🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 ❤️ روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت اول روزشمار تقویم، روی یازدهم دی سال ۱۳۹۰ بود و عقربه، ساعت ۹ را نشان میداد که به فرودگاه امام خمینی رسیدیم. دخترانم با شوق و شتاب، چمدان های بزرگ را روی چرخ می کشیدند. تا به سالن ترانزیت رسیدیم، نگاه هر سه مان روی تابلوی نشانگر پروازهای خروجی متوقف شد با ولع پروازها را یکی یکی مرور کردیم. کمتر از دو ساعت به پرواز تهران- دمشق باقی مانده بود وظاهرا همه چیز برای رفتن آماده... اما نمیدانم چرا، دلم شور می زد. می ترسیدم، پاهایم به پله هواپیما نرسد یا برسد و پرواز انجام نشود یا پرواز انجام شود، اما به مقصد نرسد یا اصلا هواپیما برود و در فرودگاه دمشق بنشیند، اما خبری از حسین نباشد. غرق در افکارجورواجور شدم. زبانم مثل یک تکه چوب، خشکیده بود و چسبیده بود سقف دهانم، اما نباید این اضطراب درونی در چهره ام نمایان می شد، چرا که ممکن بود دلهره‌ام را به دخترها هم منتقل کند. نگاهشان کردم، هر دو کمی عقب تر از من، توی صف کنترل گذرنامه ایستاده بودند و گل لبخند توی چهره شان آن قدر قرص و محکم نشسته بود که یقین کردم از لحظه راه افتادنمان به سمت فرودگاه تا همین حالا، لحظه ای از چهره شان دور نشده است. با صدای مأمور کنترل گذرنامه ها به خودم آمدم که از داخل اتاقک شیشه ای، پرسید: "خانم پروانه چراغ نوروزی؟" گفتم: «بله خودم هستم.» گذرنامه زهرا و سارا را هم گرفت و مشغول بررسی گذرنامه ها شد، چندباری زیر و رویشان کرد و بعد از یک مکث طولانی که هر لحظه‌اش برایم کلی دلهره و اضطراب داشت، سری به علامت تأسف تکان داد و طوری که فقط من شنیدم، گفت: «متأسفانه گذرنامه شما، سیاسیه. مهلتش شش ماهه بوده و تاریخ انقضاش گذشته، نمیتونید از کشور خارج شین.» انگار که یکباره تمام پشتوانه‌هایم را از دست داده باشم، خودم را تنهای تنها میان هجمه عظیمی از مشکلات دیدم. درماندگی تمام وجودم را فراگرفت و عرق سردی روی تنم نشست. مات و مبهوت و بدون حتی کلامی گذرنامه ها را گرفتم. ذهنم قفل شده بود. این پا و آن پا کردم که به زهرا و سارا چه بگویم. نمی توانستم توی چشمشان نگاه کنم و با حرفم، آب سردی روی گرمای اشتیاقشان برای رفتن به سوریه بریزم. فکر برگشتن به خانه عذابم میداد. نگاهی از سر استیصال به دخترانم انداختم. زهرا که گرفتگی را در صورتم دید، گفت: «اتفاقی افتاده؟» گفتم: «نه مامان جان.» سردی و کمی یأس را در جوابم حس کرد و پرسید: «خب پس چرا برگشتی؟!» خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم: «یه مشکل کوچیک پیش اومده. بایدگذرنامه‌هامون تمدید بشه.» یکباره شادی از صورت معصومشان محو شد. مظلومیت نگاهشان، دلم را شکست. پس از ماهها دوری که البته همه اش پر بود از هول و ولا برای سلامتی پدرشان، می خواستند برای دیدن او به سوریه بروند. سارا که دلتنگیاش نمود بیشتری داشت و کاسه صبرش حالا لبریز شده بود، پیشنهاد داد تابه مأموران بگوییم که خانواده سردار همدانی هستیم. هرچند نمی توانستم اعتراضم را به این صحبتش پنهان کنم اما برای اینکه جواب منفی‌ام خالی از عطوفت مادرانه نباشد، لبخند کم رنگی زدم و گفتم: "ساراجان! فکر می کنی بابات راضیه که ما اینجا از اسمش مایه بذاریم؟!" سارا سکوت کرد. انگار پدرش را روبه روی خودش میدید که می‌گوید: "ساراجان، صبور باش." زهرا، دختر بزرگم که دوست داشت نظر خواهرش را بپذیرم به حمایت از سارا گفت: «ما که برای تفریح نمیریم. بابا توی دمشق منتظرمونه. راهی نداریم جز اینکه بگیم خونواده سرداریم.» پس از ماهها دوری، شوق و اشتیاقشان را برای دیدن پدر می‌فهمیدم حتی می‌توانستم حس کنم که حسین هم توی فرودگاه دمشق ایستاده و برای دیدن دخترانش لحظه شماری می کند. سعی کردم کمی آرامشان کنم، گفتم: «توکل‌تون به خدا باشه من برای باز شدن گره این کار، صلوات نذر کردم. شمام یک کاری بکنید و از حضرت زینب بخواید که راهو باز کنه.» انگار حرفهایم کمی رویشان تأثیر گذاشت و دلشان قرار گرفت.... سارا مثل کسی که سر بر تربت گذاشته باشد، یک گوشه نشست و سر گذاشت روی کلمات دعا. زهرا هم مدام زیر لب صلوات می فرستاد. از این فرصت استفاده کردم و علی رغم میلم، با بچه‌های حفاظت پرواز فرودگاه، مشکل پیش آمده را مطرح کردم. آن قدر نگران جا ماندن از پرواز بودم که دوباره تابلوی پروازهارا مرور کردم. نگاهم روی پرواز تهران - دمشق متوقف شده یکباره جان دوباره ای گرفتم، پرواز یک ساعت و نیم تأخیر داشت. با انگیزه بیشتری پیگیر حل مشکل شدم، انگار دل صاف بچه ها و شدت نیازشان به دیدار پدر و البته دعاهایشان، کار خودش را کرده و برگ تقدیر را از این رو به آن رو کرده بود، ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee