#داستان
#پیچند
#قسمت_نهم
🔹جواد آقا یکی یکی، با چوبی بلندتر، هر کدام را سر جایش گذاشت و دست آخر، برای محکم کاری، با طنابی محکم، ستون ها را به برزنت چفت کرد. از داخل که نگاه می کردی انگار که هر ستون را به برزنت دوخته باشد. این کارها برای مجتبی که یک نیروی خلاق فنی بود بسیار جالب و خوش آیند آمد و نگاه تحسین برانگیزش را بر حاج جواد آقا دوخت. جواد آقا، کف موکب را هم با سرعتی باور نکردنی، پلاستیک کشید و برزنتی بزرگ و کلفت تر انداخت. بچه ها پتوهای ضخیمی را که شبیه پتوهای قدیمی پادگان های سربازها بود، کف موکب پهن کردند. هر کدام یک جا دراز کشیدند و به صدای قدم های افرادی که در حال گذر از کنار موکب تازه تاسیسشان بودند گوش دادند. جواد آقا، همان طور که بساط گاز و آشپزخانه ای نقلی را هم برپا می کرد گفت: تا شما یک چرتی بزنید چایی دم می کنم. همین جمله کافی بود که چشمان خسته بچه ها گرم بشود و روی هم رود.
☘️چشمان زینب هم از خستگی گرم شده بود. صدای بلند مداحی هم نتوانست جلوی به خواب رفتنش را بگیرد. وسایلش را بالای سرش گذاشت و گوشه موکبی که مخصوص خواهران بود خوابش برد. چند دقیقه ای نخوابیده بود که بیدار شد. شاد و سرحال بود. انگار نه انگار که دو روز است نخوابیده و این همه ساعت در راه بوده. وسایلش را همان جا گذاشت. برگه ای از موکب گرفت و به زیارت رفت. در حرم امیرالمومنین، یاد خواب خوشی که دیده بود افتاد. نیت زیارتش را به نیابت از مادر، تجدید کرد و دیدار امام زمان را آرزو. خواب مادر را دیده بود که به او لبخند می زد و مدتی کنارش نشسته بود و مانند روزهای خوش قبل از فوتش، با تنها دخترش صحبت می کرد. صدای خوش مادر، گوشش را پر کرده بود و با حالتی خاص، زیارت خانم حضرت فاطمه زهرا را در صحن فاطمه الزهرا، متصل به حرم امیرالمومنین علیه السلام خواند. نگاهی به خانم کنار دستش انداخت که دعایی را آرام آرام می خواند و جا به جا اشک می ریخت. زیر چادر بود و نتوانست چهره اش را ببیند. مفاتیحش را نگاه کرد. دعای عالیه المضامین بود. کمی از ترجمه اش را خواند و برایش دل نشین آمد. از روی گوشی، دعا را جستجو کرد و مشغول خواندنش شد. هنوز چند خطی نخوانده بود که از مفهوم دعا، اشک ریخت. انگار حال دل او را بیان می کرد. تا آخر دعا همان طور متن عربی اش را خواند و ترجمه اش را. از حضرت به خاطر معرفی این دعا تشکر کرد و دعا را با واسطه گری امیرالمومنین و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهما به پایان برد. از حضرت اذن رفتن گرفت. دلش به تپش افتاده بود. قرار بود چند روزی را در راه رسیدن به وصال مولایش باشد. از حال پدر بی خبر بود. از چند روز قبل که راه افتاده بود، خبری از او نداشت و دلش خوش بود که جایش امن است.
🔹به یاد دست گلی که در دوختن لباس پدر به آب داده بود افتاد. با خود گفت کاش پدر آن لباس را نبرده باشد. همان موقع که فهمید دکمه ای که خریده رنگش با بقیه متفاوت است، خجالت کشید و خواست مجدد به خرازی سر کوچه شان برود اما حاج محسن نگذاشت. با لبخند و مهر دستان لطیف و استخوانی زینب را فشرد و گفت:"همین رنگ متفاوت اش است که مرا یاد تو می اندازد و این یادآوری را دوست دارم زینب جان. بیا و همین دکمه را برایم بدوز." آنقدر رفتار حاج محسن جالب بود که زینب خجالتش را فراموش کرد و با شوق، سوزن به لباس زد و دکمه را دوخت. همان شوقش بود که از سرانگشتان به دکمه منتقل می شد و او را نوازش می داد و تفاوت دستان او را با دیگران، احساس کرده بود. دکمه کرم رنگ، دیگر همراه حاج محسن شده بود و در سرنوشتش اینطور نوشته شده بود که با حاج محسن و دیگر همکاران پیر و جوانش، چند شبانه روز را در قرنطینه باشد. حاج رضا، مسئول تیم بود و پروژه را از بچه های پژوهشگاه تحویل گرفته بود. همه این ها را از صحبت های حاج رضا با حاج محسن فهمید. حاج رضا تصویر اصلی بمب هدفمند حیدر 14 را روی پرده نمایش انداخت و تمام ویژگی های عملیاتی اش را توضیح داد. حجم و اندازه و شدت عمل و بقیه موارد.. قرار بود حیدر 14 را در اولین فرصت به یگان عملیاتی تحویل دهند و کار آخر، دست آن ها را می بوسید. دکمه کِرمی رنگ، خوب دقت کرد تا سر از کار حاج محسن در بیاورد. این را فهمید که شروع جلسه مساوی با شروع قرنظینه است و تمام ارتباطات تیم آزمایشگاهی با بیرون از اداره و آزمایشگاه، قطع می شود
#سیاه_مشق
@salamfereshte