#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شانزدهم
🔹مادر لبخند می زند. مادر هم شکسته شده. زیر این بار چطور می خواهد دوام بیاورد. دختر دم بخت و دانشجویش فلج شده . دیگر چه کسی می آید این دختر را بگیرد و چه زمانی می تواند ازدواج کند و زندگی تشکیل بدهد. بیچاره مادرم. دسته گل بزرگ کرد که حالا از ساقه چیده بشود و یواش یواش خشک شود. بیچاره مادرم. و باز هم اشک می آید در صورتم. و باز هم دستان پدر که اشک هایم را پاک می کند و صورتم را به پهنای دستان بزرگ و زمختش نوازش می کند. سرم را زیر می اندازم. حرفی به زبانم نمی آید. نمی دانم چه بگویم. برادرم دم در ایستاده و نگاه نگاه می کند. نمی داند بیاید داخل یا نه. چهره اش غمگین وناراحت است. خواهرم پشت سرش قایم شده و ریز ریز گریه می کند. سعی می کند صدای گریه اش بلند نشود ولی من که می فهمم گریه می کند. از بس که آب دماغش را پشت سر هم بالا می کشد. با انگشت های دستم ور می روم. آرام می گویم:
- ببخشید
= چی را ببخشم؟
این را پدر می گوید.
-ببخشید تصادف کردم و این طور شما...
= وا. حرفایی می زنی. مگه دست شما بود. خیره ان شاالله. الحمدلله که زنده ای و سالم و سُر و مُر و گنده نشستی جلوی من و هی آبغوره می گیری. خانم، امسال دیگر نمی خواد از فضه خانم آبغوره بگیری، این دختر حسابی دارد برامون ابغوره می گیرد.
🔹از حرف پدر خنده ام می گیرد ولی غمی که در دلم هست مانع می شود که بخندم و به لبخندی اکتفا می کنم. اما این جملات و لحن شاد و بی غم پدر باعث می شود خواهرم دست از گریه بردارد و برادرم بهتر بتواند خودش را کنترل کند.
=بیاین تو بابا. بیاین ببینین کی بعد از یک هفته آمده خانه.
خواهر و برادرم داخل اتاق می شوند و با شرم و حیا خیلی آرام سلام می گویند. جواب سلامشان را می دهم و سرم را می اندازم پایین. برادرم می گوید:
" اتاق کناری، اتاق منه. اگه کاری داشتی یک صدا بکنی سریع می یام پیشت.
-ممنون.
🔻خواهرم می آید چیزی بگوید که مادر پیش دستی می کند:
^ اتاق فرزانه هم پایینه که دم دست من باشه و بیشتر تو کارهای خانه کمکم کند و اینقدر تنبل بازی در نیاره.
+ ئه، مامان. من کی تنبل بازی در آوردم؟
پدر لبخندی می زند و با یک یاعلی، از صندلی کنارم بلند می شود و می رود سمت در:
= خب تنهاتون می ذارم تا حرفهای نگفته یک هفته تون را با خواهرتون بزنین.
🔸به محض بیرون رفتن پدر، فرزانه می پرد جلو و روی صندلی جای بابا می نشیند و آرام نگاهم می کند. مادر قرصی را دستم می دهد. همین طور که آب پارچ را داخل لیوان آب می ریزد می گوید: این قرص را هر روز یک بار باید بخوری. چهره ی فرزانه همین طور بازتر و بازتر می شود. منتظر است مادر از اتاق بیرون برود تا شروع کند به حرف زدن. برادرم بالای سرش ایستاده و نگاهم می کند.
" این یک هفته که نبودی، خونه سوت و کور بود. دلمون برات تنگ شده بود. سعی کن زودتر خوب شی. برایت یک فیلم جدید گرفتم که دوست داری. جکی چان توش بازی می کند.
سی دی فیلم را می دهد دستم. تشکر می کنم.
"من باید برم نرگس. با دوستام قرار دارم. بعدا می بینمت.
- باشه. ممنونم بازم.
" خواهش می کنم. خداحافظ. خداحافظ مامان.
🔹برادرم از اتاق بیرون می رود. هیچ وقت ندیده بودم اینقدر مودب حرف بزند. مادر چهره متعجبم را که می بینه می گوید:
^ دو سه روزه این طور شده. تو کارها یک کم کمکم می کند ولی اکثرا یا پای سیستمه یا با دوستاش.
+ آره. نبودی نرگس. آن روز دعوامون شده بود سر سیستم. من با اینترنت کار داشتم. احمد هم پاشو کرده بود تو یک کفش که الا و بالله باید من بشینم. منم باید می رفتم فیس نما. یکی از بچه ها اس داده بود که بدو بیا که داریم کم می یاریم و ...
مادر که میبیند فرزانه تازه سر ذوق آمده و می خواهد داستان ها تعریف کند وسط حرفش می آید و با خب حالا گفتن ها و باشه برای بعد دست فرزانه را می گیرد و می برد بیرون تا من استراحت کنم. با اینکه کاری نکرده ام ولی خیلی خسته شده ام و چشمانم را که می بندم سریع خوابم می گیرد.
🔻صدای تق تقی از خواب بیدارم می کند. در اتاق بسته است. نمی توانم نگاه کنم ببینم چه کسی است که از پله ها بالا می آید و چه دستش است که به سر هر پله برخورد می کند و صدای تق تق از او بلند می شود. دست هایم را کش می دهم و نفس عمیقی می کشم. لیوان آبی که نخوره بودم را برمی دارم و تا ته سر می کشم. در اتاق باز می شود و پدر با ویلچر داخل اتاق می شود.
@salamfereshte