🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت سی‌ام ... یعنی برادرم شما از امام علی(ع) بیشتر دلت می‌سوزه برای حضرت زهرا(س)!!! یعنی دستهایی که خیبر رو از جا کند، نمی‌تونست یه طنابی که به دستش بسته شده رو باز کنه! چرا می‌تونست والله می‌تونست ولی ... ولی.. یه مسئله‌ی مهم‌تر وسط بود! اون هم حفظ نظام اسلامی که پیامبر(ص) پایه‌گذاری کرده بود! می‌فهمی مصلحت سکوتش حفظ نظام اسلامی بود! تا جایی که در دوران هر سه خلیفه، هم به روایت مولا(ع) هم به گفته ی خود این خلفا هر کجا گیر می‌کردن و کمک می‌خواستن آقامون علی(ع) کمک‌شون می‌کرد، دوباره و با صدای بلندتر تکرار کردم... علی(ع) کمکشون می‌کرد! به نظرم اینجوری شما می‌گین آقام علی(ع) اصلا شیعه نبوده! چون آخه به خلفا کمک می‌کرد که خلافت حقشون نبود که هیچ و بماند...! ولی هر آدم مومن و عاقلی می‌فهمه علی(ع) برای حفظ نظام اسلامی که اولویت اول و آخرش بود از این کمک‌ها دریغ نمی‌کرد! همون‌طور که حضرت زهرا(س) در خطبه‌ای گفته‌اند: امامت برای حفظ نظام و تبدیل تفرقه مسلمین به اتحاد هست، آقا منصور! این حرف حضرت مادر!... حالا تو خود بخوان شرح مفصل از این مجمل...! بعععله هر کسی که به این خاندان بزرگ و عزیز ظلم کرد به وقتش جواب کارهاشون رو خواهند دید! فکر هم نکن فقط چند نفر بودن توی کوچه ظلم کردن نخیررررر اخوی...! از هر کسی که قبول کرد دین از سیاست جداست و با این کار گذاشت سیاست منفعت‌طلب صدر قدرت بیشینه گرفته، تا اون افرادی که دنبال تفرقه و ضربه زدن به اسلام هستن رو شامل می‌شه! اما حالا داداش شما از امام علی(ع) فهمیم‌تری یا دلسوزتر! که مملکتی رو برای حفظ نظام اسلامیش وحدت رو یه اصل می‌دونه، اسلامی نمی‌دونی؟! در عین ناباوری دیدم گفت: اینا همش توجیهه! بی‌خیال مرتضی! اسیرش نشو! انشاالله توی یه فرصت مناسب با هم راجع به این مسائل صحبت می‌کنیم... بعد هم انگار نه انگار!!! ادامه داد: بیا سر دیگ رو بگیر الان عزادارها بیرون منتظرن... بعد هم ساکت شد.... سکوتی سنگین... در همون حال کمکش دیگ غذا رو جابه جا کردم و بدون اینکه حرفی بزنیم مشغول به ظرف کردن غذا شدیم... کاملا مشخص بود با حرفهایی که بینمون رد و بدل شده بود ذهن و فکر هر دوتامون حسابی درگیر شده! احساس می‌کردم دیگه واقعا برام موندن در چنین مکانی غیر قابل تحمله و طاقتم طاق شد، به بهانه‌ی دیر وقت شدن به منصور گفتم باید برم. مشخص بود اون هم توقع شنیدن چنین حرفهایی رو از من نداشت و شاید با خودش فکر می‌کرد هنوز برای پذیرفتن حرفهاش نه با منطق که با اجبار محبت‌هاش زود بود و باید کمی بیشتر صبر کرده بود که من درست اسیر محبت و مدیون مرامش بشم تا جایی که برام مهم نباشه و بی چون و چرا حرفهاش را بپذیرم درست مثل همون کاری که به سر این جوونهای معصوم می‌دادن! هنوز ناراحتی توی چهره‌ش هویدا بود اما بدون اینکه ممانعتی کنه، چند پرس غذا به طرفم داد تا بگیرم و همراه خودم ببرم برای خانواده، بعد هم دستش رو آورد بالا و گفت: یاعلی برادر... ناچار غذاها رو می‌گیرم و راه می‌افتم میام بیرون، چون تازه فهمیده بودم تبرکی چه تفکری رو تا حالا می‌خوردم! دوست نداشتم غذا رو ببرم خونه، با خودم درگیر بودم که با این غذا ها چکار کنم؟ هنوز از کوچه‌ی هیئت‌ خارج نشد بودم که پیرزنی جلوم رو گرفت و گفت: حاج آقا کجا غذای نذری می‌دن؟ ظرفهای غذا رو دادم به سمتش و گفتم بفرمایید حاج خانم ، دعا کنید عاقبت بخیر بشیم و دیگه منتظر حرفی نموندم و راه افتادم... تا رسیدن به خونه چندین بار حرفهای منصور رو مرور کردم و با خودم فکر می‌کردم واقعا چقدر صبر کرد تا توی یه موقعیت خاص و با یه پیشنهاد وسوسه برانگیز، این حرفها رو به من بزنه که من راحت بپذیرم! ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee