🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۲م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13124 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۱۱. فرمانده گردان ما حاج رضا زرگری با تنی زخمی دوباره علم فرماندهی گردان را بر دوش گرفت با ساختار جدید عباس، فرمانده یک گروهان شد و من فرمانده گروهان دیگر و محمد جهانی به جای عباس معاون من شد هر دو سوار بر موتور برای توجیه و دیدن منطقه جدید برای انجام مرحله سوم عملیات کربلای ۵ عازم شدیم مکان عملیات حدفاصل منطقه مرحله اول یعنی کانال پرورش ماهی و منطقه مرحله دوم یعنی نهر جاسم بود جایی که گردان قاسم‌بن‌الحسن آنجا را گرفته بود ولی به دلیل عدم الحاق با لشکر مجاور بین‌شان شکافت و فاصله افتاده بود در مسیر رسیدن به خط، جلوتر از ما، یک کمپرسی پر از نیرو می‌رفت توپ و خمپاره مثل همیشه می‌ریخت عباس علافچی پشت موتور داد می‌زد: "علی گازش را بگیر، رد شو! باید سریع‌تر برسیم به خط." همین که آمدم از کنار کمپرسی عبور کنم موشک کاتیوشایی داخل اتاق کامیون فرود آمد با انفجار آن چند نفر به بیرون پرتاب شدند یکی با دست‌وپای قطع شده جلوی لاستیک موتور افتاد ما هم از ضرب انفجار کنار او چپ کردیم صدای ناله مجروحان از داخل کامیون بلند بود از اتاقک بالا رفتم نگاهم به کف آن افتاد قریب ۲۵ نفر آش‌ولاش افتاده بودند بقیه هم مجروح و بی‌حرکت باید کاری می‌کردم باز عباس از همان پایین داد زد: "علی! بجنب. باید قبل از تاریکی هوا خط را ببینیم." شهدا و مجروحان را رها کردیم و به سمت خط راندیم خاکریزی نیمه تمام بود که سمت راست آن را ‌بچه‌های لشکر نجف تامین می‌کردند ما باید خاکریز را تا جایی که تمام می‌شد و به دشت می‌رسید از نیرو پر می‌کردیم تا رسیدن نیروهای گردان ما ‌بچه‌های گردان قاسم بن الحسن باید آنجا می‌ماندند سریع برگشتیم عقب به بچه‌ها گفتیم تجهیزات خود را برای شب آماده کنند با عباس یکی‌یکی تجهیزات نیروها را بررسی کردیم هنوز غروب نشده بود که عباس آمد بی‌مقدمه گفت: "بهرام عطاییان شهید شد!" زیر و رو شدم اگر می‌گفتند تمام اعضای خانواده‌ات در بمباران شهید شده‌اند این‌قدر بی‌طاقتم نمی‌کرد عباس علافچی گفت: "می‌گویند توی بمباران همین نزدیکی شهید شده! باید برویم ببینیمش." عباس که نمی‌خواست حتی یکی‌دو دقیقه بالای سر آن ۲۵ نفر در حادثه انفجار کاتیوشا داخل اتاقک کمپرسی باشیم، حالا اصرار داشت که بیا تا قبل از حرکت گردان پیکر بهرام را ببینیم حتماً احساس می‌کرد ارتباط شدید عاطفی من با بهرام روی رفتارم با بچه‌های گردان تاثیر می‌گذارد دوباره با لحنی که بوی غربت می‌داد گفت: "علی! من و تو و بهرام یک روح در سه بدنیم. حالا که یک قطعه از تن ما، این نزدیکی افتاده بیا سری به او بزنیم!" صورتم را رو به آسمان گرفتم و چشمانم را بستم: "نمی‌آیمَ تو برو و زود برگرد." عباس راه افتاد قطره اشکی گوشه چشمم غلطید رفتم و برای چندمین بار وصیت نامه نوشتم عباس برگشت و یک شال سبز رنگ و یک قرآن آغشته به خون بهرام را مقابلم گذاشت و گفت: "این شال بهرام است که دوست داشتی به تو برسد. حالا رسید." تار و پود شال سبز بوی بهرام را می‌داد شال را بوسیدم و روی چشمانم گذاشتم قرآن را باز کردم خونی و خیس بود چند آیه خواندم و آرام شدم آنقدر آرام که بهرام را با آن لب همیشه خندانش کنارم دیدم 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13222 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee