eitaa logo
سلام فرشته
169 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹حاج احمد طرح چنگیز را شنید. هر چه فکر کرد دید خوب است و نمی‌تواند ایرادی از آن بگیرد. با اکراه، تایید کرد. سید گفت:"یک مسئله دیگر هم هست که نظرتان را می‌خواستم. اگر موافق باشید جای منبر را در مسجد عوض کنیم" حاج احمد نیم خیز شد و گفت:"یعنی چی؟" سید گفت:"جای الان منبر رو به تنها کولر مسجد است. از طرفی، دیوار پشت منبر محل مناسبی برای نشستن و تکیه دادن است. اگر اجازه بدهید، منبر را در ضلع روبروی در بگذاریم" حاج احمد گفت:"سالهاست منبر همان جاست. چرا می‌خواهید تغییرش دهید؟" سید گفت:"علت‌ها را که عرض کردم" حاج احمد به لحنی کنایه‌آمیز گفت:"من که مسجد نیستم. هر کاری می خواهید انجام دهید. تشکر که آمدید عیادت." سید از جا برخواست:"عذرخواهی می‌کنم مزاحمتان شدیم. الهی که هر چه زودتر سرپا شوید و چراغ مسجد را روشن کنید.. جایتان بسیار خالی است." حاج احمد تشکر و خداحافظی کرد. سید و چنگیز همان طور آرام که آمده بودند، همان طور هم رفتند. 🔸چنگیز به سید گفت:"اگر اجازه بدهید من جایی کار دارم. شب می‌یام مسجد ان شاالله سر قرار. کمی هم به طرح مان برسم. " سید به چنگیز دست داد و گفت:"خدا خیرت بدهد. تعارف نکنی ها. منزل ما الان منزل شماست. ما مهمان شما هستیم. اگر بیرون کاری نداشتی حتما بیا منزل. من الان باید در خدمت بچه ها باشم والا همراهی‌ات می‌کردم." و از هم خداحافظی کردند. سید سر موقع خودش را به خانه رساند. زهرا گفت:"فکر نمی کردم امروز برای نگهداشتن بچه‌ها بیایی" سید همان طور که لباس علی اصغر را تعویض می‌کرد پرسید:"چرا؟ قرارمان بود موقع کلاس قرآنت من خدمت بچه‌ها را بکنم دیگر" زهرا کش چادرش را پشت سر انداخت و گفت:"بله. گفتم شاید چون مادربزرگ اینجاست نیایی و مراقبت از بچه ها را.." سید لبخندی زد و گفت:"مادربزرگ روی چشم ما جا دارند. درست است که ایشان لطف دارند اما این یکی دو ساعت کمک به شما، برکت عمر من است." زهرا، از این نگاه سید بسیار لذت برد و با خود گفت:"کاش من هم همیشه همین طور باشم." به اتاق رفت. مادر بزرگ را که مشغول تلاوت قرآن بود بوسید و خداحافظی کرد و به مسجد رفت. 🔹علی اصغر حاضر شده بود. زینب هم که مانتو پوشیده بود، چادرش را سر کرد. سید، تلفن را کنار مادربزرگ گذاشت و گفت:"مطمئن هستید حالتان خوب خوب است؟" مادر بزرگ مهربانانه گفت:"بله من خوبم حاج آقا. نگران نباشید. مزاحم کارتان نباشم" سید برگه‌ای برداشت و شماره تلفن خودش و زهرا را با خط درشت یادداشت کرد و گفت:" اگر مشکلی پیش آمد یا مسئله‌ای حتما زنگ بزنید خودمان را برسانیم. شرمنده به بچه‌ها قول پارک داده بودم برای امروز. باز هم اگر کمی حالتان مساعد نیست در خدمتتان باشیم. مگر نه بچه‌ها؟" زینب گفت:"بله می‌مانیم کنارتان. پارک را یک روز دیگر می‌رویم" علی اصغر کمی چهره‌اش را در هم کرد و گفت:"ولی من پارک می‌خوام" سید از حالت علی اصغر خندید و گفت:"پارک هم می‌رویم چشم." و از مادر بزرگ خداحافظی کرد و التماس دعا گفت. 🔸دست علی اصغر و زینب را گرفت و قدم رو، طول کوچه را طی کردند. دستان بچه‌ها را از سر محبت فشاری می‌داد و نگاهی پر مهر به آن‌ها می‌کرد. هر بار، بچه‌ها شادتر و پرانرژی‌تر می‌شدند. علی اصغر سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد و قیافه جالبی پیدا کرده بود. تا ایستگاه اتوبوس را پیاده رفتند و با هم حرف زدند. علی اصغر از نقاشی‌ها و بازی‌هایش با مادر گفت و زینب از مادربزرگ و قصه‌ها و رسیدگی‌های مادر به مادر بزرگ. سید، لذت برد از حرف زدن‌های این کودکان آسمانی. زیر لب شکر خدا را کرد و به حرفهایشان عکس العمل نشان داد. اتوبوس بعد از چند دقیقه انتظار آمد. سوار اتوبوس که شدند، وانت سفیدی جلوی مسجد ایستاد. اتوبوس راه افتاد. سید وانت را نگاه کرد که چند مرد از آن پیاده شدند. یکی از آن‌ها، آقای میرشکاری بود. گوشی‌اش را در آورد و با زهرا تماس گرفت:"سلام زهرا جانم. ببخش وسط کلاست. در مسجد را از پشت قفل کن لطفا... نه چیزی نیست. من داخل اتوبوسم. اگر مشکلی پیش آمد تماس بگیر..کلاس خوبی داشته باشی.. قربانت.. خدانگهدارت" 🔹زهرا که از جلسه بلند شده بود و گوشه‌ی مسجد رفته بود، چادرش را روی سر مرتب کرد. به سمت در رفت و کمی بازش کرد و بیرون را نگاه کرد. چند کارگر در حال تخلیه کردن کیسه‌هایی بودند. آقای میرشکاری هم بالای سرشان بود و دستور می‌داد که آن ها را کجای حیاط بگذارند. زهرا با خود گفت:"خدا به خیر کند." در را بست و از پشت، قفل کرد. پرده سبز رنگ کلفت جلوی در شیشه‌ای مسجد را کامل کشید و سر جایش نشست. قرآن را باز کرد و آیه‌ای که نرگس در حال تلاوتش بود را پیدا کرد و زیر لب خواند. خانم قدیری نگاهی به زهرا کرد و به اشاره گفت:"مشکلی پیش آمده؟" زهرا به اشاره پاسخ داد:"چیزی نیست." و لبخند زد و نگاهش را به قرآن دوخت. @Salamfereshte
🔹دلم را به دریا می زنم و از خاله می پرسم: - چیزی شده خاله؟ انگار ناراحتین.. = نه چیز خاصی نشده. این روزا بیشتر احساس تنهایی می کنم. برای همین شایدکمی گرفته به نظر برسم. الان که تو اومدی بهترم. خوشحالم که اومدی. شما خیلی کم به ما سر می زنید. - متاسفانه اخه خونتون خیلی دوره. چرا احساس تنهایی می کنین؟ بچه ها آقا جوادکه هستن دورو برتون.. = ظاهرا هستن ولی هرکودوم حواسشون جای دیگه است. بچه ها که کلاس و درس دارن. یا با دوستاشون هستن. اقا جواد هم که.. مشغول هستن دیگه. - . 🔸از ریحانه یاد گرفتم این جور مواقع، دعای خیری برای طرف مقابلم بکنم برای همین می گویم: - خیر باشه خاله. ان شاالله که از تنهایی در بیاین. ما باید بیشتر بهتون سر بزنیم. شما هم بیشتر بیاین. خیلی زود جلسه دو ساعته ریحانه و مهناز تمام می شود. موقع خداحافظی دوباره از خاله دعوت می کنم بیشتر به منزل ما بیاید. با سلام برسان و یک جعبه شیرینی که دستمان می دهد، از خاله پری خداحافظی می کنیم. ریحانه در فکر است. همان طور متفکرانه می گوید: + باید بپرسم ببینم امکانش هست که مهناز به منزل ما بیاید - فکر نمی کنم مشکلی باشه. می شود وقتی مهناز می یاد، خاله هم بیاد پیش ما. می خوای با مامان مطرح کنم؟ مامان که خیلی دوست داره خواهرش رو ببینه. + این هم فکر خوبیه. ببین برای دو روز دیگه، می تونی هماهنگ کنی؟ جلسه بعدیمون رو دو روز دیگه گذاشتم. - باشه. به مامان می گم. درس چطور بود؟ + خوب بود. نیم ساعت بیشتر نخوندیم. 🔹نگاهی از سر تعجب به ریحانه می اندازم اما ریحانه آنقدر در فکر است و مشغول رانندگی که متوجه نگاهم نمی شود. دو ساعت با مهناز بوده است و نیم ساعت درس خوانده اند! لابد بقیه وقت برای آشنائیشان رفته است. + حال داری بریم جایی؟ - هر وقت می گی جا، یعنی می خوای منو ببری قطعه شهدای گمنام. آره بریم. اون دفعه خیلی بهم چسبید. 🔸ماشین را گوشه ای پارک می کند، گوشی موبایلش را در آورده و پیامکی می زند. حرکت می کند به سمت بهشت زهرا، قطعه شهدا. این روزها بیشتر با شهدا آشنا شده ام و حال و حوای عجیبی دارند. به ذهنم می خورد که نیت کنم تا شفای کامل پاهایم را از آنان طلب کنم. چشم هایم را می بندم. هرچه فکر می کنم که چه نذری بکنم ، موارد مختلف در ذهنم می آید. کدام بهتر است؟ صلوات؟ نماز؟ دعای توسل؟ - ریحانه! به نظرت شهدا دوست دارن چی بهشون هدیه بدیم؟ منظورم از دعا و این هاست. + فرق می کنه. یه شهید بود که عاشق دعای توسل بود. تو کتابی می خوندم موقع پیدا شدنش در تفحص، مسئول تفحص که همیشه برای شهدا زیارت عاشورا می خونده، هر چی گشته توی کتاب، زیارت عاشورا پیدا نکرده و دعای توسل رو براش خونده. نمی تونم دقیقا بگم چی دوست دارن ولی خب زیارت عاشورا هست. دعای توسل هست. صلوات هست. بعضی از شهدا هم که خیلی با قرآن مانوس بودن، هدیه قرآن رو دوست دارن. - این طوری که تکلیفم مشخص نشد. پیچیده تر شد. + من شاید اگه می خواستم هدیه ای بدم، زیارت عاشورا می خوندم. ذکر مصیبت سالار شهیدان هدیه ای به شهدا. تصمیم می گیرم زیارت عاشورا هدیه شان بدهم. یکی قبل از بهبودی و یکی بعد از بهبودی. - می دونی، دکتر می گفت باید پاهات سرما و گرما رو حس کنه. از لحاظ پزشکی ورم نخاعی خوابیده و دیگه اعصاب می تونه بین مغز و ماهیچه ها ارتباط برقرار کنه. تو عکس هم نشون نداده که اعصاب پارگی داشته باشه. من فکر می کنم همین ها هم صدقه سری دعای شهداست. والا که با اون وضعیت من، آسیب ندیدن امکان نداشت. مکث می کنم. نفس عمیقی می کشم. با صدایی آرام تر ادامه می دهم: - ولی ریحانه، من گرمایی رو حس نمی کنم. فقط زمان هایی که تو ماساژ می دادی گرمای دستات رو حس می کردم. شاید هم فکر می کنم که حس می کردم. + جدا؟ درست می شود ان شاالله. گرمای نور ذکر، همه وجودها رو گرم می کنه. - حالا چی شد یک هو یاد شهدا کردی؟ + ایکاش شهدا یاد ما بکنند. 🔻از جواب دادن هاش می فهمم در حال خودش است. حتی در همین حالت هایش لبخند روی لبش از بین نمی رود. نزدیک مترو می شویم. ماشین را در پارکینگ مترو پارک می کند و پیاده می شویم. مردم نگاهم می کنند. خلاف همیشه که از این نگاه ها بدم می آمد، من هم نگاهشان می کنم و لبخند رضایتی را بر لبانم می گذارم تا فکر نکنند که ناراحتم. احساس می کنم اگر مرا خوشحال ببینند، آن ها هم خوشحال می شوند. خوشحالی دیگران را دوست دارم. سربالایی ها را سخت می توانم بروم. ریحانه که در کنارم راه می رود، نگاه معنا داری می اندازد. پشت سرم می رود و صندلی را از سربالایی هل می دهد. @salamfereshte
🔸ورم پای مادر بهتر شده بود. دومین کاروان قم – جمکرانِ جمع قرآنی مادر، چند روز پیش رفته و برگشته بودند. قرار بود خانواده سهندی، امروز به زیارت بروند. از صبح زود، مادر وسایل ناهار را آماده کرد و طهورا کمک کار مادر شده بود. حسنا از شب قبل، استراحتش را کم کرده بود و تند تند، تست های درسهای فردایش را می زد تا کمتر از برنامه درسی اش عقب بیافتد. ساعت حرکت، ده صبح بود تا اذان ظهر، به قم برسند و نماز جماعت حرم را از دست ندهند. مادر اصرار داشت ضحی، صحبت با یکی از آقایان پزشکی که منشی خانم دکتر بحرینی معرفی کرده بود را عقب نیاندازد اما ضحی می خواست در کنار خانواده اش باشد و کمک کند. مادر هم روی حرفش ایستاده بود. اجازه دست زدن به هیچ چیزی را به ضحی نمی داد. بعد از یک ساعت از اذان صبح که تلاش های ضحی ناکام ماند، پاسخ خانم وفایی را داد که: - برای ساعت 8 ان شاالله می تونم بیام. 🔹با خود فکر کرد چاره چیست. باید بروی دیگر ضحی خانم مجرد. مگر نمی خواهی استخدام شوی؟ دلش می خواست مثل زمان هایی که ذهنش پر از حرف و حدیث است، دفترش را بردارد و بنویسد اما پشیمان شد. به جایش، نکات مهمی که باید در جلسه مطرح می کرد را یادداشت برداری کرد. با توجه به اینکه قرار ملاقات در یکی از اتاق های ساختمان پشتی خود بیمارستان بهار بود، تصمیم گرفت به سوالات خصوصی نپردازد. قبلا پدر تحقیق ها را کرده بود و نظر همکاران و همسایه ها روی خانواده خواستگار را مثبت اعلام کرده بود. به تاکسی تلفنی زنگ زد. مثل همیشه، ساده لباس پوشید. چادر سر کرد و دم در، منتظر آمدن تاکسی شد. پدر، کاپوت ماشین را بالا زده بود و آب مقطر سبز رنگی را داخل رادیات می ریخت. با دیدن ضحی، کلید را از جیب در آورد. - ممنون پدر. با تاکسی می رم و زود می یام ان شاالله. 🔻خداحافظی کرد و سوار تاکسی ای شد که همان لحظه، جلوی خانه توقف کرده بود. آدرس را گفت. مفاتیح گوشی اش را باز کرد و مشغول خواندن زیارت عاشورا شد. همیشه قبل از هر جلسه صحبت خواستگاری، زیارت عاشورا می خواند و به امام حسین علیه السلام متوسل می شد. سجده آخر را هم همان طور داخل ماشین، روی مهر جانماز کوچکش انجام داد. گوشی را داخل کیف گذاشت. ده هزار تومان از کیف پول در آورد و به راننده داد. 🔸جلسه خواستگاری با حضور استاد مشاوری، برگذار شد. سوالها از هر دو طرف کاملا پخته بود و جواب ها نزدیک به هم. استاد مشاور نظرش را مثبت اعلام کرد و از اتاق خارج شد. چند دقیقه ای وقت باقی مانده بود. آقای دکتر یا همان خواستگار، از جا بلند شد. کمی طول و عرض اتاق را متر کرد و ناگهان به طرف ضحی برگشت و با صدایی که کمی دورگه شده بود گفت: - خانم سهندی، شما چرا جلوی استاد، منو دکتر خطاب نکردین؟ - ببخشید؟ - عرض کردم چرا اقای دکتر نمی گفتید؟ وقتی ایشون نظر شما رو نسبت به بنده پرسیدن، چرا من رو با دکتر خطاب نمی کردید؟ - ببخشید. قصد بی احترامی نداشتم. ناخواسته بود. 🔹آقای دکتر، کیف لب تابش را به ضرب از روی میز شیشه ای داخل اتاق برداشت. نگاهی به ضحی که همان موقع، از روی صندلی بلند شده بود کرد و خداحافظی کرد. ضحی هم پشت سر آقای دکتر، خارج شد. خانم وفایی منتظر شد تا آقای دکتر بیرون برود. نظر استاد را پرسیده بود. حالا می خواست نظر ضحی را بداند. ضحی قاطعانه و با تاسف بسیار گفت: - نظر من منفی است. 🔺فکر کرد وقتی نگفتن غیرعمد یک لقب دکتر، در جلسه اول که معمولا همه رودروایسی نشان می دهند، ایشان را اینطور به هم می ریزد، بعدها قرار است چطور به هم بریزد و بریزاند! آهی کشید و از خانم وفایی تشکر و خداحافظی کرد. 🔸به خانه که رسید، مادر و پدر منتظر بودند نتیجه جلسه را برایشان بگوید. ضحی نگاه غمگینانه ای به مادر کرد و عین رفتار آقای دکتر را برای مادر تعریف کرد. مادر هاج و واج به ضحی نگاه کرد و نمی دانست چه بگوید. واقعا عجیب بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
❌اکثر انسان ها از این فرصت خوب استفاده نمی کنند حفظه الله: 📌برای اینکه ما از جوانی خوب استفاده کنیم باید با آفت های گوناگونی که جوانی دارد آشنا شویم. خیلی ها گرفتار این آفت ها می شوند و نمی توانند از این نعمتی که عرض کردم تکرار ناشدنی است، یک دفعه در اختیار انسان قرار می گیرد، از این خوب استفاده کنند. غالب انسان ها اینگونه هستیم که گرفتار حسرتی می شویم در رابطه با نعمت هایی که از دست دادیم و فرصتی که از آن ها عبور کردیم. جوانی هم همین طور است. اکثر انسان ها از این فرصت خوب استفاده نمی کنند. و خوشا به حال آنانی که از این فرصت جوانی، خوب استفاده می کنند. دوره خاصی از زندگی است. آسیب های این دوران، خیلی فراوان است. خیلی زیاد است. 🔻 خلاصه یکی از آسیب ها این می تواند باشد که ازش تعبیر می شود به مستی. جوانی یک مستی مخصوص به خودش را دارد. همین مستی، باعث می شود که خردمندانه و عاقلانه از این فرصت، استفاده نشود. تا جایی که می دانیم، در این دوران به فکر شکوفایی عقل خودمان باشیم. 🔹اگر کسی سوال کند که عقل را چگونه شکوفا کنیم، با فراگیری علم نافع و به کاربستن آن آگاهی ها و دانش هایی که ما به دست می آوریم. یعنی علم نافع. عمل صالح. این باعث می شود که عقل انسان شکوفا بشود و به صورت طبیعی از فرصت جوانی ما بهره بیشتری به دست بیاوریم. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/22 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله