#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیستم
🔹چنگیز از مسجد که بیرون آمد، یکراست رفت بالای تپه های پشت مسجد. تپه هایی که جز پاهای قدرت مند او، کسی نمی توانست شیب شدیدش را بالا برود. نشسته بود و فکر می کرد. به رفتار سید. به حرکاتش. با خود گفت: "حتما اطلاعاتی است که این طور حرکات را بلد است. بیخود نیست توانسته جای حاج احمد بنشیند. آخر چه کسی می توانست حاج احمد را زمین بزند!" صدای نادر را می شنید که چنگیز را صدا می کرد. به روی خود نیاورد. گوشی اش زنگ خورد. جواب نداد. باز هم زنگ خورد. جواب نداد. بار سوم که زنگ خورد، صدای نادر هم نزدیک تر شده بود. از ترس اینکه خلوتگاهش لو نرود، گوشی را بیصدا کرد. از آن بالا سید و نادر را می دید که داخل گیم نت شدند و بیرون آمدند. دنبال او می گشتند. حس خوبی نسبت به سید داشت اما حرف آقای میرشکاری را چه کار کند. باید پای سید را از محل ببرد. اگر این کار را نکند، دست مادربزرگ پیرش را باید بگیرد و از محل برود. سالهاست به خاطر همین خوش خدمتی ها، مستاجر خانه آقای میرشکاری است. خودش هم خسته شده از این همه زور شنیدن اما چاره چیست.
🔸یاد چاقوی نادر افتاد. دیگر نادر به درد دار و دسته شان نمی خورد. چطور سید با عبا و عمامه اش توانست بین او و نادر بیافتد و به چند ثانیه چاقو را از دستش بگیرد؟ داشت صحنه ها را در ذهنش مرور می کرد. یک آن پرید جلوی نادر و نیم چرخی زد و رفت پشت سر نادر و یک هو نادر جلوی پایش روی زمین ولو شده بود. خودش هم نفهمید که چه شد گذاشت سید درِ گوشش اذان و اقامه بگوید. وقتی دستش را گرفت، از خود بی خود شده بود. یک حس غریب و عجیبی داشت. شاید یاد دستان پر مهر و نوازش های مادربزرگ پیرش افتاد. دستان پر محبتی داشت. انگار یک منبع انرژی بسیاری در دستان سید جاری بود. ترسید. "نکند او جادوگر باشد؟ "
🔹هوا تاریک بود و یاد مادربزرگ، او را به خود آورد که بی بی هنوز افطار نکرده. می دانست این ترفند بی بی است که هر شب او را به خانه بکشاند. آخر بی بی که روزه نمی تواند بگیرد اما به روی خود نمی آورد تا بی بی دلش خوش باشد. شاید چنگیز هم از اینکه کسی به خاطر او، کاری بکند را دوست می داشت. نیم نگاهی به پایین انداخت. سید و نادر نبودند. بچه ها در گیم نت مشغول بازی بودند. طوری که کسی نفهمد از آن جا سُر خورد و پایین آمد و یکراست رفت پیش مادر بزرگ.
🔸سید که از پیدا کردن چنگیز ناامید شده بود، از نادر خداحافظی کرد و به خانه رفت. علی اصغر به پیشواز پدر آمد:"بابا، بابا، اگر گفتی چه کسی اینجاست؟"سید، نگاهی به کفش های بالای پله ها انداخت. یک کفش زنانه، یک کفش مردانه. یعنی چه کسی آمده است. زینب، چادر نماز گل گلی اش را سر کرده بود. به همراه زهرا آمد دمِ در: "سلام بابا. اگر گفتی چه کسی اینجاست؟" نگاه پرسشگر سید روی زهرا قفل شد و پرسید: "میوه چیزی لازم نیست بروم بخرم؟" بعد انگار یادش بیافتد که در یخچالشان فقط دو سیب زرد دیده باشد، دست علی اصغر را به زهرا داد و گفت:"افطار کن. الان برمی گردم." به سمت در رفت و غیب شد. زهرا، از این همه وظیفه شناسی سیدجواد خداراشکر کرد. مانده بود چند دقیقه دیگر، جلوی مهمان ها چه بگذارد. آن سیب ها را هم به علی اصغر و زینب داده بود.
@salamfereshte