🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
◀️ قسمت نوزدهم
قسمت قبل:
https://eitaa.com/salonemotalee/431
فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد، احساس ارامش و امنیت داشتم، همین.
بعد از اومدن سعی میکردم نمازهام رو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم. چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفش رو بزنم. چادر سمانه رو هم بهش پس داده بود.م.
یه روز دلمرو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید.
- تق تق
- بله.. بفرمایید
- سلام اقا سید...
- تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرش رو پایین انداخت و گفت :
سلام خواهر... بله! کاری داشتید؟!
بلند شد و به سمت در رفت و در رو باز گذاشت! انگار جن دیده.
نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرش رو پایین می انداخت... تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.
- کار خاصی که نه... میخواستم بپرسم چهجوری عضو بشم..
- شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم. ایشون راهنماییتون میکنن.
- چشمممم...ممنونم
دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست... از اطاق سید که بیرون
اومدم، دوستم مینا رو دیدم؛
- سلام... اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا... از پایگاه مایگاه بیرون میای!!؟
- سلام سر به سرم نذار مینا... حالم خوب نیست
- چرا؟! چی شده مگه؟!
- هیچی بابا... ولش.... ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم.. خوب دیگه چه خبر؟!
- هیچی. همه چیز اوکیه. ولی ریحانه!
- چیه؟!
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/384