🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14707 ◀️ قسمت بیست‌وسوم ام‌حباب ساکت شد و زانوهایش را مالید: - همین؟! - کاش می‌توانستم هر روز بروم. خیلی چیزها یاد گرفتم. باور نمی‌کردم دختری به آن جوانی، آن قدر باسواد باشد. هیچ نشانی از تکبر و فضل‌فروشی در او نبود. در تمام مدت، همه نگاه‌ها و دل‌ها متوجه او بود و او نگاه مهربانش را بین همه تقسیم می‌کرد. چقدر دلربا بود! ام حباب باز ساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت. - با او صحبت نکردی؟ - نکند انتظار داشتی همان‌جا او را برایت خواستگاری می‌کردم؟ - نه، ولی….. - مجلس هم که تمام شد و زن‌ها رفتند، من از جایم تکان نخوردم. او و زنی که بعد فهمیدم مادر اوست، کنارم نشستند و با مهربانی احوالم را پرسیدند. گفتم: از دو محله آن طرف‌تر کوبیده‌ام تا در درس شما شرکت کنم. حیف که راهم دور است وگرنه هر روز می‌آمدم. ریحانه رفت و برایم خرما و شربت آورد. بدان که اگر ریحانه قسمت تو باشد، بهترین مادر زن دنیا را خواهی داشت. به هر حال ریحانه تربیت شده‌ی اوست. چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سال‌هاست که با هم رفت و آمد داریم. بعد مادرش از من چیزی پرسید که باعث شد کله‌ام را به کار بیندازم. با دستپاچگی پرسیدم: "چه گفت؟! چرا هر بار که دو جمله حرف می‌زنی، این‌قدر زانوهایت را می‌مالی؟!" - صبر داشته باش، یک سال آن‌جا نبوده‌ام که انتظار داری تا شب این‌جا بشینم و حرف بزنم. - بلاخره نگفتی چه پرسید که تو مجبور شدی کله‌ات را به کار بیندازی؟ - پرسید: "خانه‌تان کجاست؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم." - باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید……….. …….. فریاد زدم: ام‌حباب، قرارمان این نبود که تو خودت را معرفی کنی. یک بار هم که کله‌ات را به کار انداختی، همه چیز را خراب کردی. اخم کرد و گفت: دندان به جگر بگیر. گفتم: لابد نام ابونعیم زرگر را شنیده‌اید. چشم‌های ریحانه درخشید و مادرش گفت: "بله! او را می‌شناسیم." گفتم: "ما همسایه آن‌ها هستیم." آن وقت ریحانه گوشواره‌هایی را که به گوش داشت، از زیر خرمن انبوه موهای بلندش نشان داد و گفت: "این گوشواره‌ها را از مغازه آن‌ها خریده‌ایم." ام‌حباب دوباره ساکت شد و این‌بار به خیال خودش لبخند زیرکانه‌ای زد. - منظورت را از این ادا و اطوارها نمی‌فهمم! چرا باز ساکت شدی؟! زانوهایش را مالید و گفت: "تو واقعا” خنگی! به حرفی که ریحانه زده، دقت نکردی؟!" - کدام حرفش؟ - ریحانه دختر با سوادی است. از روی حساب حرف می‌زند. او نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریده‌ایم، بلکه گفت: از مغازه آن‌ها خریده‌ایم. می‌دانی یعنی چه؟! یعنی مغازه ابونعیم و هاشم. او به این صورت به تو اشاره کرده است. - این نشانه چیست؟! - نشانه‌ی این است که او هم به تو علاقه دارد. زنبیل را که در آن نان و انبه و سبزیجات بود کنار زدم و گفتم: "این‌قدر آسمان و ریسمان به هم نباف. هرگز این حرف ساده‌ی او این معنایی که تو می‌گویی نمی‌دهد. او چون می‌داند من نوه ابونعیم هستم و در مغازه‌اش کار می‌کنم، گفته؛ "مغازه آن‌ها" حالا بگو؛ بعد چه شد؟ ام‌حباب دل‌خور شد دوباره زانوهایش را مالش داد. گفتم: "شاید هم حق با تو باشد.‌خواهش می‌کنم ادامه بده!" هم‌چنان با دل‌خوری، لب‌ولوچه‌اش را ورچید و ادامه داد: "من گفتم؛ عجب گوشواره قشنگی است! آفرین به ابونعیم و هنرش! آن وقت مادر ریحانه گفت؛ این را نوه‌اش هاشم ساخته است من به ریحانه نگاه کردم. اسم تو را که شنید، گونه‌هایش قرمز شد و سرش را پایین انداخت. - راست بگو ام‌حباب، تو داری این‌ها را برای دل‌خوشی من می‌گویی!؟" حرفم را نشنیده گرفت. 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14775 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee