⌛️ 🌺 قسمت بیست و هفتم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/590 🖋 حق النفس اما یکی از مواردی که مردم نسبت به آن دقت کمتری دارند، حق الله است ... می گویند دست خداست و ان شاءالله خداوند از تقصیرات ما می‌گذرد ... حق الناس هم که مشخص است ... اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن، تقریبا حساسیتی بین مردم دیده نمی شود!... گویی حق بدن را هم خدا بخشیده! اما در آن لحظات وانفسا، موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق بدن (حق النفس) می‌شد. در روزگار جوانی، با رفقا و بچه‌های محل، برای تفریح به یکی از باغ های اطراف شهر رفتیم ... کسی که ما را دعوت کرده بود، قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد ... سیگارها را یکی یکی روشن کرد و دست رفقا می داد ... از سیگار نفرت داشتم ... اما آن روز با وجود کراهت، برای اینکه انگشت‌نما نشوم، سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم! ... حالم خیلی بد شد ... خیلی سرفه کردم ... انگار تنگی نفس گرفته بودم ... بعد از آن، دیگر هیچ وقت سراغ قلیان و سیگار نرفتم. در ان وانفسا، این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که می دانستی سیگار ضرر دارد، چرا همان یک بار را کشیدی؟... تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی!... در آنجا انسان های مذهبی و خوبی را می دیدم که به حق النفس اهمیت نداده بودند ... آنها به خاطر سیگار و قلیان به بیماری و مرگ زودرس دچار شده بودند و در آن شرایط، به خاطر ضرر زدن به بدن گرفتار بودند ... شخصی از همشهری های ما که به ایمان او اعتقاد داشتیم، مدتی قبل از دنیا رفت ... حالا او را در وضعیتی دیدم که خوشایند نبود!... گرفتار عذاب نبود ... اما اجازه ورود به بهشت برزخی را نداشت!... وقتی مرا دید، با التماس از من خواهش کرد که کاری برایش انجام دهم ... لازم نبود حرفی بزند ... من همه چیز را با یک نگاه می فهمیدم ... گفتم اگر توانستم چشم ... او هم مثل خیلی‌های دیگر گرفتار حق الناس بود ... مدتی پس از بهبودی، به سراغ برادر کوچکترش رفتم، بلکه بتوانم کاری برایش انجام دهم ... به برادرش گفتم: خدا رحمت کند برادر شما را، اما یک سوال دارم ... از برادرتان راضی هستی؟... نگاهی از سر تعجب به من کرد و گفت: این چه حرفی است؟!... خدا رحمتش کند، برادرم خیلی مومن بود ... همیشه برایش خیرات می دهم ... گفتم: اما برادرت پیغام داده که من گرفتار حق الناس هستم ... باید برادر کوچک‌ترم مرا حلال کند ... ایشان با اخم مرا نگاه کرد و گفت: اشتباه می کنی! ... گفتم: اما برادرت به من توضیح داده ... اگر لطف کنی و بشنوی برایت می گویم ... ولی باید قول بدهی که او را حلال کنی ... لبخند تلخی بر لبانش نقش بست و گفت: جالب شد!... بگو؛ اگر واقعا درست باشد حلالش می کنم ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "