🏴🌹🏴 🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۴۴م؛ پرسیدم: "امام جمعهٔ قبلی کجاست؟!" گفتند: "تکفیریها به جرم ارادت به اهل بیت شهیدش کردند." بعد از زیارت و نماز جمعه، سری به بازار زدیم. کرکره‌های پایین و راسته بازارهای تعطیل باز و پر‌رونق بودند. برای من شیرین‌تر از بازگشت زندگی و کار میان مردم، تغییر نگاه آنها به ما ایرانی‌ها بود. عده‌ای از مردم کوچه و بازار قبلاً حضور مستشاران ایرانی را از نوع دخالت یک کشور بیگانه به امور داخلی کشورشان می‌دانستند نگاهشان عصبی و بغض‌آلود بود. ولی حالا پس از سه سال عکس حضرت‌آقا و سیدحسن نصرالله در هر مغازه ای حاکی از ارادت عمیق و شناخت دقیق همه مردم به نقش تعیین‌کننده ایران در بازگشت آرامش و امنیت به سوریه بود. آن قدر با جغرافیای شهر دمشق آشنا بودیم که نیازی به راهنمایی ابوحاتم نبود خودمان هر بار به سمتی می‌رفتیم به پست‌های ایست و بازرسی که می‌رسیدیم، امین به مأموران سوری می‌گفت: «خانواده ابووهب هستیم.» عکس‌العمل مأموران این پست‌ها هم در نوع خودش جالب بود تا اسم «ابووهب» می‌آمد به علامت احترام و البته قبول خبردار می‌ایستادند و همراه با لبخندی که حاکی از الفت و ارادت‌شان بود، دست روی چشمان‌شان می‌گذاشتند. به عربی می‌گفتند: "عَلى عَيني." گاهی دست به قلم می‌شدم و مشاهداتم را از شهری که با ریختن خون صدها جوان سوری لبنانی افغانی پاکستانی عراقی و ایرانی به آرامش رسیده بود؛ می‌نوشتم. برای ما شرایط آرام و عادی بود اما حسین با همان جنب و جوش سابق دنبال هدایت عملیات در سایر استان‌های آلوده به حضور تکفیری‌ها و به قول خودش مسلحین بود. گاهی هم که به دیدن ما می‌آمد، آنقدر فکرش درگیر شرایط بود که بیشتر حرف‌هایش در مورد وضعیت مردم سوریه بود و جنگی که به آنان تحمیل شده یک روز در خلال حرف‌هایش تعریف کرد که: "بعضی از مناطق شعیه‌نشین مثل نُبل و الزهرا، سال‌هاست که در محاصره مسلحینه. و اگه دست مسلحین به اونا برسه، حمام خون به راه می‌اندازن." دو سه هفته به همین منوال گذشت زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه دوری از اقوام و فامیل به ویژه پسرها و نوه‌ها را قابل تحمل می‌کرد قرار شد شب‌جمعه برای خواندن دعای کمیل برویم حرم حضرت رقیه علیهاالسلام آنطور که حسین گفته بود قرار بود آن شب تمام خانواده‌های فرماندهان ایرانی و لبنانی برای دعای کمیل به حرم بیایند. باید برای ورود به حرم از در پشتی وارد می‌شدیم شب غریبی بود و حس و حال عجیبی داشتم شاید ورود از در پشت و سکوت مرموز اطراف حرم این حس سؤال‌برانگیز را به من داده بود با خودم می‌گفتم که مگر هنوز حرم و اطراف آن ناامن است؟! آن شب از میان محله‌های قدیمی متراکم و تو در تو گذشتیم عجله همراه با شوق زیارت دلشوره تجربه نشده‌ای را توی دلم انداخته بود اما به محض ورود به حرم و دیدن محفل صمیمی ایرانیان آرامشی دلنشین بر جانم حاکم شد فکر می‌کردی نشسته‌ای توی حیاط حرم شاه عبدالعظیم و دعای کمیل را می‌شنوی این فقط احساس من نبود و حال بکایی که بر این جمع حاکم بود این را نشان می‌داد پایم درد می‌کرد ناچار بودم روی صندلی بنشینم صندلی را کنار پنجره‌ای گذاشتم که رو به کوچهٔ پشت حرم باز می‌شد مداح دعا را شروع کرد، به اواسط دعا که رسید به رسم خودمان و به فارسی شروع کرد به روضه خواندن حال عجیبی کل مراسم را گرفته بود جماعت غرق در اشک و سوز بودند ... که ناگهان صدای شلیک چند تیر در فضا پیچید 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸 -------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee