🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛
https://eitaa.com/salonemotalee/19044
◀️ قسمت ۶۱م
سندی ادامه داد:
در یک کلمه، من همه وجود تو را میخواهم؛ حتی حرف زدنت و حالتهای چهرهات را.
کاش اینک که مرگ در انتظار توست میتوانستی کالبدت را با من عوض کنی.
هیج کس ذرهای اندوه نخواهد خورد اگر کالبد مرا اسیر دست جلاد ببیند.
جلاد دارالحکومه بسیار بیرحم است.
یادم باشد از او بپرسم که کشتن تو برایش دشوار بوده یا نه.
اگر بگوید نه، باور کن دیگر تمام عمر با او حرف نخواهم زد.
نمیخواهی باز گردی؟!
مجذوب حرفهای سندی شده بودم.
فکر نمیکردم آنقدر احساس داشته باشد.
- نه!
- معلوم است که برای نجات آن مردک حمامی آمدهای.
باور کردنی نیست که جوان ثروتمند و زیبایی چون تو بخواهد جانش را برای کسی چون او به خطر اندازد.
در هر صورت شجاعت تو را نیز میستایم.
- متشکرم.
حالا بگذار بروم.
- حاکم اگر سلیقه داشته باشد، میگوید ابتدا نقاشی بیاید و نقشی از تو بر یکی از دیوارهای اندرونیاش بکشد؛ سپس به مرگت حکم خواهد داد.
خوب است تو را همینگونه که ایستادهای و قوها را در دست داری، تصویر کنند؛
با همین لبخند تمسخرآمیز که سخت نمکین و دلرباست.
به سلیقه قنواء آفرین میگویم.
من نمیدانستم جوانی مانند تو ممکن است در حلّه یافت شود؛
اما او که دختر است و معمولا” در دارالحکومه است، تو را چون گنجی کشف کرده و به دست آورده و به دارالحکومه کشانده.
برای او هم افسوس میخورم که نمیتواند گنجش را حتی برای یک روز دیگر حفظ کند.
قنواء پیش از این، کار و کردارش به دخترها نمیمانست.
میگویند پس از آشنایی با تو، خیلی تغییر کرده.
خواستم از کنارش بگذرم که انگشتهای دستهایش را در هم گره کرد و گفت:
با من حرفی بزن که از تو برایم به یادگار بماند،
سپس برو.
گفتم:
خوشحال شدم که تو آدم با احساسی هستی؛
ولی افسوس میخورم که کوردلی، و دنیای تو به آنچه میبینی خلاصه میشود.
تو نمیتوانی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی.
من امیدوارم در آن لحظه که میمیرم و از این بدن فاصله میگیرم، زیباتر از آن باشم که تو اینک میبینی.
این بدن پیر میشود؛
از ریخت میافتد و سرانجام خواهد پوسید و خاک خواهد شد.
تو به جای آنکه عمری را در افسوس ظاهر زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشم دلت را بگشایی و به روح و روانت نگاهی بیندازی.
اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را میتوانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی.
کسی نمیتواند تو را ملامت کند که چرا از زیبایی ظاهری بهرهای نداری.
چون همینگونه به دنیا آمدهای؛ ولی زیبایی معنوی در اختیار ماست و اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.
سندی رفت روی چهار پایهاش نشست و گفت:
سخن دلنشینی بود.
به من امیدواری میدهد.
باید بیشتر به آن فکر کنم.
اگر میخواهی بروی جلویت را نمیگیرم.
وارد دارالحکومه شدم.
در، با همان سنگینی، پشت سرم بسته شد و زبانه و چفتها باز به صدا در آمدند.
به پنجرهای که آن روز صبح، از آنجا مسرور را دیده بودم، نگاه کردم.
قنواء آنجا بود.
وقتی چفیه را از سرم برداشتم برایم دست تکان داد و از پنجره دور شد.
بدون هرگونه مزاحمتی خود را به آب نما رساندم که ناگهان با وزیر و پسرش، رشید، رو در رو شدم.
وزیر با دیدن من و قوها، خندید و گفت:
"شاهزاده ایرانی، برای نجات ابوراجح آمدهای؟!"
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/19089
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee