#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_شش
🔹همزمان که پدر صندلی ام را به داخل هل می دهد، جریان را برایم تعریف می کند:
= خانم توانمند، سکته قلبی کرده. تحت مراقبت های ویژه است. همسایه ها می گفتند که همسرش چندسال پیش فوت کرده و دختراش هم هر کودوم تو یک شهری هستند و اینجا تنهاست. لطف خدا بوده که دخترش پشت تلفن بوده و تونسته به موقع به اورژانس خبر بده. تو مسجد براش ختم امن یجیب گرفتن. شما هم براش دعا کن.
🔻پس برای همین دخترش فقط آدرس خانه ی مادرش را داده و شخصا نیامده. از خودم خجالت می کشم که در مورد چیزی که نمی دانستم زود قضاوت کردم. پدر به صورتم دقیق می شود. از مادر می پرسد:
= مهمان داشتیم؟
- بله. از کجا فهمیدی؟
= از صورت شاداب نرگس و چای و شیرینی های تو حیاط. حالا کی بوده که نرگس نق نقوی ما را شاداب و خندان کرده؟
+ ئه. بابا...
- ریحانه خانم بودن. سلام رسوند. بنده خدا چندبار بود می خواست بیاد.
یعنی واقعا من شاداب شده بودم؟
ا🔹🔸🔹🔸🔹
🔻صدای تلفن بلند می شود.
" سلام . از مطب دکتر کریمی تماس می گیرم. خانم نرگس مولایی؟
+ سلام. بله. بفرمایید.
" خانم، شما دوشنبه وقت فیزیوتراپی دارید. تماس گرفتم ببینم تشریف می یارید؟
+ بله ؟ فیزیوتراپی؟
مادر صدایم را می شنود. سریع می گوید :
- بگو می یایم. کی نوبت دادن؟
+ بله. برای چه ساعتی باید بیام؟
"رأس ساعت ده صبح اینجا باشین. خدانگهدار
+ چشم. خداحافظ.
- برا کی نوبت داد؟ هفته پیش چندبار زنگ زدم و اسمت را گذاشت تو نوبت و گفت خودش زنگ می زنه.
+ برای دوشنبه. ساعت 10 صبح.
🔹می روم دست و صورتم را بشویم. پدر یک روشویی کوتاه مخصوص من درست کرده که نشسته راحت بتوانم آب بردارم و کارهای دیگرم را انجام دهم. یک خط تلفن هم بالا کشیده که بتوانم گوشی تلفن را جواب بدهم. یک جورایی در این چند هفته من شدم منشی خانه: الو..بله..فرزانه با شما کار دارن. الو ..بله... مادر، فاطمه خانمن با شما کار دارن. الو..بله.. نه پدر تشریف ندارن. پیغامتون را بفرمایید خدمتشون می دم. بله بله. چشم. و یادداشت می کنم پیغام رو. فرزانه هم شیرین کاری کرده و یک سطل از پنجره اتاقم با طناب به پایین فرستاده و هی داد می زند: نرگس، طناب را بکش بالا. می کشم می بینم یک نامه نوشته این طوری:
" سلام نرگس جان. خواهر گل خودم. خیلی دوستت دارم. خواستم یادآوریت کرده باشم. فدات. بوس. امضا: فرزانه جانت "
🔸اوایل من هم جواب می دادم و زیرش یا در برگه دیگر دو سه جمله ای برایش می نوشتم ولی الان دیگر هسته شلیل هایی که از قبل ذخیره کرده ام را می گذارم در سطل و می فرستم پایین و داد می زنم: بپا عشقت نخوره تو سرت... سطل را می گیرد و طنابش را می کشد که یعنی به دستم رسید. صدای خنده اش بلند می شود:
^ صفای هسته شلیلتو عشقه. بکارمش یعنی؟ یک درخت بهم هدیه دادی؟
+ بابا رو رو برم هعی. کم تحویل بگیر خودتو. بیکاری تو دختر؟ هی برام نامه فدایت شوم پست می کند آنم با سطل زباله.. سطل خوش بوتر نداشتی حالا؟
^ این را هم با التماس از مامان کش رفتم.
+ بشورش لااقل. هر دفعه نامه ات به دستم می رسه باید برم دست و صورتم را بشورم
^ چه خوب. یعنی اینقدر دوست داری نامه هامو که می خوریشون؟ صورتت رودیگر چرا می شوری؟
🔻یک لحظه به حرفش فکر می کنم و با خودم می گویم: واقعاها، صورتم را چرا می شورم؟ بعد داد می زنم:
+ بفرست بالا آن سطل زباله ات رو؟
^ بازم هسته شلیل داری بفرستی برام؟
+ شلش کن فرزانه. کارش دارم.
🔸سطل زباله بالا می آید. کل ارتفاعش یک وجب و نیم است. داخلش هم به قطر بیست سانتی جا دارد. طناب را از سطل باز می کنم. یک پارچه را روی پاهایم می اندازم. سطل را می گذارم روی پارچه و صندلی را هل می دهم سمت دستشویی. صدای فرزانه بلند می شود. کلا همه حرفهایمان با صدای بلند هست چون من طبقه بالا هستم و فرزانه پایین و حس و حال بالاآمدن از پله های بلند را ندارد.
^ چی شد پس؟ هسته ی من کو؟
+ دارم وایتکسش می زنم.
^ چی کار می کنی؟
+ ماشین پستچی ات را دارم می شورم.
^ گفتی چی کار می کنی؟
🔻به بالای سرم نگاه می کنم. فرزانه به سه شماره آمده بالای سرم.
+ می بینی که. دارم وایتکس می زنم سفید بشه.
^ ای بابا. نزن بابا. نزن. من عمدا این را خاک مال می کنم. مادر هم چندبار شسته و می گه کثیفه و این طوری نده به نرگس. منم هربار خاکمالش کردم. زحمت نکش. بِدش به من این ماشین پستچی ام رو.
دست از شستن می کشم. فرزانه سطل را بر می دارد. چند بار تکانش می دهد که آبش بچکد. می رود سمت پنجره و می اندازدش در باقچه حیاط.
@salamfereshte