eitaa logo
سلام فرشته
167 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸زینب سازه اش را ساخت و برای نشان دادن، پیش مادر رفت: "مامان اگر گفتی این چیست؟" زهرا گفت: "سفینه ی فضایی است؟" و شوق زینب که :"نه. یک فرصت دیگر می دهم حدس بزنی". علی اصغر همه اسباب بازی های داخل کارتن موز را بیرون پرت کرد و خودش نشست داخل کارتن. با صدای نازک و جیغ مانندی فریاد زد: "مامان پاک کن داری؟" زهرا که در فاصله یک متری اش نشسته بود گفت: "چرا داد می زنی؟ پاک کن یعنی ماژیک دیگه ؟" علی اصغر که فهمید دوباره اسمش را اشتباه گفته با خنده ای که سعی داشت کنترل کند و بروز ندهد گفت: "آره. ماژیک" هنوز در ادا کردن صحیح کلمات مشکل داشت. مادر گفت:"من که ماژیک ندارم اما خودت داشتی." علی اصغر همان طور بلند جواب داد:"آن ها خراب اند." شروع کرد به نق زدن. زهرا گفت:"لابد درش را باز گذاشتی که خشک شده اند. حالا بیاورشان تا بببینم" و رو به زینب که بی صبرانه منتظر حدس بعدی مامان بود گفت: "خانه درختی است؟" زینب گفت:"نه. گلدان است" زهرا کمی به دور و اطراف سازه ستاره ای زینب نگاه کرد و از سر تحسین و با صدایی متفاوت و کلفت شده مانند بُهت زده ها، گفت:"عجب سازه‌ای. گلدان است." لب هایش را به هم فشرد و چانه اش را بالا کشید و گفت: "مخترع خوبی خواهی شد"صورتش را با لبخند، پُر مِهر کرد و همان طور که نیم نگاهی به خراب کاری های علی اصغر داشت، به بهانه گرفتن سازه، دست کوچک لطیف زینبش را گرفت و بوسید. صورتش را نوازش کرد. موهای روی پیشانی را به دو انگشت عقب برده و حالت داد. لُپش را بوسید و گفت: "چقدر خوب می شود اگر تصویرش را در دفترت نقاشی کنی. " با این حرف زهرا، زینب رفت تا دفترش را از کارتن موزی که از چند روز پیش، کمد او شده بود، بیاورد. 🔹زهرا، محو کارهای علی اصغر شد. ماژیک های بی در را لای کناره‌ی مقوایی کارتن موز، با فاصله فرو کرده بود. به مادر نگاه کرد و گفت: "مامان من زندانی ام" زهرا از این حرف و کار علی اصغر خنده اش گرفت. گفت: "ماژیک هایت خراب که بود هیچ، الان نابودشان کردی که پسرجان" علی اصغر که فکر کرد چه کار باحالی کرده است، غش غش خندید. زهرا گفت: "همان جا بنشین تا بیایم" ولی مگر علی اصغر نشست. پشت سر مادر راه افتاد تا ببیند چه خبر است. زینب، بساط دفتر نقاشی و مدادرنگی هایش را گوشه دیوار، پهن کرد. سازه اش را جلویش گذاشت و شروع کرد به کشیدن. 🔸 زهرا جعبه ابزار خیاطی اش را از زیر میز کوچک و کهنه ای که چرخ خیاطی را رویش گذاشته بود، جلو کشید. نخ قرمز رنگ را در آورد. در جعبه را گذاشت و آن را زیر میز، هُل داد. مثلا متوجه آمدن علی اصغر نشده بود. از دیدن او جا خورد و گفت:"دِ. تو چرا اینجایی. زندانی شده بودی که" و دنبالش گذاشت. علی اصغر دوید و به سالن رفت و داخل کارتن پرید. پریدن همان و خوردن سرش به دیوار همان. جیغ ممتد و گوش خراشی کشید. از همان جیغ هایی که فقط حنجره بعضی بچه ها یارای تولید این بسامد صوتی را دارد و چنان گوش خراش و متلاشی کننده اعصاب و روان است که قلب و سر زهرا همزمان، به درد می افتاد و دلش می خواست بزند و لت و پارش کند تا از این جیغ ها نکشد. زینب که دختر بود این حنجره را نداشت و او، با این پسر بودنش، چنین جیغ هایی را راحت می کشد. رشته های اعصاب زهرا، به هم تابیده شد. سرش درد گرفت. آمد بزند به دهان علی اصغر. خودش را کنترل کرد و گفت: " پسر خوب چرا می پری؟ مگه ترامپولینه؟" علی اصغر در حال گریه و نق زدن، خندید. 🔹 زهرا که دید آنقدرها جدی نیست و وسط گریه، با صدای گریه وارش می خندد گفت: "سرت را بیاور یک بوس بکنم و برویم سراغ نخ قرمزمان". عبارت "نخ قرمزمان" را چنان با هیجان و گشاد کردن و چرخاندن مردمک چشم و ابرو بالا پایین بردن گفت که علی اصغر، باز هم خنده ای قاتی گریه اش کرد و سرش را جلو آورد. زهرا، پیشانی و سر علی اصغر را بوسید و نگاهی انداخت. ورم کرده بود. دلش لرزید. باز هم بوسید. به خود گفت: "خب حالا. یک کم ورم کرده است دیگر. اینقدر دل ریش شدن ندارد. ناسلامتی قرار است شهید شودها" با این تشری که به دل زد، نخ قرمز را باز کرد و دور اولین ماژیک پیچید. قرقره را بازتر کرد و نخ را دور ماژیک دوم پیچید. قرقره را به دست علی اصغر داد و گفت: "حالا خودت تا آخر، همین کار را بکن. انگار که داری شِرشِره می بندی دور ماژیک ها وکارتن". علی اصغر مشغول شد. زهرا، از فرصت استفاده کرد. سری به نخودها زد. سینی‌ای برداشت تا همانطور که مشغول بازی و نقاشی هستند، صبحانه بچه ها را با دست خود در دهانشان بگذارد و کم بودنش به چشمشان نیاید. تخم مرغ و چای و مختصر نانی که نرم شده بود را داخل سینی گذاشت و به سالن رفت. @salamfereshte
🔹همزمان که پدر صندلی ام را به داخل هل می دهد، جریان را برایم تعریف می کند: = خانم توانمند، سکته قلبی کرده. تحت مراقبت های ویژه است. همسایه ها می گفتند که همسرش چندسال پیش فوت کرده و دختراش هم هر کودوم تو یک شهری هستند و اینجا تنهاست. لطف خدا بوده که دخترش پشت تلفن بوده و تونسته به موقع به اورژانس خبر بده. تو مسجد براش ختم امن یجیب گرفتن. شما هم براش دعا کن. 🔻پس برای همین دخترش فقط آدرس خانه ی مادرش را داده و شخصا نیامده. از خودم خجالت می کشم که در مورد چیزی که نمی دانستم زود قضاوت کردم. پدر به صورتم دقیق می شود. از مادر می پرسد: = مهمان داشتیم؟ - بله. از کجا فهمیدی؟ = از صورت شاداب نرگس و چای و شیرینی های تو حیاط. حالا کی بوده که نرگس نق نقوی ما را شاداب و خندان کرده؟ + ئه. بابا... - ریحانه خانم بودن. سلام رسوند. بنده خدا چندبار بود می خواست بیاد. یعنی واقعا من شاداب شده بودم؟ ا🔹🔸🔹🔸🔹 🔻صدای تلفن بلند می شود. " سلام . از مطب دکتر کریمی تماس می گیرم. خانم نرگس مولایی؟ + سلام. بله. بفرمایید. " خانم، شما دوشنبه وقت فیزیوتراپی دارید. تماس گرفتم ببینم تشریف می یارید؟ + بله ؟ فیزیوتراپی؟ مادر صدایم را می شنود. سریع می گوید : - بگو می یایم. کی نوبت دادن؟ + بله. برای چه ساعتی باید بیام؟ "رأس ساعت ده صبح اینجا باشین. خدانگهدار + چشم. خداحافظ. - برا کی نوبت داد؟ هفته پیش چندبار زنگ زدم و اسمت را گذاشت تو نوبت و گفت خودش زنگ می زنه. + برای دوشنبه. ساعت 10 صبح. 🔹می روم دست و صورتم را بشویم. پدر یک روشویی کوتاه مخصوص من درست کرده که نشسته راحت بتوانم آب بردارم و کارهای دیگرم را انجام دهم. یک خط تلفن هم بالا کشیده که بتوانم گوشی تلفن را جواب بدهم. یک جورایی در این چند هفته من شدم منشی خانه: الو..بله..فرزانه با شما کار دارن. الو ..بله... مادر، فاطمه خانمن با شما کار دارن. الو..بله.. نه پدر تشریف ندارن. پیغامتون را بفرمایید خدمتشون می دم. بله بله. چشم. و یادداشت می کنم پیغام رو. فرزانه هم شیرین کاری کرده و یک سطل از پنجره اتاقم با طناب به پایین فرستاده و هی داد می زند: نرگس، طناب را بکش بالا. می کشم می بینم یک نامه نوشته این طوری: " سلام نرگس جان. خواهر گل خودم. خیلی دوستت دارم. خواستم یادآوریت کرده باشم. فدات. بوس. امضا: فرزانه جانت " 🔸اوایل من هم جواب می دادم و زیرش یا در برگه دیگر دو سه جمله ای برایش می نوشتم ولی الان دیگر هسته شلیل هایی که از قبل ذخیره کرده ام را می گذارم در سطل و می فرستم پایین و داد می زنم: بپا عشقت نخوره تو سرت... سطل را می گیرد و طنابش را می کشد که یعنی به دستم رسید. صدای خنده اش بلند می شود: ^ صفای هسته شلیلتو عشقه. بکارمش یعنی؟ یک درخت بهم هدیه دادی؟ + بابا رو رو برم هعی. کم تحویل بگیر خودتو. بیکاری تو دختر؟ هی برام نامه فدایت شوم پست می کند آنم با سطل زباله.. سطل خوش بوتر نداشتی حالا؟ ^ این را هم با التماس از مامان کش رفتم. + بشورش لااقل. هر دفعه نامه ات به دستم می رسه باید برم دست و صورتم را بشورم ^ چه خوب. یعنی اینقدر دوست داری نامه هامو که می خوریشون؟ صورتت رودیگر چرا می شوری؟ 🔻یک لحظه به حرفش فکر می کنم و با خودم می گویم: واقعاها، صورتم را چرا می شورم؟ بعد داد می زنم: + بفرست بالا آن سطل زباله ات رو؟ ^ بازم هسته شلیل داری بفرستی برام؟ + شلش کن فرزانه. کارش دارم. 🔸سطل زباله بالا می آید. کل ارتفاعش یک وجب و نیم است. داخلش هم به قطر بیست سانتی جا دارد. طناب را از سطل باز می کنم. یک پارچه را روی پاهایم می اندازم. سطل را می گذارم روی پارچه و صندلی را هل می دهم سمت دستشویی. صدای فرزانه بلند می شود. کلا همه حرفهایمان با صدای بلند هست چون من طبقه بالا هستم و فرزانه پایین و حس و حال بالاآمدن از پله های بلند را ندارد. ^ چی شد پس؟ هسته ی من کو؟ + دارم وایتکسش می زنم. ^ چی کار می کنی؟ + ماشین پستچی ات را دارم می شورم. ^ گفتی چی کار می کنی؟ 🔻به بالای سرم نگاه می کنم. فرزانه به سه شماره آمده بالای سرم. + می بینی که. دارم وایتکس می زنم سفید بشه. ^ ای بابا. نزن بابا. نزن. من عمدا این را خاک مال می کنم. مادر هم چندبار شسته و می گه کثیفه و این طوری نده به نرگس. منم هربار خاکمالش کردم. زحمت نکش. بِدش به من این ماشین پستچی ام رو. دست از شستن می کشم. فرزانه سطل را بر می دارد. چند بار تکانش می دهد که آبش بچکد. می رود سمت پنجره و می اندازدش در باقچه حیاط. @salamfereshte
🔹حالا دیگر ضحی، وقت برای فکر کردن به خیلی چیزها داشت. از لحظه ای که وارد اتاقش شده بود؛ آنجا را متفاوت تر از قبل می دید. نور خورشید از لای تاروپودهای پرده شیری رنگی که مادر برای اتاقش خریده و دوخته؛ روی تخت و میز مطالعه اش افتاده بود. هیچوقت این ساعت داخل اتاقش نبوده و این نور را ندیده بود. همیشه یا در درمانگاه بود یا دانشکده و یا بیمارستان. همان جا دم در ایستاد. از سمت راست، نگاه متفاوتی به اتاق کرد. 📚 کتابخانه ای که پر بود از کتب پزشکی و کتابهایی که قبل از کنکور و دوره دانشکده مدام می خواند. چشمش به کتاب قهوه ای رنگی افتاد که جلد مشمایی قدیی اش، جلوی جلای خط های طلایی روی کتاب را گرفته بود. خواست جلو برود و آن را بردارد اما فکر کرد که حالا وقت برای برداشتن زیاد دارد. به قاب عکس های جلوی کتابهایش نگاه کرد. شاسی عکس رهبر را که روی دیوار بالای تختش، قرار داده بود. قاب اسم امام زمان که با طرح های اسلیمی دورکاری شده بود را روی دیوار روبروی میز مطالعه اش. قاب عکس کوچک رومیزی امام و رهبر. شاسی گنبد طلایی حرم امام حسین که روی دیوار نزدیک در، سمت چپ اتاق نصب کرده بود و زیرش گنبد طلایی امام رضا و خانم حضرت معصومه علیهم السلام. 🍀یک دور تمام دیوارهای اتاقش را با نگاه رصد کرد. چقدر دلش برای ساعاتی که روی تخت می نشست و دفتر خاطراتش را روی پاهایش می گذاشت و به این تابلوهایی که نصب کرده بود نگاه می کرد و می نوشت تنگ شده بود. به سمت چپ متمایل شد. دست بر سینه گذاشت و سلام داد: "صلی الله علیک یا اباعبدالله.. صلی الله علیک یا اباعبدالله.." دلش بیش از پیش گرفت. به گنبد طلایی امام رضا علیه السلام نگاه کرد و سلام داد. اشکش جاری شد. به گنبد طلای خواهرشان نگاه کرد و سلام داد. "السلام علیک یا فاطمه المعصومه.." 🌸 یادش افتاد خیلی وقت است نتوانسته همراه مادر به قم برود. فکر کرد "اما حالا دیگر خیلی وقت دارم با مادر به این طرف و ان طرف بروم." اشک ریخت. نمی دانست دقیقا برای چه اشک می ریزد. سلام مجدد داد: "السلام علیک یا فاطمه الزهرا.. مادر جان." و باز اشک ریخت. در اتاقش را به آرامی با دست چپش تا نیمه بست تا کسی موقع رد شدن، او را نبیند و نگران نشود. 🔹اشک هایش را با دست پاک کرد. جلو رفت. دست های مرطوبش را روی قاب عکس های حرم ها کشید. به یاد امام زمان، به سمت قاب اسم مولا رفت. گریه اش شدیدتر شد. یاد برگشتن آن نوزاد و لطفی که حضرت در حقش کرده بودند باعث شد لب به تشکر باز کند: - ممنونم آقاجان. مطمئنم شما به ذهنم انداختین والا که من از کجا باید می دونستم چیزی رفته تو حلق این بچه! 🍀نتوانست فاصله بین خودش و قاب روی دیوار را تحمل کند. قاب را از سر میخ برداشت و نگاه کرد. آن را بوسید و به سینه چسباند تا قلبش آرام شود. سرش افتاد و گریه اش شدیدتر شد. به ذهنش آمد که صلوات بفرستد. بریده بریده، صلوات فرستاد. " اللهم .. صل علی محمد .. و آل محمد و عجل فرجهم.. باز هم ..اللهم صل .. علی محمد و ال محمد .. و عجل فرجهم." باز هم "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." 🌸سرش را بالا آورد. انگار باران به صورتش نشسته بود. قاب عکس را نگاه کرد. بوسه ای روی شیشه قاب زد و آن را به میخ روی دیوار، سوار کرد. باز هم صلوات فرستاد : - اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. آقاجان. فکر می کنم صلوات را خیلی دوست دارید. چون درود خدای رحمت گر و بی نهایت، بر پیامبر و پدرانتان است. من هم دوست دارم. پس هدیه تان چیزی را می دهم که دوست دارم و گمان می کنم شما هم دوست دارید. 🔹 از این فکر شعف خاصی در قلبش پیدا شد. و باز هم صلوات فرستاد:" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." لبخند و اشکش با هم قاتی شده بود. دستمالی از جادستمالی روی میزش برداشت و اشک هایش را پاک کرد. صندلی پشت میز را عقب کشید و نشست. بینی اش را بالا کشید و به کتابهای درسی روی میزش خیره شد. فکر کرد " از این به بعد، خیلی وقت برای خواندنتان دارم." از رفتار پرهام و مجبور شدنش به استعفا، بدجور دلش سوخته بود و به تلنگری، اشکش جاری می شد. با صدای تق تق در اتاقش، بغضش را فرو خورد. لبخند را به صورت آویزانش برگرداند. گلویش را صاف کرد و بلند گفت: - بفرمایید در بازه. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
✨بی نهایت من جمیع الجهات حفظه الله: ✍️در ادامه، حضرت توجه می دهند. به ابوذر فرمودند که عبادتت، همراه با مراقبه باشد. مراقبه حضرت حق جل شانه. اعْبُدِ اللَّهَ کَأَنَّکَ تَرَاهُ، گویا خدا را می بینی فَإِنْ کُنْتَ لَا تَرَاهُ فَإِنَّهُ یَرَاکَ خب اینجا در رابطه با خداوند متعال و معرفت ، مقداری حضرت توضیح می دهند: وَ اعْلَمْ أَنَّ أَوَّلَ عِبَادَةِ اللَّهِ الْمَعْرِفَةُ بِهِ این اولین و برترین و مقدم ترین عبادت است. چون اگر معرفت نباشد آدم عبادت نمی تواند بکند. تا کسی خدا را نشناسد، نمی تواند خدا را عبادت کند. هر مرتبه ای از عبادت، شناخت متناسب با آن مرتبه را لازم دارد. بدون آن شناخت، اصلا نمی توانیم عبادت کنیم. پس معرفت مقدم است. با همه مراتبی که دارد. در هر مرتبه ای از عبادت و بندگی، ما احتیاج داریم به معرفت مناسب و متناسب با آن مرتبه. ☘️این معرفت را حالا حضرت باز می فرمایند. ببینید چقدر زیبا باز می فرمایند.این هایی که حضرت می فرمایند عقلی و فطری است. خیلی خوب انسان با یک عقل در حقیقت غیرمشوش و غیر آلوده و یک فطرت سالم، این را به خوبی درک می کند و فورا همراه می شود فَهُوَ الْأَوَّلُ خدا اول است. این اول باید بیان شود. اصلا اول عددی مراد نیست فَهُوَ الْأَوَّلُ قَبْلَ کُلِّ شَیْ خدا اول است. قبل از کل شی است. فَلَا شَیْ ءَ قَبْلَهُ، هیچ چیزی قبل از خدا نیست. هیچ چیزی را نمی توانیم قبل از خدا در نظر بگیریم. 🌸در ادامه کمک می کند که این مطلب را بهتر بفهمیم. وَ الْفَرْدُ خدا، فرد است. حالا این فرد را معنا می کند فَلَا ثَانِیَ لَهُ اصلا ثانی ای ندارد و امکان ندارد ثانی داشته باشد. در حقیقت اگر بخواهیم این مطالب را تصور کنیم، به این نکته توجه کنید که خداوند – حالا این یک تعبیر فلسفی است – که خداوند بی نهایت من جمیع الجهات است. حقیقت بی نهایت من جمیع الجهات است. این حقیقت، تکرار ندارد. دومی ندارد. امکان ندارد که تکرار داشته باشد. اگر کسی، بی نهایت را به شکل فلسفی تصور کند، می فهمد که اصلا تکرار ندارد. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/08/10 ادامه دارد .... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله