#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷
#خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت بیست و یکم
تا چند روز خبری از حسین نبود.
آهستهآهسته با همه سرسختیام که حاصل تجربه دوران دفاع مقدس بود، دلتنگی داشت بر من غلبه می کرد که ابوحاتم آمد.
پرسیدم:
«از حاج آقا چه خبر؟»
گفت:
«خوبن، فقط خیلی سرشون شلوغه. منو فرستادن که ببرمتون زینبیه.»
اسم خانم و زیارت که آمد، آسمان گرفته دلم باز شد.
وقت حرکت، ابوحاتم کمی گنگ و خیلی تند، جوری که هم حرفش را زده باشد هم نزده باشد، گفت:
«ساکهاتون رو هم بردارید، قراره بعد از زیارت بریم بیروت.»
سارا و زهرا که گل از گلشان به واسطه شوق زیارت شکفته شده بود، اصل حرف ابوحاتم را خوب فهمیدند و پژمرده رو به من و شاید در اصل خطاب به ابوحاتم گفتند:
«ما نمیخوایم از اینجا بریم،
میخوایم تو سوریه بمونیم.»
ابوحاتم هم که انگار مثل من، خودش را مخاطب اصلی حرف آنها دیده بود گفت:
«ابووهب از من خواستن که برای یه مدت کوتاه ببرمتون بيروت و چارهای جز این نیست!»
واقعا چاره ای نبود.
بچهها با بیمیلی ساکهایشان را برداشتند.
هوای گرم و شرجی و عطش روزه، بیحالمان کرده بود.
تنها چیزی که در این برهوت تنهایی آراممان میکرد، ایمان به این راه و زیارت خانم بود.
ماشینها عوض شده بودند،
چند نفر از بچههای حزب الله لبنان با یک تویوتای دیگر پشت سر ما میآمدند.
مسیر هم عوض شده بود،
ماشین از یک راه فرعی و از کنار دیوارهای بتنی به سمت زینبيه حرکت میکرد که یک مرتبه چند نفر با چهرههایی نیمهآشنا و لباسهایی نیمهنظامی جلویمان را گرفتند.
ابوحاتم پیاده شد و به عربی چیزهایی به او گفتند.
فورا سوار ماشین شد و درجا دور زد که صدای تیر آمد.
پرسیدم:
«چرا برگشتید؟! اتفاقی افتاده؟»
باشتاب و پرهیجان گفت:
"اطراف حرم درگیریه، نمیشه جلوتر رفت.»
عجب حال و اوضاعی شده بود.
اندوه رفتن از سوریه و دوری حسین را میخواستیم با زیارت جبران کنیم که حالا با بسته شدن راه حرم، آن هم امکان پذیر نبود.
سکوتی غمبار ماشین را پر کرده بود.
ابوحاتم به دلداری و برای تلطیف فضا گفت:
«تا حالا چند بار تا نزدیک حرم اومدن اما نتونستن هیچ غلطی بکنن، این بار هم مثل دفعات قبل.»
حرفهای ابوحاتم تمام شده و نشده، بغض زهرا شکست.
با اینکه وجودم پر شده بود از درد، اما ناخودآگاه کلماتی بر زبانم جاری شد.
قرص و محکم و مطمئن گفتم:
«دخترم! مطمئن باش دفعه بعد که بیاییم، دستمون به ضریح خانم میرسه، گریه نکن.»
از دمشق دور شدیم.
سارا و زهرا، هر از گاهی سر میچرخاندند و مانند فرزندانی که به زور از مادر جداشان کرده باشند، نگاهی پرحسرت به پشت سر میانداختند.
امین که در همین حضور چند روزهاش خیلی بیشتر از ما در متن حوادث قرار گرفته بود و این شرایط برایش بسیار معمولیتر از ما جلوه میکرد،
با
ابوحاتم گرم تعریف شد.
من هم به قصد زیارت، آهسته و زیر لب دعای توسل را زمزمه کردم.
گاهی هم نگاهی به بیرون و اطراف جاده میانداختم.
مثل بار قبل مردم آواره، به مشقت، با هر وسیلهای به طرف بیروت میگریختند.
اذان که شد صبر کردیم تا به محل مناسبی برای خواندن نماز برسیم.
نمازمان را که خواندیم دوباره راه افتادیم و دنبال ماشین بچههای حزبالله به مسیرمان ادامه دادیم تا به بیروت رسیدیم.
محل اسکانمان نزدیک جای قبلی بود.
با همان قطع برق نیم روزه و هوای گرم دم کرده که تقریبا به آن عادت کرده بودیم و این عادت باعث میشد تا زودتر با این خانه به دوشی کنار بیاییم.
ابوحاتم بلافاصله پس از استقرار ما، مقداری مواد غذایی برایمان تهیه کرد و به دمشق برگشت.
باز هم ما ماندیم و خودمان،
البته این بار حضور امین کمی از حس غربتمان میکاست. برای اینکه روزگار زودتر و بهتر بگذرد، دستی به سر و روی اتاق و آشپزخانه کشیدیم.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸-------------'
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee