🔹دلم را به دریا می زنم و از خاله می پرسم: - چیزی شده خاله؟ انگار ناراحتین.. = نه چیز خاصی نشده. این روزا بیشتر احساس تنهایی می کنم. برای همین شایدکمی گرفته به نظر برسم. الان که تو اومدی بهترم. خوشحالم که اومدی. شما خیلی کم به ما سر می زنید. - متاسفانه اخه خونتون خیلی دوره. چرا احساس تنهایی می کنین؟ بچه ها آقا جوادکه هستن دورو برتون.. = ظاهرا هستن ولی هرکودوم حواسشون جای دیگه است. بچه ها که کلاس و درس دارن. یا با دوستاشون هستن. اقا جواد هم که.. مشغول هستن دیگه. - . 🔸از ریحانه یاد گرفتم این جور مواقع، دعای خیری برای طرف مقابلم بکنم برای همین می گویم: - خیر باشه خاله. ان شاالله که از تنهایی در بیاین. ما باید بیشتر بهتون سر بزنیم. شما هم بیشتر بیاین. خیلی زود جلسه دو ساعته ریحانه و مهناز تمام می شود. موقع خداحافظی دوباره از خاله دعوت می کنم بیشتر به منزل ما بیاید. با سلام برسان و یک جعبه شیرینی که دستمان می دهد، از خاله پری خداحافظی می کنیم. ریحانه در فکر است. همان طور متفکرانه می گوید: + باید بپرسم ببینم امکانش هست که مهناز به منزل ما بیاید - فکر نمی کنم مشکلی باشه. می شود وقتی مهناز می یاد، خاله هم بیاد پیش ما. می خوای با مامان مطرح کنم؟ مامان که خیلی دوست داره خواهرش رو ببینه. + این هم فکر خوبیه. ببین برای دو روز دیگه، می تونی هماهنگ کنی؟ جلسه بعدیمون رو دو روز دیگه گذاشتم. - باشه. به مامان می گم. درس چطور بود؟ + خوب بود. نیم ساعت بیشتر نخوندیم. 🔹نگاهی از سر تعجب به ریحانه می اندازم اما ریحانه آنقدر در فکر است و مشغول رانندگی که متوجه نگاهم نمی شود. دو ساعت با مهناز بوده است و نیم ساعت درس خوانده اند! لابد بقیه وقت برای آشنائیشان رفته است. + حال داری بریم جایی؟ - هر وقت می گی جا، یعنی می خوای منو ببری قطعه شهدای گمنام. آره بریم. اون دفعه خیلی بهم چسبید. 🔸ماشین را گوشه ای پارک می کند، گوشی موبایلش را در آورده و پیامکی می زند. حرکت می کند به سمت بهشت زهرا، قطعه شهدا. این روزها بیشتر با شهدا آشنا شده ام و حال و حوای عجیبی دارند. به ذهنم می خورد که نیت کنم تا شفای کامل پاهایم را از آنان طلب کنم. چشم هایم را می بندم. هرچه فکر می کنم که چه نذری بکنم ، موارد مختلف در ذهنم می آید. کدام بهتر است؟ صلوات؟ نماز؟ دعای توسل؟ - ریحانه! به نظرت شهدا دوست دارن چی بهشون هدیه بدیم؟ منظورم از دعا و این هاست. + فرق می کنه. یه شهید بود که عاشق دعای توسل بود. تو کتابی می خوندم موقع پیدا شدنش در تفحص، مسئول تفحص که همیشه برای شهدا زیارت عاشورا می خونده، هر چی گشته توی کتاب، زیارت عاشورا پیدا نکرده و دعای توسل رو براش خونده. نمی تونم دقیقا بگم چی دوست دارن ولی خب زیارت عاشورا هست. دعای توسل هست. صلوات هست. بعضی از شهدا هم که خیلی با قرآن مانوس بودن، هدیه قرآن رو دوست دارن. - این طوری که تکلیفم مشخص نشد. پیچیده تر شد. + من شاید اگه می خواستم هدیه ای بدم، زیارت عاشورا می خوندم. ذکر مصیبت سالار شهیدان هدیه ای به شهدا. تصمیم می گیرم زیارت عاشورا هدیه شان بدهم. یکی قبل از بهبودی و یکی بعد از بهبودی. - می دونی، دکتر می گفت باید پاهات سرما و گرما رو حس کنه. از لحاظ پزشکی ورم نخاعی خوابیده و دیگه اعصاب می تونه بین مغز و ماهیچه ها ارتباط برقرار کنه. تو عکس هم نشون نداده که اعصاب پارگی داشته باشه. من فکر می کنم همین ها هم صدقه سری دعای شهداست. والا که با اون وضعیت من، آسیب ندیدن امکان نداشت. مکث می کنم. نفس عمیقی می کشم. با صدایی آرام تر ادامه می دهم: - ولی ریحانه، من گرمایی رو حس نمی کنم. فقط زمان هایی که تو ماساژ می دادی گرمای دستات رو حس می کردم. شاید هم فکر می کنم که حس می کردم. + جدا؟ درست می شود ان شاالله. گرمای نور ذکر، همه وجودها رو گرم می کنه. - حالا چی شد یک هو یاد شهدا کردی؟ + ایکاش شهدا یاد ما بکنند. 🔻از جواب دادن هاش می فهمم در حال خودش است. حتی در همین حالت هایش لبخند روی لبش از بین نمی رود. نزدیک مترو می شویم. ماشین را در پارکینگ مترو پارک می کند و پیاده می شویم. مردم نگاهم می کنند. خلاف همیشه که از این نگاه ها بدم می آمد، من هم نگاهشان می کنم و لبخند رضایتی را بر لبانم می گذارم تا فکر نکنند که ناراحتم. احساس می کنم اگر مرا خوشحال ببینند، آن ها هم خوشحال می شوند. خوشحالی دیگران را دوست دارم. سربالایی ها را سخت می توانم بروم. ریحانه که در کنارم راه می رود، نگاه معنا داری می اندازد. پشت سرم می رود و صندلی را از سربالایی هل می دهد. @salamfereshte