همه پای منبر را خالی کردند و سمت کوچه دویدند. @salamfereshte